الف
سلام...
صفر
"نامههایی به خانواده و مخصوصن مهدی در شب تولدش"، "یک موزیک برای پایان زندهگی"، "پایاننامه"، "نامهای به عشق"، "یکوبلاگ را چند میخرید؟" و "آرزوها"
اینها موضوعاتی هستند که از تابستان منتظر نوشته شدند... ! دیگر این ایراد اساسی من است که ننوشتهامشان و حتا از یاد بردهام که روزی، برایم بسیار مهم بود که از برادرم به پاس تمامی زحماتی که تاکنون برایم کشیده، حداقل برای یکبار، یک تشکر خشک و خالی بکنم.
از یاد بردهام که روزی، آنقدر به مرگ فکر میکردم که میخواستم وصیتنامهام را بنویسم و بروم، فقط بروم.
از یاد بردهام که روزی میخواستم نامهای بنویسم به کسی که فکر میکردم عاشقش هستم و حالا میاندیشم که من اصلن عرضهی عاشق شدن را ندارم، با این همه بیمایهگی که در وجودم رخنه کرده.
یادم رفته که روزی میخواستم بپرسم این وبنویسیها کیلویی چند؟ کدامش را خریدارید شما؟ ولی این روزها حتا یک وبلاگ را هم نمیخوانم محض دلخوشی.
فراموش کردهام آرزوهایی را که قرار بود بنویسم تمامشان را. دیگر هیچش یادم نیست، هیچِ هیچش.
این روزها دیگر خودم را هم از یاد بردهام، بیرمق ماندهام. ماندهام و سر میدهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زندهگی. افسار را شل کردهام که برود این اسب چموش، هرکجا که میخواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانهها کشانده میشدم شاید. نشانههایی که آنها هم کم رمق شدهاند دیگر برایم.
این روزها، دیگر هیچ چیزی تو دنیا من را به وجد نمیآورد، جز هنر دیگران. دیگر از هیچ کار خودم لذتی نمیبرم. این روزها فقط امید را در موسیقی مییابم. تنها موزیکست که اشکم را در میآورد لذتی از نقشِ سایه، قدیمها فقط شکوهی نامجو بود و تک و توکهایی دیگر، اما حالا از یه حبه قند گرفته تا ربنای شجریان همهیشان بیخِ گلویم گیر میکنند.
قرار بود گوشیم را ارتقا بدهم به گوشی زیر جیپ رفته که پدر من باب خرج زیادش آن را به تعمیرکار بخشید. حافظهی گوشی فعلی هم که خیلی نبود. اما همان هم دنیایی بود که با شکستن هندزفریش هیچ شد. مانده بود هندزفری سفیدی که به لپتاپ وصلش میکردم، شبها. آن هم بعد از یک مهمانی گم گردید و من ماندم و هدفونی پر سیم و گره که آدم دلش نمیآید از آن استفاده کند.
یک
نشانهها بیآن که بدانم در زندهگیم تاثیر مهمی داشتهاند.
من معتقدم که به صورت ناخواسته هدایت شدم به سمت گرافیک. آمدنش به عهدهی خودم بود، اما به صورت ناخواسته، با نشانهها هدایت شدم به این سمت.
چندسال پیش بیآن که بدانم چگونه به وبلاگ "مجتبا حیدرپناه" رسیدم. و خب تبعن تصویرسازیهای بینظیرش چنان تاثیری روی من گذاشته بود که تصمیم گرفته بودم من هم از آنها بسازم، هرچند که نمیدانستم چگونه. پس کامنت گذاشتم و پرسیدم:"چگونه... ؟" سوالی که هیچوقت جواب داده نشد. فقط دانستم که گرفیک میخواند، آن هم از بیوگرافیش. پس برای اولین بار گرافیک وارد حافظهام شد. هرچند که قبلن در یک میهمانی، از دختر عمهم که دربارهی انتخاب رشتهاش صحبت میکرد شنیده بودمش.
چند وقت بعدش (یعنی چند روز، چند هفته، چند ماه یا سال) توی برنامهای کارتونی که دربارهی مشاهیر ایرانی بود، شنیدم مرتضا ممیز و پس از آن دوباره کلمهی گرافیک. و اینبار، این گرافیک منتهی شد به خرید یواشکیِ دفتر شطرنجی که لوگویی مانند ممیز از اسمم بسازم.
