صفحه‌ی 243

*/برایِ خواننده‌گان: قبل این، یک پست دیگر هست که جفت‌شان نزدیک به هم آمدند، آن را دوست‌تر می‌دارم، این کشک‌ست و بس!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 238

*/...پس خیلی راحت می‌نویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان می‌رسانم!.../*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 233

*/خالی کردنِ عقده یا شرح ناقص قضایا یا به دنبال نشانه‌ها یا یه هم چه چیز‌هایی/*
 

" این روز‌ها دیگر خودم را هم از یاد برده‌ام، بی‌رمق مانده‌ام. مانده‌ام و سر می‌دهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زنده‌گی. افسار را شل کرده‌ام که برود این اسب چموش، هرکجا که می‌خواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانه‌ها کشانده می‌شدم شاید. نشانه‌هایی که آن‌ها هم کم رمق شده‌اند دیگر برای‌م. "

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]

صفحه‌ی 229

نامه دو به 

*/ مصطفا /*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 227

*/بازگشتِ آرزوها!/*

"این روز‌ها با خودم فکر می‌کنم که اصلن باید آرزو‌ها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریم‌شان و برای‌مان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید این‌که شاید بیایند... ."

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 226

"

سلام...

  برای بار چندم نوشته‌های‌م پرید، به طرز مسخره‌ای!! احتمالن  دوباره بنویسم! به هم‌این خاطر‌ست که من هنوز به کاغذ اعتقاد دارم!

"

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 222

 */برای دوستِ ماهی گلی‌م/*

"...دوستِ من ماهی نباش، حرف های خودت یادت نرود، گذشته‌ت یادت نرود! خیلی بدست که به من بگویی در توان‌ت نیست! درتوان‌ت هست، نمی‌خواهی! ماهیِ زیبای من از حریم تنگ‌ت بیرون بیا و توی حوض شنا کن! خودت را تحریم نکن! بیا بیرون! شروع کن به نوشتن! همه‌چیز خودش درست می‌شود!..."

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 215

*/آدم وقتی یک چیزی را می‌نویسد و بعد پاک می‌کند، یعنی، الآن وقت‌ش نیست!/*

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۹ ]

صفحه‌ی 211

*/حس و حالِ نوشتن/*

"الف.

