*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
" این روزها دیگر خودم را هم از یاد بردهام، بیرمق ماندهام. ماندهام و سر میدهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زندهگی. افسار را شل کردهام که برود این اسب چموش، هرکجا که میخواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانهها کشانده میشدم شاید. نشانههایی که آنها هم کم رمق شدهاند دیگر برایم. "
*/1 شمّبه/*
الف.
سلام.
هنرستان هنرهای زیبا، امروز برای گرافیکیها چنین برنامهای چیده!
زنگ اول و دوم ریاضی!
زنگ سوم خالی! (احتمالن خوشنویسی جایگزین شود)
زنگ چهارم زبان انگلیسی!
معلمِ ریاضیمان مسدر واشیان هستند! خوبه! و خب اصلن به هنرمون کاری نداره و میگه حالا هنرمندی باش، ولی تیپت باید عینِ آدم باشه! هفتهی پیشم درس داد و تمرین گفت که باید بنویسم.
:)
دیگه مسدر انگلیش زبان رو ندیدم هنوز!
*/پدرانه/*
به نام خدا.
سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچکدام از نقاشیهایش را ندیدهام یا یادم نمیآید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از اینکه از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکستشان! نه همهیشان! نسخههایی موجود است که معلوم نیست کجاست!
خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانوادهی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچهیشان، ولی خانوادهی شهید قبول نکردهاند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! اینطور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانهی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشتهاند. حالا کجا گذاشتهاند را آی دونت نو!!!
عمه ماهرو از جبهه رفتن پدر روایت میکرد که: وقتی عمو دکتر میخواسته برود جنگ، گفتهاند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال (پدر) نگاه کن، نمیخواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمیخواهم برم؟ فعلن نمیذارند برم!
پدر سردردِ عجیبی دارد و آنطور که مادر میگوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آنطور که مادر از جانب خودش فکر میکند از جانبِ جنگ است!
پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدنمان، بیتربیت محسوب میشویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف میکرد، مهدی، بچه که بود، بازیش گرفته بود، و هی میرفته پیش قوری چایی و دست میزده و برمیگشته، پدر هم یک دفعه عاصی میشود و دست مهدی را میگیرد و میکند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و اینطور که روایتِ میکنند من هم بچهگیم توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل بهروزِ پایتختِِ امسال، آویزان بودم! این آخری را مادر امسال گفت، سر پایتخت!
پدر اگر روحانی نمیشد، احتمالن، از روی رشتهاش دارو ساز میشد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه بهدار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آنطور که خودش میگفت، فکر میکند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!
پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و میخواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدنش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را میخواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشتش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آنقدر در سجده ماند که من با همهی بچهگیم خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشتش! بعضی وقتها در پذیراییِ خانهیمان در مهدیهی قم، من را از پا میگرفت و بلند میکرد و همانطوری سرِ ته میچرخاند و من چه کیفی میکردم! بعضی وقتها هم، وقتی شمال، میرفتیم دریا، من روی کمرش مینشستم و او برایم همچون دلفینی شنا میکرد.
رابطهی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پولش را برای مصرفی که میخواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحبش، مگر میگرفت؟ نمیدانم تهش چه شد ولی پدر به پولش نرسید! یکبار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازایش چک داد! پدر مدتی درخواست پولش را میکند، ولی چون طرف جوابهای الکی میدهد و پدر هم میبیند که طرف پول بده نیست، چک را میبرد خانهی پدرش تحویل میدهد. یا چند سال پیش، دربارهی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایهگذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟
پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیشتر زمینهای پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبهها، همهچیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توتفرنگی! که البته بعضیها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!
پدر مردِ خیلی ریلکسیست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هماینطور چون پدرِ مادر نمیتوانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافقنامهای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشهنشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!
پدر که پارسال، رودسر کار میکرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچوقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک میرسید به پدر مادرهایشان که پوست استخوان شدهاند و دارند میمیرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمیبینم! حالا خودشان میگویند که تابستان پرخوری کردهاند از دوباره چاق شدهاند!
اولین دفعهای که پدر برایم دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمیدانم یک تنهی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برایش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که بهش میگوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!
پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن میکند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچوقت خاموش نمیکند! پدریست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!
تمام.