صفحه‌ی 289 - روراستی؟!

الف
  سلام.
  حال‌م این روزا حالِ خوبی نیست! نمی‌دونم چرا. شاید هم می‌دونم. یک‌جوری‌م که نمی‌تونم بفهمم‌ش. از خودم می‌رونم در حالی که دل‌م تنگه. با پا می‌کشم، با دست پس می‌زنم. درس نمی‌خونم. گند زدم به امتحانات‌م تا این‌جا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم این‌طور نبود و دیگه مثل همیشه به تخم‌م نیست. امّا از دست‌م رفتن. نباید گند می‌خورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:)
  حس می‌کنم با اقدام به خودکشی‌م به اون صورت، ضربه‌ی بدی به بابا خورد. یه جورایی از این اتّفاق ناراحت‌م. هرچند که این ضربه لازم بود شاید. شناخت خیلی کمی از من داشت و فکر نکنم تا الآن اتّفاقی افتاده باشه که شناخت‌ش از من بیش‌تر شده باشه. ضربه‌ی دوّم رو وقتی خورد که رو‌به‌روی بوفه‌ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. فکر می‌کرد که تمام تلاش‌های نادیدنی‌ش اثر کرده و یکی از صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین افراد زنده‌گی‌مه. در صورتی که هیچ‌وقت برای من این‌طور نبود. و من این رو خیلی مستقیم به‌ش گفتم. حال‌م توی اون موقعیّت اصلن خوب نبود. همه‌ش داشتم به این فکر می‌کردم که اگه به کسی نمی‌گفتم... اگه مرده بودم... خیلی خوب می‌شد. واقعن زمان مناسبی برای جواب پس دادن نبود.
  حس می‌کنم این روزا بابا داره لی‌لی به لالام می‌ذاره و لوس‌م می‌کنه یه جورایی. رفتارهاش زیاد برام قابل توجیه نیست. وقتی می‌خواستم بگم که قصد دارم خونه بگیرم تا هفتاد درصد مطمئن بودم که می‌گه نه، ولی کوچیک‌ترین مخالفتی هم نکرد. یا پی‌گیری مداوم‌ش درمورد بخاری و وضع خونه. اصلن توقع نداشتم که ام‌روز زنگ بزنه و بگه بخاری خریدم و یک‌م صبر کنین تا بیام. شاید قصد داره ارتباطِ به‌تری برقرار کنه یا نمی‌دونم :/
  اون روز تو بیمارستان خیلی پاپیچ می‌شد که بدونه دلیل ناراحتی‌هام چیه. من نمی‌تونستم بگم. نمی‌تونستم بگم یکی از دلیلای اصلی‌ش خانواده‌مه. امّا بابا هم‌چنان اصرار داشت. اصرار داشت که اگه الآن نمی‌تونی، بعدن بگو. اگه نمی‌تونی بگی، بنویس. ولی خب، تنها جواب من این بود که شاید بعدن. من آدمِ ایده‌آل‌گرایی‌م. پیامک نوشتن‌هایی که محدودیت کاراکتر داره اذیّت‌م می‌کنه. این که همه‌ی متن‌م یه جا نره، اذیّت‌م می‌کنه. بعد عید براش ای‌میل درست کردم و ای‌میل فرستادم ولی باز جواب‌مو با پیامک داد. تله‌گرام نداره و من هم غیر از تله‌گرام ندارم، حتا امکان نصب‌شو هم ندارم. هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم که هم‌این‌جا براش نامه بنویسم. آرشیو وب‌لاگ‌مو کامل در اختیارش بذارم. در اختیار آدمی که تمام عمر فکر می‌کرده که خیلی با من صمیمیه ولی هیچی از من نمی‌دونسته و نمی‌دونه. می‌خواستم اگه قراره ارتباطی شکل بگیره، درست و از بن شکل بگیره. این یعنی تمام اطلاعاتی که از دیگران سانسور نکردم، امّا از خانواده‌م چرا. زیاد برام فرقی نمی‌کنه که چه اتّفاقی بیوفته. نمی‌دونم. خیلی مهم نیست دیگه. وقتی مرگو می‌پذیری دیگه واقعن چیزی مهم نیست. هم‌این الآن‌م در حالت نیمه تَرد شده از خانواده قرار گرفتم. پس چه به‌تر که کامل رو بشم براش. این‌طوری اگه دفعه‌ی بعدی خواستم که نباشم، بیش‌تر می‌دونه که چرا! امّا شک دارم. قلب‌م راضیه، امّا مغزم حرفی نمی‌زنه. و نمی‌دونم!
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 288 - بازگشتِ من به سویِ کُمُدست!

