*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
*/یکسری چیزها هست که همیشه عجب آدم را در میآورد.../*
*/...پس خیلی راحت مینویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان میرسانم!.../*
" این روزها دیگر خودم را هم از یاد بردهام، بیرمق ماندهام. ماندهام و سر میدهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زندهگی. افسار را شل کردهام که برود این اسب چموش، هرکجا که میخواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانهها کشانده میشدم شاید. نشانههایی که آنها هم کم رمق شدهاند دیگر برایم. "
*/من جیگر کیم؟/*
الف.
سلام.
من هیچوقت آنچه که میخواستم نشدم. هبچوقت آنچه که پدرم میخواست نشدم. هیچوقت آنچه که مادرم یا برادرم میخواست نشدم. هیچوقت حتا آنچه که خدا میخواست هم نشدم.
هیچوقت حرفِ هیچکس برایم مهم نبوده. و طبیعتن این سوال پیش میآد که "پس کلن من چه گهی میخوردم؟"و حتمن این را هم باید بگویم که صد در صد تاثیر جملهی "من چه گهی میخوردم"، خیلی به سزاتر از جملهی "من چه غلطی میکردم؟" است و حتا ادبم هم نمیتواند باعت استعمال نکردن جمله "من چه گهی میخوردم؟" شود!
اما واقعن "من چه گهی میخوردم؟" شاید بشود گفت "گه اضافی" و شاید هم بشود "واکنشگرایی"! هرجا، در هر دقیقه، ثانیه و لحظه، هر چه که به نفعم بود انجام میدادم، نمونهاش پارگراف بالا، من هیچوقت آنچه که ادب میخواست هم نشدم! یکجا به حرفِ دشمنترین میرفتم جلو و یکجا هم با مشورتِ دوست!
ولی حتا آخرش، نه از طرفِ پدر و نه از طرفِ مادر و نه خدا بهشت نصیبم نشد، حتا از طرفِ خودم و برادرم هم دنیا نصیبم نشد!
این باعث شد که حالا نه، آدمِ پدرم باشم، نه مادرم، نه برادرم، نه خدا و نه حتا خودم! و نه آدمِ هیچکس و ناکس دیگر! "من آدمِ هیچکی نشدم!" به معنای واقعی "آدمِ هیچکی نشدم!"، چون حتا اونهایی هم که "میگن آدمِ هیچکی نیستن، آدمِ خودشونن!" "من آدمِ خودمم نیستم!"، مگه من اصلن آدمم؟ "من فرشتهام!" فرشتهی مغرور و نافرمان...، "من فرشتهی هیچکس نشدم... ."
"
*/با من بمیر/*
الف
سلام.
لحظه ی مرگ لحظه ی نزدیکیست! لحظه ی خیلی خیلی خیلی نزدیک و ممکن است در شادترین لحظات زندهگی باشد. لحظه ی مرگ لحظه ی خیلی خوب و دوست داشتنی ست. تقلا، دست و پا زدن، برای کمی تاب بیشتر، برای بالا آمدن یک نفس دیگر، برای یک بار دیگر تپش!
راستش این است که من اصلن نمیخواستم کسی مرا برگرداند، نمیخواستم کسی مرا نجات دهد. خیلی سریع بود، سریعتر از آن که بتوانی تصورش را بکنی. خیلی سریع و خوب بود. میخواستم دست و پا بزنم و خر خر بکنم، میخواستم این قدر سرفه های ناتمام بزنم که عزائیل یادش بیاید باید مرا با خودش ببرد. راستش من اصلن از مرگ ترسی ندارم. یعنی ترس که هست، ترس باطنی در وجود. ولی من از مرگ ترسی ندارم، شاید از ارتفاع بترسم ولی این از طرف من نیست، از طرف بدن من است برای حفظ نجات من، برای این که من بیشتر جان بکنم. من از مرگ ترسی ندارم ولی دوست ندارم که بمیرم. دوست ندارم که خودم را به کشتن بدهم اصلن دوست ندارم. من نه آن پسری هستم در بیابان که منتظر است بمیرد تا لاشخورها بخورندش، نه آن پولدار بالای شهر نشین که اصلن و ابدن حرف مرگ را خوش نمی پندارد.