سوم راهنمایی امتحان مدارس نمونه و تیزهوشان را دادم، و دعا و نذر کردم برای قبول شدنش، قبول شدن در امتحانی که خودم میدانستم، هیچ برایش نخواندهام.
تابستان در پرچکوه، یک روز حوالی صبح و ظهر سه پارهخواب دیدم، که میان هرکدامشان، از خواب پریدم. دیگر هیچ دلیلی بر صحت خوابها نمیشد داشت با توجه به این که مفاهیم متضادی داشتند. در خواب اول دیده بودم که قبول شدهام، در خواب دوم که هیچ شباهتی به خواب اول نداشت دیدم که قبول نشدهام، و در خواب سوم هم که هیچ شباهتی به خواب اول و دوم نداشت قبول شده بودم. پس از خواب سوم، بلند شدم و با حالی که نمیدانستم کدامش را قبول کنم رفتم تویِ حیاط. که مادر آمد و پس از کلی لوسبازی خبرداد که من در اولیت دومم قبول شدهام و پس از آن بود که توانستم سه خواب را با هم تعبیر کنم. تو قبول شدی، در الویت اول قبول نشدی و در الویت دوم قبول شدی.
پدر پیشنهاد داده بود که به جای رفتن به دبیرستان نمونه، در یک دبیرستان معمولی درس بخوانم و در عوض، اگر شاگرد اول شوم، پدر تمام خرجی را که میبایست برای تغییرِ مکان خانه و خودِ شهریه دبیرستان میکرد را به خودم ببخشد. نمیدانم شاید اطمینان داشت که من نمیتوانم. درهرصورت سرنوشت باید طورِ دیگری رقم میخورد. و این از اصرارهای مادر معلوم بود.
من مطمئنم که فقط برای یک چیز راهی آن دبیرستان شدم، چون به هیچوجه برای آن دبیرستان ساخته نشده بودم و من اصلن توانایی ادامهی حیات در آنجا را نداشتم. من فقط راهی آن دبیرستان شدم، که در زیرزمینش هنگام پینگپنگ بازی کردن دیگران، کاتالوگی ببینم که رویش نوشته هنرستان هنرهای زیبا، کاتالوگی که رویش بخوانم گرافیک. و دیگر در سردرگمی دیگر بچهها در انتخاب رشته، بدانم که چه میخواهم. اما این تمام ماجرای آن دبیرستان نبود، نشانهها روی حرفشان پافشاری داشتند، برای هماین هم مدیر هنرستان هنرهای زیبا را کشاندند به دبیرستان، تا من باز هم بشنوم گرافیک، گرافیک، گرافیک.
اما حالا دیگر سردرگم شدهام دیگر نمیدانم که چه باید کنم، نشانهها را نمیفهمم یا دیگر نشانهای نیست شاید. آن همه تاکید و حالا دیگر هیچ؟ نکند اینجای نمایش را باید خودم با مونولوگهایم اجرا کنم؟
دو
از وقتی که پا گذاشتم به هنرستان کرج، بارش شباهتها شروع شده و هرکس میگوید تو شبیه فلانی هستی، و این فلانی با آن فلانی که قبلی گفته، فرق دارد. و این منحصر به این مکان هم نیست، خیلیها، در خیلی جاهای دیگر هم، هماین را میگویند. تا پارسال در هنرستان قم، فقط شبیه به مستر بین بودم، اما حالا شبیه خیلیهای دیگر شدهام. و بهتر یا بدتر از همهیشان شباهت من به دوقلوی سالِ سومیست که یک قلش انیمیشن میخواند و قل دیگر موسیقی. و وقتی کسی از شباهتِ ما سه نفر حرف میزند یا میخندیم یا میگوییم خب که چی؟ و حالا همهی این شباهتها جدا از پیدا شدن همزادست. و همهی این شباهتها جدا از شباهت من و مهدیست که از کودکی میشنیدم. و حالا من نمیدانم در این شباهتها نشانهایست برای ایمان دوباره یا نمیدانم... .
سه
برای ثبتنام که پرونده به دست در دفتر ایستاده بودم، در دفتر اساتید، یکی از استادهای موسیقی، تارش را از کیس در آورده بود و داشت برای همکارانش مینواخت.
این را که برای مهدی تعریف کرده بودم، گفته بود:"برو و علاقهت رو به یکی از استاداش ثابت کن، و ازش بخواه که رایگان بهت آموزش بده. که بتونی کنکور موسیقی بدی... ." و من خندیده بودم که "چطور... ."
