*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
*/...پس خیلی راحت مینویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان میرسانم!.../*
" این روزها دیگر خودم را هم از یاد بردهام، بیرمق ماندهام. ماندهام و سر میدهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زندهگی. افسار را شل کردهام که برود این اسب چموش، هرکجا که میخواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانهها کشانده میشدم شاید. نشانههایی که آنها هم کم رمق شدهاند دیگر برایم. "
*/بازگشتِ آرزوها!/*
"این روزها با خودم فکر میکنم که اصلن باید آرزوها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریمشان و برایمان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید اینکه شاید بیایند... ."
احتمالن همهی این چند وقتی که پشت صفحهی کامپپیوتر مینشستم و خودم را مشغول میکردم با هر چیز به غیر نوشتن تصورم این بوده که شاید، چیزی برای نوشتن ندارم و از درون خالیم! اما هماین چند دقیقهی پیش که داشتم به شروع نوشتنِ دوباره فکر میکردم، دیدم که پرم! از درون پر! اما دقیقن نمیدانم که از چه باید بنویسم و این اصلن مسئلهی مهمی نیست!
*/من جیگر کیم؟/*
الف.
سلام.
من هیچوقت آنچه که میخواستم نشدم. هبچوقت آنچه که پدرم میخواست نشدم. هیچوقت آنچه که مادرم یا برادرم میخواست نشدم. هیچوقت حتا آنچه که خدا میخواست هم نشدم.
هیچوقت حرفِ هیچکس برایم مهم نبوده. و طبیعتن این سوال پیش میآد که "پس کلن من چه گهی میخوردم؟"و حتمن این را هم باید بگویم که صد در صد تاثیر جملهی "من چه گهی میخوردم"، خیلی به سزاتر از جملهی "من چه غلطی میکردم؟" است و حتا ادبم هم نمیتواند باعت استعمال نکردن جمله "من چه گهی میخوردم؟" شود!
اما واقعن "من چه گهی میخوردم؟" شاید بشود گفت "گه اضافی" و شاید هم بشود "واکنشگرایی"! هرجا، در هر دقیقه، ثانیه و لحظه، هر چه که به نفعم بود انجام میدادم، نمونهاش پارگراف بالا، من هیچوقت آنچه که ادب میخواست هم نشدم! یکجا به حرفِ دشمنترین میرفتم جلو و یکجا هم با مشورتِ دوست!
ولی حتا آخرش، نه از طرفِ پدر و نه از طرفِ مادر و نه خدا بهشت نصیبم نشد، حتا از طرفِ خودم و برادرم هم دنیا نصیبم نشد!
این باعث شد که حالا نه، آدمِ پدرم باشم، نه مادرم، نه برادرم، نه خدا و نه حتا خودم! و نه آدمِ هیچکس و ناکس دیگر! "من آدمِ هیچکی نشدم!" به معنای واقعی "آدمِ هیچکی نشدم!"، چون حتا اونهایی هم که "میگن آدمِ هیچکی نیستن، آدمِ خودشونن!" "من آدمِ خودمم نیستم!"، مگه من اصلن آدمم؟ "من فرشتهام!" فرشتهی مغرور و نافرمان...، "من فرشتهی هیچکس نشدم... ."
"
الف.
سلام. ساعتِ شش و ربعِ صبح هم که باشد، اگر آدم حوصله یک ربع نوشتن داشته باشد، هر چند موضوعی نداشته باشد و هر چند که ننوشته باشد چند روزی، چیزی، باز هم میتواند بنویسد، حتا اگر خوابش بیاید!
امروز دوشنبه است. چندمش را نمیدانم، مهرِ نود چهار. امروز روزیست که یک زنگ عربی و دینی داریم. هر چند شاید خوش نیاید دلمان را و یا خوش نیامده باشد، ولی به قولِ مهدی، باید سعی به دوست داشتنِ دروس کنم، برای هدفی به درد نخور، برای نمره. زندهگی کلش چیزِ به درد نخوری نمون میکند. آدم میخواهد به چی برسد؟ آدم هیچوقت غرقِ چیزهایِ خوبِ زندهگی نمیشود. غرقِ پولش میشود، غرقِ بدبختیهایِ روزانه و بدخوابیهایِ شبانه! که چه بشود؟ آدم فقیر زندهگی کند ولی با آرامش خیلی بهتر است، از...، از چی؟
شش و ربعِ دوشنبه!
*/توضیحِ واضحات/*
به نام خدا.
سلام. من مدتیست خودم را گم کردهام، اگر مرا پیدا کردید از هماینجا اطلاع دهید و خودم را به عنوان مژدهگانی دریافت نمایید.