سلام.
  قدیم اسم‌ش را گذاشته بودم "جو‌گیری نوشتاری!" قدیم که می‌گویم، منظورم دو-سه هفته پیش‌ است! فی‌البداهه نوشته بودم‌ش! بعد هم نظر میم را در موردش‌ پرسیدم. متن کوتاهی بود. به میم گفته بودم که نمی‌دانم چه‌ کارش کنم! گفت درموردش سوال بپرس و در نهایت آرزو موفّقیت برای خواننده‌گان عزیز داشته باش. گفت که خودش وقتی متنی را از نظر خودش کامل نمی‌بیند، مدتی برای تحقیق صبر می‌کند. من نیز صبر پیشه کردم! برای این که آن متن کوتاه را دوست نداشتم. حالا که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که شاید کمی در مورد اسم‌ش تندروی کرده‌ بودم. این مدت گذشت و من هم‌این "جو‌گیری نوشتاری" را از دست دادم. وقتی دوباره به دست‌ش آوردم، اسم‌ش را عوض کردم که وجدان‌م راحت شود، شاید!
  حالا اسم‌ش را گذاشته‌ام "حس و حال نوشتن". حس و حالِ نوشتن یک طیف* از حس‌ست که از نزدیک به صفرِ رقیق شروع می‌شود تا خیلی خیلی غلیظ و  فرد در هر زمان و مکانی که حضور دارد، با توجه به مجموعه اتفاقاتی که رخ داده، می‌دهد و خواهد داد در بخشی از این طیف قرار دارد! این که در کجای این طیف قرار داریم بسته به بی‌نهایت عوامل دور و بر و درون‌مان است که بر هم‌این اساس غیر قابل پیش‌بینی‌ست! هر چند می‌توان نمودار نسبی‌ای به دست آورد ولی خب مسئله این‌جاست که خودِ حس و حالِ نوشتن که اصلن واحد اندازه‌گیری ندارد و اگر هم داشته باشد، توسط دیگران قابل اندازه‌گیری نیست، و تنها خودِ فرد دارای حس می‌تواند بگوید چند کاسه حس و حال نوشتن دارد، اگر که واحد اندازه‌گیریِ حس و حال نوشتن کاسه باشد!!!
  توی آن متن قدیمی که خرده‌ای بیش نبود، عاقلانه‌تر رفتار کرده‌بودم و ابتدا به تعریف هم‌آن طیف پرداخته بودم که اصلن چه هست! اما بسته به این که چند مَردِ یا چند زنِ نویسنده بوده‌اید و هستید خودتان احتمالن درک کرده‌اید که چیست!
  اگر بخواهیم درست و دقیق‌ش را حساب کنیم، باید بگویم که بسته به "حس و حالِ نوشتن" کمیت و کیفیت نوشته‌های شما قابل پیش‌رفت یا پس‌رفت است! حس و حال نوشتن من در این مدت که ننوشته‌ام تقریبن به مقدار نزدیک به صفر رسید و کم‌کم نسبت به آن غلیظ‌تر شد! اما با این‌حال باز هم رقیق بود! رقیق بود که من این چند روز دیگر هم با این که حس و حال نوشتن داشم و هم موضوع، ولی ننوشته‌ام!
  گاهی آدم می‌خواهد بنویسد و موضوع هم دارد که بنویسد، ولی حس و حال‌ش را ندارد! این می‌شود که زل می‌زند به صفحه‌ی سفید پست جدید! آدم حتا هنگامی‌که دوزِ پایینِ حس و حال نوشتن را هم که داشته باشد دیگر دنبال موضوع نیست، دنبال کاغذ و خودکار است، فقط!
  در این‌جا بد نیست اشاره‌ای هم بکنم بر این که چرا حس و حال نوشتن صفر نداریم. حس و حال نوشتنِ صفر یعنی خاموشیِ نوشتاری! ممکن است کسانی که تازه به نوشتن رو آورده‌اند دچار خاموشی نوشتاری شوند، مثلِ قبل‌شان! اما بعیدست شخصی که مدتی مدید می‌نویسد به خاموشی نوشتاری برود.
  اما چه کنیم که همیشه دوزِ حس و حال نوشتن‌مان بالا باشد، نوشتن و نوشتن! البته روی کاغذ نوشتن تاثیر به سزاتری دارد! اگر هم‌اکنون حس و حال نوشتن ندارید مدت صبر پیشه کرده و به خودتان استراحت دهید، اگر دیدید که روز به روز از میل‌تان کم می‌شود به نوشتن، دست بجنبانید، و به صورتِ اجباری شروع کنید به نوشتن که دارید خاموش می‌شوید! اما مواظب باشید، این قوه‌ی حس و حالِ نوشتن گاهی این‌قدر بالا می‌رود که خالی نبودنِ عریضه را بی‌خیال شده و می‌خواهید جایی عاری از نوشته در جهان باقی نگذارید! عینِ فردِ من که بی‌خیال این نوشته نمی‌شوم! در این زمان فقط خسته‌گی می‌تواند جلوی‌ نوشتن‌تان را بگیرد، اما باز هم بی‌تاب نوشتن هستید... !

*سر کلمه‌ی طیف مسئله‌ای پیش آمد که بر آمدم برای توضیح! منظور از طیف در این این‌جا طیف رنگی‌ست! اما با این تفاوت که فقط و فقط مربوط به یک رنگِ خاص می‌شود! مثلن طیف روشنی تا تیره‌گی رنگ قرمز!

+ می‌خواستم بعد از چندی، حال و روزم را توی این مدت بگویم، اما دیگر عریضه جای خالی ندارد!
+ با تشکر از میم گرامی، آرزوی موفّقیت دارم برای خواننده‌گان محترم!
"
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲۵ ]

صفحه‌ی 205

الف.


سلام.