راستش آن زمان که خندیده بودم، که چطور، آن زمان نمیدانستم که پسری که محض ورودم به کلاس به من با خنده خوشآمد گفته، کسیست که میخواسته موسیقی بخواند، اما چون نتوانسته، آمده به گرافیک. نمیدانستم که آن پسر هفت سالست سهتار میزند و در نتیجه از خودِ بچههای موسیقی هم بیشتر بارشست.
ثابت کردن به یک دوست، از ثابت کردن به یک استاد آسانترست. در حالی که سخت هم بود. سخت بود چون او اصلن از نامجو خوشش نمیآمد. اما دیری نپایید که شدت علاقهم به موسیقی را فهمید، و شدت علاقهم به سهتار.
قرار بود یکی ازسهتارهایش را بفروشد، اما تصمیم گرفت آن را بدهد به من، و با همان بیاموزدم فنِ جادوگریش را.
روزی که از از چوب جادوگری در خانه رونمایی کردم، مادر شروع به مخالفت شدید کرد با داد و بیدادهایش، اما پدر با یک جمله اعلام کرد مخالفتش را، که اصل هم پدر بود، که اگر راضی میشد، رضایت ناخواستهی مادر هم همراهش بود.
فردا صبح همان روز سهتار را با معذرتخواهیِ بسیار به دوستم پس دادم، و برایش گفتوگوی من و پدرم در راه را شرح دادم، که از بدیهای موسیقی گفته بود. اما هنوز برایم سوالست که چطور همان چیز بد را که در ماشینش پلی میکنیم، گوش میکند و چیزی از بدیش به زبان نمیآورد.
سهتارش مشتریِ سمجی داشت، که بخردش، اما حالا هنوز هم که هنوزست فروخته نشده و از مشتریِ سمج هم خبری نیست... . آیا این میتواند یک نشانه باشد؟
چهار
با این فکر که: "دیگر نمیدانم باید چه کنم و اصلن دیگر برای چه زندهام..." تصمیم گرفته بودم شیرِ گاز بغلم را باز کنم. کسی هم در اتاق نبود، تنها من بودم و خیلی زودتر از آن که فکرش را بکنم زیر آن لحاف ضخیم خوابم میبرد، جای سخت ماجرا تا وقتی بود که خوابم ببرد.
صدای دعوا مادر و مهدی هم بود که اذیت میکرد افکارم را. هماین من را به فکر فرو برد که اینها که اینطور دارند برای طرز زندهگیشان میجنگند را چرا باید عذاب بدهم؟ عذاب که چه عرض کنم، چرا باید راحتشان میکردم وقتی که خودشان نمیخواستند؟ در ضمن فردا هم مهمان داشتیم، که معلوم نبود، چند سال بعد، در کجا همدیگر را دوباره ببینیم، چرا باید مهمانی آنها را عزا میکردم.
فردا یا پسفردایش، دیگر یادم نیست کی بود، وقتی کسی در اتاق نبود، شیر گاز را نه از سرِ خودکشی، که فقط از سر حسی کنجکاوانهطور بازکردم. خبری نشد، نه بویی، نه صدایی و نه گازی! هنوز هم شبها موقع خواب وقتی بازش میکنم، که ببینم این تفنگ بیصدا، شاید درست شده باشد، چیزی نمییابم... . آیا این هم نشانهست؟
پنج
پریروز که رفته بودم، پارک تا با دوستم طراحی کار کنیم، وقتی که منتظر نشسته بودم توی پارک، نگاهی آشنا دیدم، نگاهی از خودم، که همیشه اگر سرم پایین نبود، به دخترها میانداختم، که ببینم آیا میتوانم دوستش داشته باشم، آیا میتواند دوستم داشته باشد؟ اما اینبار این نگاه از سوی دیگری روی من بود. تا دیدمش، مثلِ خودم، که تا میبینندم، نگاهش را دزدید و رفت... . اینک همان سوال... .