من، کسی هستم که قرعهی نامم به نامِ "محمدجواد" افتاد و شاید "حیدریِ پرچکوهی"ش سرِ قرعهای بیش نبوده. من به دنیا امدم، نه زود و نه دیر. و نه هیچچیز دیگر. من به دنیا آمدم، در زمانی که به تاریخِ شمسیتان میشود، دوازدهِ مردادِ هفتاد و نه! اوه نه من آنقدرها هم پیر نیستم، منظورم دوازدهِ مردادِ هزار و سیصد و هفتاد و نه بود. به اوقاتِ صبح و ظهر و شامتان هم میشود، صبحی که گرگ را از میش نمیشناسند و فرشته را از آدم. من نیز همانند خیلیهایِ دیگر، فرشتهای بودم که اشتباه گرفته شدم و آدم شدم. من هم ابلیس مانندی بودم، مغرور و نافرمان، حالا هم که آدمم همانم، مغرور و نافرمان. بیشتر عکسهایی که از خودم میبینم، مانندِ یک تابلوِ نقاشیست، که من فرشتهام! مهدی، این برادرِ تنی-ناتنی، که گاهی میگوید، اسم پدرِ من اصغر است و من را از سرِ کوچه پیدا کردهاند، چندی پیش به من گفت، وقتی به دنیا آمده بودم، بسی زَشت مینمودم، که نمیشد کرد نگاه. راست میگفت، او من را دیده بود، باطنم را، مغرور و نافرمان.
چرخِ روزگار یا هر چرخِ دیگری که میچرخد، مرا گرداند و گرداند تا الان هم که دارد میگردانندم، ماندهام هاج و واجو حالا در پس این هم چرخِ بازیِ روزگار، من پسری هستم، که قرعه به نام اسمش "محمدجواد" افتاد. بسیار بخشایشگر!!!! مگر میشود چنین اسمی رو من گذاشته شود؟ حالا قرار است گرافیک بخوانم از امسال. از موسیقی شدهام فنِ محسن نامجو و خب از پاپخوانهای ایرانی محسن چاوشی، رضا صادقی را دوست دارم و خب بر خلافِ میلِ همه از پاشایی خوشم نمیآید! از سنتیخوانها هم سالار عقیلی و همایون شجریان را بیشتر پسند کردهام! از میان آنها که نمیدانم سبکشان چیست: سینا حجازی، گروه دنگشو، فرهاد و خب رضا یزدانی هم خوشم میآید! الباقی را که نام نبرده و یا مثلن هماین پاشایی که گفتهام را هم خب، در بعضی ترکها دوست دارم! از آن جایی که هم یک ترک خوب دارند! موزیک بیصدا را کلن دوست میدارم!
از رشتهام معلوم است که چه سودایی در سر دارم!میخواهم یک هنرمند بشوم. هماین. و خب من همهچیز را هنر به حساب میآورم غیر از صنایع دستی (هنر هست ولی هنری نیست که من بخواهم بخوانم!) و صد البته که نویسندهگی، آشپزی و کشاورزی هم هنر است. حالا هنر هایِ چندم محسوب میشوند. خب صد در صد دیگر لازم نیست بگویم به عکاسی، طراحی، نقاشی، نویسندهگی، آشپزی، کشاورزی، نوازندهگی و الخ علاقهمندم. لازم است بگویم؟ گفتم!
از کتابها معمولن همه را دوست دارم، خب البته که لافکادیو چیزِ دیگری بود، البته بینوایان هم همینطور! و کتابهای ژول ورن و قطعن از میان ایرانیها، همهی کتابهای رضا امیرخانی! بهتر نیست که بگویم از چه کتابهایی خوشم نمیآید؟من معمولن از کتابی بدم نمیآید. الان دارم چه کتابی میخوانم؟ این شد سوال!، پادِشاه. اثرِ دونالد برتلمی. چیز جالبیست و گاهی هم شرافت برانگیز.
نوشتن را از کی شروع کردهام؟ به طور دقیق نمیدانم، البته یادم هست چی نوشتم، الف، ب، پ، ت! شما چیزِ دیگری نوشتید؟ نویسندهگی وب را از کی؟ از بیست و نهِ خردادِ هزار و سیصد و نود و یک. چیزهایی مینویسم که منتشر نکنم؟ بله گاهی، از فرطِ خجالت! میخواهم نگهشان دارم، بدم شریک زندهگیم! شریک زندهگیم کیست؟ هیشکی بابا! پیدا میشه حالا! خب اگر نشد چه؟ فوقش یه دوست کسی دیگه! نشد، میاندازم بازیافت! کار نداره که!
