*/برایِ خوانندهگان: قبل این، یک پست دیگر هست که جفتشان نزدیک به هم آمدند، آن را دوستتر میدارم، این کشکست و بس!/*
*/برایِ خوانندهگان: قبل این، یک پست دیگر هست که جفتشان نزدیک به هم آمدند، آن را دوستتر میدارم، این کشکست و بس!/*
*/...پس خیلی راحت مینویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان میرسانم!.../*
" این روزها دیگر خودم را هم از یاد بردهام، بیرمق ماندهام. ماندهام و سر میدهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زندهگی. افسار را شل کردهام که برود این اسب چموش، هرکجا که میخواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانهها کشانده میشدم شاید. نشانههایی که آنها هم کم رمق شدهاند دیگر برایم. "
*/بازگشتِ آرزوها!/*
"این روزها با خودم فکر میکنم که اصلن باید آرزوها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریمشان و برایمان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید اینکه شاید بیایند... ."
"
سلام...
برای بار چندم نوشتههایم پرید، به طرز مسخرهای!! احتمالن دوباره بنویسم! به هماین خاطرست که من هنوز به کاغذ اعتقاد دارم!
"
*/برای دوستِ ماهی گلیم/*
"...دوستِ من ماهی نباش، حرف های خودت یادت نرود، گذشتهت یادت نرود! خیلی بدست که به من بگویی در توانت نیست! درتوانت هست، نمیخواهی! ماهیِ زیبای من از حریم تنگت بیرون بیا و توی حوض شنا کن! خودت را تحریم نکن! بیا بیرون! شروع کن به نوشتن! همهچیز خودش درست میشود!..."
*/آدم وقتی یک چیزی را مینویسد و بعد پاک میکند، یعنی، الآن وقتش نیست!/*
*/حس و حالِ نوشتن/*
الف.
سلام.
چند روزیست که با خودم کلنجار میروم برای نوشتن! برای این که از دوباره شروع کنم. یک وقفه در نوشتن میتواند باعث شود که از دوباره همه چیز را شروع کنی و من در آن وقفهم، و یا شاید من خودِ وقفهام! "عضلهها را دیدهاید که چطور بعد از مدتی سکون و بیحرکتی؛ ضعیف میشوند و رو به زوال میروند؟ قلمها هم هماینطورند... ."*
چند روزِ پیش وب یکی را دنبال کردم، کامنت داد که: "چیشد یهویی من رو دنبال کردید؟"، و چه سوال خوبی میتواند باشد این که "هدفتان از دنبال کردن من چه بود واقعن؟!"
پیرمرد و دریا را یکی از همکلاسیها که رشتهش نمایش است برای آورده بود. و از آنجایی که معلوم بود زیادی به کتابهایش دل بسته است، باید کتاب را سریع برمیگرداندم، اما از سرِ هماین تنبلیها که باعث شد ننویسم و از سرِ هماین کارهایم، کتاب را نتوانسته بودم بخوانم حتا با آن تعریفی که از سرعت خواندم برایش کرده بودم که حداقل سرعت خواندن من از خیلیها بهتر است و سریع برایت میآورمش! از آنجایی که در پی این بودم که حالا که کتابی تا اینجا به پیشم آمد باید بخوانمش و بعد تحویل صاحبش بدهم شروع کردم به خواندن، آنهم در کجا، در مسیر خانه تا مدرسه که باید هی از عرض این خیابان و آن خیابان رد شوی و از ایست بازرسی حرم نیز! خواندم! اسم اولش مقدمه بود، مثل همهی کتابها، اما به نظر من که تفسیر کتاب بود و چه ابلههانی بودند که تفسیر یک کتاب را گذاشته بودند اولش! خواندم، تفسیر روایت و توضیحِ خوبی داشت! تا مدرسه تمام نشد! رسیده بودم مدرسه، سرِ کلاس بود، رفتم کتاب را گذاشتم جلویش و دلیل و ادعاهایم را برایش آوردم که چرا نتوانستهام بخوانم، اما مهربانی کرد و گفت"من که حالا نیازش ندارم، ببر، بخون بیار!"
آوردمش خانه و شروع کردم به خواندن بقیهی تفسیر. بعد داستان شروع شد. میخواندم اما هیجان لازم را ایجاد نمیکرد، چون که با ساختار کلیش آشنا شده بودم. کتاب را گذاشتم کناری رو به کارهایم مشغول شدم.
آخر شب دوباره تصمیم گرفتم که بخوانمش تا فردا تحویل بدهم کتاب را. اینبار اما سرشار از هیجان شده بود، با این که حتا پایانش را میدانستم... . نویسنده کتاب یک جادوگر بوده و هست یا شایدم نیست!! همه کتابها و نویسندههایشان جادوها و جادوگرهایی قابل تحسین هستند اما حالا هریک به اندازه خودش و قدرت جادویش! و این صرفن حتا مختص کتابها نیست! نوشتهها هم، هماینطورند. اما جادو وقتی واقعن تاثیر خودش را میگذارد که در قالب کتاب باشد... .
کتاب را بردم، نیامده بود مدرسه! و این که هیچوقت تفسیر یک کتاب را با نام مقدمه در اولش چاپ نکیند، حرام کردن کار نویسنده است و بر فنا دادن درک خواننده... .
+ چه قدر آدم پرحرف میشود بعد از ننوشتن!
* منبع: [++]