شش
همان پریروز، سر سفرهی غذا یادم افتاد که خیلیوقتست، که شیربرنج نخوردهایم... . آیا این هم نشانهست که همان شب، شیربرنج داشتیم؟
هفت
این روزها دیگر اصلن به خودم اهمیت نمیدهم. دیگر اصلن برای خودم دعا نمیکنم، نمیدانم چرا، دیگر سیر شدهام از این ماجرا انگار. اما برای دیگران، برای آنهایی که امید دارند به زندهگی کردن دعا میکنم، مخصوصن برای دو نفر، که خودشان حتا چنین دعایی شاید نداشته باشند! دیروز خواب دیدم، دوپاره خواب، دوپاره خوابی که بیدار شدم بینشان. و افسوس خوردم، با همان حسِ خواب پرچکوه افسوس خوردم که چرا خواب بود. دوپاره خوابی که هردو مثبت بودند و خوب. وقتی بیدار شدم، دلم واقعن گرفت، از این که کاش بشود. این میتواند نشانهی خوبی باشد؟ در صورتی که امروز صبح، خوابهای خردهی زیاد و نامربوط دیدهام؟ کاش نشانهی خوبی باشد... یعنی میشود؟ خواهش میکنم، تمنا میکنم نشانهی خوبی باش... تا اشکهایم سرِ این بغض در نیامده برویم بعدی، ولی نشانهی خوبی باش، لطفن.
هشت
وقتی پدر فهمید که حدود سه-چهار روز از امتحانات گذشته، چیزِ زیادی نگفت، اما وقتی بیاعتناییم را نسبت به ماجرا دید، گفت: یه چیزی میگم، این رو بنویس، داشته باش:"اگه امسال شاگرد اول نشی، از سال بعد من کاری بهت ندارم، هنرستان بیهنرستان، برو کار کن." پدر هم که هیچوقت مرد چیز گفتنهای الکی نبوده. حالا من ماندهام و این فکر که مسلمن نمیتوانی. از الان به فکر آیندهت باش. به فکر سال آینده. آخرش کار خودش را کرد این بغض، این هم نشانهی بد. نشانهی بدی نیست؟
نه
این روزها با خودم فکر میکنم، که چه سبک زندهگی مسخرهای دارم، من! سبک زندهگیای که خودم هم تحقیرش میکنم. و چه بد است که بدانی، داری کثافتطور زندهگی میکنی و باز، کثافتطور زندهگی کنی. اینست اوجِ ناامیدی. علی(ع) گفت: بدترین گناه ناامیدی... . الان من باید به کجای زندهگیم امید داشته باشم که گناه نکنم.
ده
با خودم فکر میکنم که بر سر من، یا برادرم، یا زندهگی هردویمان چه بلایی آمده؟! که دیگر من آن نیستم که بدوم بروم بغلش وقتی مادر دعوایم کرد، و مهدی هم آن نیست که بغلم کند و برویم زیرتختِ دوطبقهیمان که پدر ساخته و رو تختی را هم بکشیم پایین که کسی ما را نبیند و مهدی در حالی که نازم میکند بگوید: اخلاقش هماینه دیگه، حالا گریه نکن.
چه بر سرمان آمده که من، حتا یکی از ماجراهای بالا را برایش تعریف نکردهام. چه بر سرمان آمده که همیشه باید حرفهایی که باید خودمان به هم بگوییم را یکی دیگر تعریف میکند برایمان. چه بر سرمان آمده که وقتی در اتاق تنهاییم، حتا یک کلمه هم نداریم که به هم بگوییم... .
چه بر سرمان، آمده که وقتی من میگویم:"بیا، که میخوام یک چیزی بهت بگم"، و او میآید و من میگویم چیز مهم را، او دیگر نمیفهمد که حرف مهمم کدام بوده، و وقتی میخواهد برود، میپرسد:"حرف مهمت رو نزدیا، بگو که من دارم میرم، تو هم با بغض بگویی کودوم حرفِ مهم؟ فعلن که چیزی یادم نمیآد... ." چه بر سر خودمان آوردهایم ما، که دیگر نمیگوید": بدو دیگه، یه داستان بنویس فیلمش رو بسازیم... ."
دیگر نمیدانم، این زندهگی که باید به رابطهی دیگر برادران با هم، هم حسادت کنی، این زندهگی ادامه دادن دارد؟ این زندهگی که میخواهی بغضش را با بطریِ آب بغل دستت قورت بدهی ادامه دادن دارد؟ چرا؟ این زندهگی که به جای گفتن ایدههایت باید، آنها را با قایقهایت زمزمه کنی، این ادامه...
پ.ن: نوشتهای که چندبار بازنویسی شود، دیگر بهتر از این در نمیآید، حالا هرچهقدر هم حرف نگفته مانده باشد... .