از سیاست و سیاستبازی متنفرم! اقتصاد را دوست ندارم زیاد. گپ زدن را دوست دارم خیلی! البته با همه نه! بعضی حالِ آدم را از گپ زدن، به هم میزنند! بهطور کلی از اشخاصِ خاص بدم نمیآید ولی خب از هماین اشخاصِ فوق و افراد دروغگو و دو رو بدم میآید! عاشقِ حمامِ آب سرد شدهام جدیدن! دلم هم شریک زندهگی میخواهد! (به آنهایی که جملهی "کی حالا میخواهد زن بگیرد" را از من شنیدهاند بگویم، من در جایی گفتهام که چرا این را گفتهام!) دو روزی هست چایِ تلخ با دوزِ بالا میخورم، البته از طعمش هنوز خوشم نیآمده، ولی خب بدم هم نمیآید! و در کل دوست دارم اینگونه دیوانهبازیها را! عاشق اینم که یک لیتر بستنی بگیرم، و مثلِ خر در خوردنش گیر کنم! و مجبور هم باشم که بخورم! دیوانهبازی و ماجراجویی و سفر را دوست دارم! البته به سبک و سیاقِ خودم، که من فرشتهای هستم. نوشتن را هم دوست دارم و کشیدن را هم، و موزیک گوش کردن را و علاقهی عجیبی به کار کردن در مطبِ دکتر گریزن و مطبِ دکتر صلصالی دارم! واقع در کوچهی هشتِ بلوار امین (در تلفظ برای بلوار کسره نمیگذارند!)، ساختمانِ سلامت! و علاقهی عجیبی هم به ظرف شستن دارم، ولی مرضی دارم که دارم این است که یک مدت که بهطور ساکن یکجا بایستم، پاهایم شروع به خارش میکنند! از نوشتن در وب و هماینطور طراحی وب هم که بلد نیستم، لذت میبرم! خواندن وبهایِ این و آن و جواب کامنت دادن و چت کردن را از لذتهای اینترنتیست که میبرم!
گوشی ندارم، از تربیتهای پدر! از اولِ ابتدایی بهطورِ غریزی با مدرسه مشکل داشتم، گاهی زیاد خسته میشوم! گاهی گردنم میدردد زیاد! و گاهی هم شرافتم سر ریز میکند. که اصلن دوست ندارم این موارد را! چند روزست رفتهام در نخِ نوشتن، شدید! از صبح که ساعتِ هشت بیدار شدهام تا الان که ساعت دوازده و نیمِ شب است، نخوابیدهام لحظهای و همیشه سرم تویِ نوشته بود یا تلهوزیون یا غذا! الان اگر پیشنهاد قرص هم بهم بکند که خوابم نبرد قبول میکنم!
"میم نویسم از برای تو" یعنی چه؟ به طورِ خلاصهاش میشود، "مینویسم ممنون برای تو!" و هماینطوری میشود، "مینویسم متنفرم برای تو" نتیجهی کلیاش میشود ، جفتش با هم! یعنی مخلوطی از تشکر و نفرت از تو! از دنیای اطراف منظور است! حالا این وسط گاهی، "تو" شخص خاص میشود و گاهی هم همهی آدمها!
با تصویرِ آواتارم1 میخواهم پُز ساعتم را بدهم؟ نه، پزِ ساعتی که دو دست چرخیده تا به من رسیده و حالا هم خراب است را که نمیدهند؟ میدهند؟ این عکس میخواهد بگوید: دست بالای دست، تا دلت بخواهد هست!
نام مستعارم فرار از واقعیت است؟ فرار از واقعیت بزرگ شدن؟ نه اینطور نیست! همهی ما گاهی خودمان را حقیر احساس میکنیم در مقابلِ دنیای اطرافمان، آدمای اطرافمان، در مقابل همه چیز! این یک! دو این که کلن مفهوم قبلی را بگذار کنار، آدم کوچولوها، بچهها منظورم است، خیلی درکِ سادهتر و بهتر و والاتری از یک دنیا دارند! کوچولوی تهِ نام مستعارم تلفیقی از اینهاست! امیروحید را هم به خاطر غرورِ تویش دوست داشتهام!
امضایم چه میخواهد بگوید؟ چیز خاصی نمیخواهد بگوید، چیزِ خاصی نمیگوید، اگر دقت کنید کلمهی جواد هست! جملهای هم هست که کنار مینویسم، بیشتر اوقات! "امیدی هست، چون خدایی... !" یعنی چه؟ یعنی امیدوار باش! "امیدی هست، مانندی خدایی که هست!" و"امیدی هست، چون خدای هست!" یکجور ابهام دارد ولی هر دوتا درست است!