  چند روزی‌ست که با خودم کلنجار می‌روم برای نوشتن! برای این که از دوباره شروع کنم. یک وقفه در نوشتن می‌تواند باعث شود که از دوباره همه چیز را شروع کنی و من در آن وقفه‌م، و یا شاید من خودِ وقفه‌‌ام! "عضله‌ها را دیده‌اید که چطور بعد از مدتی سکون و بی‌حرکتی؛ ضعیف می‌شوند و رو به زوال می‌روند؟ قلم‌ها هم هم‌این‌طورند... ."*


  چند روزِ پیش وب یکی را دنبال کردم، کامنت داد که: "چی‌شد یهویی من رو دنبال کردید؟"، و چه سوال خوبی می‌تواند باشد این که "هدف‌تان از دنبال کردن من چه بود واقعن؟!"


  پیرمرد و دریا را یکی از هم‌کلاسی‌ها که رشته‌ش نمایش است برای آورده بود. و از آن‌جایی که معلوم بود زیادی به کتاب‌های‌ش دل بسته‌ است، باید کتاب را سریع برمی‌گرداندم، اما از سرِ هم‌این تنبلی‌ها که باعث شد ننویسم و از سرِ هم‌این کارها‌ی‌م، کتاب را نتوانسته بودم بخوانم حتا با آن تعریفی که از سرعت خواندم برای‌ش کرده بودم که حداقل سرعت خواندن من از خیلی‌ها به‌تر است و سریع برای‌ت می‌آورم‌ش! از آن‌جایی که در پی این بودم که حالا که کتابی تا این‌جا به پیش‌م آمد باید بخوانم‌ش و بعد تحویل صاحب‌ش بدهم شروع کردم به خواندن، آن‌هم در کجا، در مسیر خانه تا مدرسه که باید هی از عرض این خیابان و آن خیابان رد شوی و از ایست بازرسی حرم نیز! خواندم! اسم اول‌ش مقدمه بود، مثل همه‌ی کتاب‌ها، اما به نظر من که تفسیر کتاب بود و چه ابله‌هانی بودند که تفسیر یک کتاب را گذاشته بودند اول‌ش! خواندم، تفسیر روایت و توضیحِ خوبی داشت! تا مدرسه تمام نشد! رسیده بودم مدرسه، سرِ کلاس بود، رفتم کتاب را گذاشتم جلوی‌ش و دلیل و ادعا‌های‌م را برای‌ش آوردم که چرا نتوانسته‌ام بخوانم، اما مهربانی کرد و گفت"من که حالا نیاز‌ش ندارم، ببر، بخون بیار!"

  آوردم‌ش خانه و شروع کردم به خواندن بقیه‌ی تفسیر. بعد داستان شروع شد. می‌خواندم اما هیجان لازم را ایجاد نمی‌کرد، چون که با ساختار کلی‌ش آشنا شده بودم. کتاب را گذاشتم کناری رو به کار‌های‌م مشغول شدم.

  آخر شب دوباره تصمیم گرفتم که بخوانم‌ش تا فردا تحویل بدهم کتاب را. این‌بار اما سرشار از هیجان شده بود، با این که حتا پایان‌ش را می‌دانستم... . نویسنده کتاب یک جادوگر بوده و هست یا شایدم نیست!! همه کتاب‌ها و نویسنده‌های‌شان جادو‌ها و جادو‌گرهایی قابل تحسین هستند اما حالا هریک به اندازه خودش و قدرت جادوی‌ش! و این صرفن حتا مختص کتاب‌ها نیست! نوشته‌ها هم، هم‌این‌طورند. اما جادو وقتی واقعن تاثیر خودش را می‌گذارد که در قالب کتاب باشد... .

  کتاب را بردم، نیامده بود مدرسه! و این که هیچ‌وقت تفسیر یک کتاب را با نام مقدمه در اول‌ش چاپ نکیند، حرام کردن کار نویسنده‌ است و بر فنا دادن درک خواننده... .


+ چه قدر آدم پرحرف می‌شود بعد از ننوشتن!

* منبع: [++]

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۷ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)