الف.
 سلام.
  از این به بعد اسم این‌جا می‌شه کُمد. کُمد جای امنیه که مدّت‌های زیادی توش بودم. دقیقن همون دورانی که وب‌لاگ‌نویسی رو شروع کردم. وقتی که بعد از پنج‌سال از زاهدان برگشته بودیم به قم. خونه جدیدی که کُمد داشت و اتّفاقن کُمدش توی اتاق من و مهدی بود. و این هم دلیل دوستی من و کُمد شد. هروقت ناراحت می‌شدم یا حال‌م خوب نبود یا می‌خواستم گریه کنم، کُمد امن‌ترین جای خونه برای من بود. گاهی وقتا، توی کُمد که بودم، مهدی به شوخی درشو قفل می‌کرد. بعدها فهمید که این کار منو بیش‌تر خوش‌حال می‌کنه. حتا یادمه یه بار من توی کمد بودم و حسن که مهمون‌مون بود به شوخی داشت در رو قفل می‌کرد ولی مهدی به‌ش گفت: فک می‌کنی که چی؟ این‌طوری بیش‌تر خوش‌ش می‌آد! :))
  من همه‌ی این‌ها رو فراموش کرده بودم. خیلی وقته که سعی می‌کنم افسرده‌گی‌های اون زمان‌م رو فراموش کنم، در صورتی که هنوز از افسرده‌گی‌های اون زمان دارم رنج می‌برم! چیزی که باعث شد همه‌ی این خاطره‌ها زنده بشه، اتّفاقیه که سر پروژه‌ی مستند داستانیِ دانشکده‌ی هنر افتاد. من اون‌جا بوم‌مَن (اپراتور بوم صدا) بودم درصورتی که خیلی کم بوم رو گرفتم دست‌م و در اصل دستیار صدا محسوب می‌شدم. صحنه‌ای که داشت فیلم‌برداری می‌شد توی پلاتو بود. گروه صدا کارشو انجام داده بود و همه‌ی وسایل رو آماده کرده بودیم و چیده بودیم روی میز. فضای کار برای من یک‌م سخت بود. سر مسائل بیمارستان و کُس‌دستی‌م توی کار کردن‌ها، کارگردان -که خودش یه صدابردار حرفه‌ایه- با صدابردار از دست‌م راضی نبودن و این توی تمام رفتارهاشون پیدا بود. از یه طرفی‌م فضای کار یک‌م تشنّج‌ش زیاد بود و از طرف دیگه هم بی‌کار بودیم تا بقیّه‌ی گروه‌ها کارهاشونو انجام بدن. همه‌ی اینا منو ناراحت کرده بود. خب من آدمِ حسّاسی‌م. سر کوچک‌ترین چیزی ممکنه که ناراحت بشم، اینا که باز دلیلای خوبی بودن. برای سیگار کشیدن هم هی باید از آقای صدابردار اجازه می‌گرفتی که خب اون‌م با من اوکی نبود، پس نمی‌شد رفت و سیگار کشید. من دنبال یه جا می‌گشتم که آروم بشینم. و جایی که پیدا کردم فضای زیر میز صدا بود. کوچیک و دنج. مجبور بودی جنینی بشینی. همون‌طوری که همیشه می‌خوابم. اون زیر که بودم با تاریکی‌ پلاتو و این که هیچ‌کسی نمی‌دونست کجام و کاری‌م نداشت، تمام خاطرات کُمد رو برام زنده کرد. کُمد عزیزم. دوست داشتنی‌م.
  این‌جا اسم‌ش کُمده. باید بیش‌تر توش بنویسم. اتّفاقای خوبی داره پیش می‌آد. البته بگایی‌های خودش رو هم داره ولی چه می‌شه کرد. زنده‌گیه دیگه، عَدنِ اَبَد که نیست. خونه خیلی به‌تر از خوابگاهه. هرچند این‌جا بیش‌تر از خوابگاه می‌خوابم ولی حداقل‌ش اینه که می‌خوابم. باید هور رو کوک کنم و شروع کنم به تمرین کردن. احتمالن بعد فرجه‌ی امتحانات می‌خوایم ویکتوری رو دوباره شروع کنیم. باید طراحی کنم. اگه یوسف، سیستم‌ش رو بیاره می‌تونم کار با نرم‌افزار رو هم شروع کنم و کلّی خوش‌گذرونیِ دیگه. البته همه‌ی اینا بسته به اینه که کون‌مو هم بکشم و کار کنم. احتمالن برم انتشارات دانشگاه هم صحبت کنم برای کار تایپ یا کاغذ بزنم برای تایپ ببینم چند چندیم. اوضاع مالی به شدّت ریده‌ست. باید سیگارو کم کنم. ورزش کنم. دوست ندارم هی از بابا پول بگیرم. خب گناه که نکرده بنده خدا. تازه من‌م نمی‌خواسته! خودم اومدم :))
  آها راستی در مورد کُمد. من خیلی دوست دارم قالب اختصاصی داشته باشم. قالبی که به کُمدِ عنوان هم بیاد. ساده باشه. سلیقه‌م مشخصه دیگه. از اون‌جایی که من هم گشادم و هم بلد نیستم. خوش‌حال می‌شم که کسی با چنین هدیه‌ای بیاد خونه‌ی جدیدم. من‌م قول می‌دم براش هدیه‌ی ویژه در نظر بگیرم. شاید یه چاپ، مثل چاپایی که به شباهنگ دادم و شباهنگِ نامرد هم، هی با هدیه دادن‌شون به این و اون خوش‌حال و خوش‌حال‌ترم می‌کنه. آخه تو بلاگ من که خبری نیست. هر یه ماه یه بار، یه کامنت جدید از شباهنگ می‌آد که یکی از جغداتو دادم فلانی! دفعه‌ی بعدی می‌آد راجع به افسانه‌ای که راجع به جغدا هست ازم می‌پرسه. می‌پرسه این که اینا رو بذاریم رو هم نور ماه به‌شون بتابه کافیه؟ یا باید وِردم بخونیم؟ من‌م شبیه خدایِ بنی‌اسرائیل کم نمی‌آرم، یه وردم به کار اضافه می‌کنم. بوم بابا بوم بام، بابی بابا بوم بام... (آهنگ آشیانه‌ی فریدون فرخزاد) اصن چه فکر خوبی. باید دوستی با کُمد رو با این آهنگ آغاز کنیم.
  پ.ن. درمورد قضیه‌ی قالب و جایزه‌ش و اینا کاملن جدی‌م :) فقط ممکنه یک‌م دیرکرد داشته باشم، واِلّا آدم بدقولی نیستم :))

 

 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)