*/من، نامقاوم/*
به نام خدا.
سلام. من کلن آدمِ مقاومی نیستم. در هیچ عرصهای مقاوم نیستم زیاد. زود پایم را پس میکشم. برای هر چه که باشد و اصلن به هر کس که قول داده باشم. باز هم کمی استقامت میکنم، بعدش ولش میکنم! حالا میخواهد این قول به پدر باشد، یا به امامی که نمیشناسمش یا به خدایم یا اصلن به خودم!
تابستان که بود، و محمدعلی آمده بود و پرچکوه، وقتی وضعیت نمرات خودش و خودم را گفت و شنید (البته زیاد بد نیست ها!!) گفت که بیا امسال بههم قول بدیم که بخونیم! ولی من رد کردم! و گفتم که بهترین قولِ آدم به خودشه یا خدای خودش!حالا وقتی من نمیتونم به قولِ خودم به خودم عمل کنم، به نظر تو میتونم به قولی که به تو دادم وفا کنم؟ واقعن چرا من و ما اینجوری هستیم؟
مثلن ما یک کارِ بد انجام میدیم. بعد به یکی (حالا هر کی) قول میدهیم که دیگر نکنیم تکرار کارمان را!حالا چه میشود که دوباره تکرار میکنیم کارمان را؟ عادت و عادت و عادت! مثلن هماین امسال من همراه خودم، مسواکم را هم برده بودم پرچکوه، ولی خب از سرِ عادت مسواک نزدن، هی تنبلیم میآمد که مسواک بزنم! و خب تهش هم نمیزدم! وقتی مهدی آمد شروع کرد به مسواک زدن و یاریام هم کرد در این راه که بزنم مسواکم را (به زور! یادآوری میکرد!). در نهایت هم پیشنهاد یک چکلیست را داد که کارهای روزانهم را بنویسم و خب واقعن جواب هم داد. الان من از بیست و چهار روزِ ظرفیتِ چکلیستم، فقط سه روزش را به دلیل جابه جایی نتوانستهام مسواک بزنم!
البته خودِ چک لیست، نه کمکی به من و نه شما، نمیکند! ولی اگر خودتان بخواهید کاری را بکنید و مداومت هم بورزید و خودتان را موظف به انجام دادن کاری مثلِ مسواک زدن بدانید، خوب قطعن یک چک لیست خوب میتواند کمکتان کند و بهتان یادآوری کند که چه کارهایی را نکردهاید و شما باید حتمن آنها را انجام بدهید! شما وقتی روحیه مقاومت را در خودتان به وجود بیاورید، آن موقعاست که در سختیها هم صبور خواهید بود و به راهِحلی برای حل مشکلتان میاندیشید!
سختی مقاومت در کارها برای این است که دارید با خودتان میجنگید! و هماین جاست که موضوع را سخت میکند. شما با خودِ تنبلِ عادتدار بهکارتان یا با خودِ تنبلِ عادتندار به کارتان میجنگید قطعن باید خودتان را بکشید و یک خودِ قویِ عادتدار یا یک خودِ قوی عادت ندارِ جدید پدید آورید. به هماین راحتی؟ هماینطور که جلو میروید، کم کم به جایی میرسید که دیگر نکردن کاری که میخواهید بکنید و نمیتوانید برایتان سخت میشود یا کردن کاری که هر روز میکنید و میخواهید نکنید برایتان سخت میشود. مثلن شما اگر در ابتدا، مسواک زدن برایتان یک کارِ سخت و کسل کنندهس، در طی یک فرآیند سخت و پیچیده در بدنتان و مغزتان تبدیل به آدمی میشوید که مسواک نزدن برایتان سخت و اذیت کننده خواهد بود و اگر یک مرتبه عقبش بیاندازید، احساس یک خلأ خواهید کرد. همهی اینها را خودم میگویم و باید بهشان عمل کنم، ولی خب نمیکنم. باید بکنم! مثالهای زیادی در این زمینه میشود زد یا انرژی زیادی میشود ارسال کرد، مثل هماین متن که سعی کردهام امیدوارانه و انرژیبخش باشد، ولی این انرژی و امیدواری به کمکتان نخواهد آمد، مگر این که خودتان بخواهید. پس هماین الان بلند شوید و بروید یک کاغذ بردارید و کارهای روزانهیتان را رویش بنویسید (خیلی کمک میکند!) و حتمن در آن، یک کلمه یادتان نرود، چک لیست!
چهارشنبه/یکِ/مهرِ/هزار و سیصد و نود چهار
در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،