من داشتم میمردم! در یکی از شادترین لحاظات عمرم در لحظات خیلی شاد خانواده که کینه در کمترین مقدار خود بود. داشتیم میخندیدم و امیدوار بودم که ته مردنم یکی باز حرف خندهدار دیگری بگوید که با خنده بمیرم. داشتم میمردم و اصلن مشکلی با مرگ نداشتم. بدنم داشت تقلا میکرد برای زنده ماندن. داشتیم انار می خوردیم و حرف میزدیم من پدر و مادر و دایی و پسر و زن دایی. خیلی لحظه ی خوبی بود و خیلی لحظهی دوستداشتنیای. آخرین جملهها اصلن یادم نمانده با این که حتا نیم ساعت از ماجرا نگذشته. داشتیم انار میخوردیم و میخندیدیم. خیلی شاد که هجمه ی خیلی زیاد انار گلویم را پر کرد، داشتیم میخندیدم. داشتم خفه میشدم و میمردم و تقلا میکردم برای زنده ماندن. به یاد "یه حبه قند". هیچ کس شاید درک نکرد مردنم را. همه فهمیدند دارم خفه میشوم. اما هیچ کس درک نکرد که داشتم میمردم. نفسم که برید هنوز داشتم میخندیدم و سرفه میکردم. به پشت خوابیدم. شاید احمقانه ترین کار از نظر بقیه بود، چون مرگ حتمی بود. من نه برای مردن به پشت خوابیدم. بلکه برای یک دلیل خیلی احمقانه به پشت خوابیدم. برای این که استفراغ نکنم روی فرش و هیچکس این را به هیچ وجه متوجه نشد و مطمئنم که اگر دلیلش را از من نشوند خبردار نخواهند شد.
مرگ خیلی نزدیک و دوست داشتنی تر از آن است که فکر می کنی... .
الف.
سلام.
1
جور دیگر دیده شدن توسط بقیه شاید خیلی کلاس دشته باشد در موقعیت ولی در کل حسِ خیلی بدیست! اینکه به خاطر ماسماسکی که دستت است و معادل فارسیش شده دوربین، در صورتی که نزدیک را هم میبیند، جور دیگر ببینندت خیلی بد است. این که به خاطر همان ماسماسک و و یک بند خوشرنگ رویِ کولهی همان ماسماسک بچه پولدار ببیندت، خیلی بد است. خیلی بد است که بچه پولدار ببیندت در صورتی که وقتی که پدرت گفت که باشه پس یک و پونصد از حسابم بردارید، علاوه بر خوشحالی چهقدر خجالت کشیدی، که شاید، فقط شاید و نه حتمن، شاید، پدرت پول نداشته باشد! این نادانیت هم بیشتر به خجالتت میاندازد، هماین که پدرت به قدری قوی است که هیچوقت، هیچوقت دارا بودن یا نبودنش را نمیفهمی! هماین بیشتر خجالتت میدهد که نمیدانی که پدرت دارد یا ندارد و هیچ نمیگوید، یعنی میگوید، میگوید یک و نیم از حسابم بردارید. جور دیگر دیده شدن توسط بقیه یک زجر است، یک زجر تدریجی، که شاید در لحظه متوجهش نشوی، اما در دراز مدتچنان زجرت میدهد که نگو. اینکه فرض کنند که یک بچه پولدار تیتیش مامانی هستی که هر چه خواسته سریع برایت فراهم شده خیلی بد است... .
2
نمیدانم چرا تصمیم گرفتم که چند بخشی کنم این پست را، ولی شد. دوربین را انداختم گردنم که از هماین اول عکاسی کنم، از هماین اول هر چه که دیدم ثبت کنم، شاید برود از دست و دیگر نباشد. پشت شیشهی چند تا ماشین را دیدم که چاپ شابلونی موقت شده بودند! تصمیم گرفتم که عکاسیام را از آنها شروع کنم! هماینطور گرفتم و گرفتم. دیگر طرحها دیگر داشت تکراری میشد، تا یک پراید صبای در حالی حرکت دیدم. پشتش دیدم نوشته حتا آب هم از عباس خجالت میکشد. یک لحظه ماندم که بگیرم عکس را یا نگیرم یا به قول رانندهش بندازم یا ندازم. که یک زنِ پشت رول که تا آن موقع نفهمیده بودم زن است برگشت و گفت بنداز! یک لحظه سرد شدم. بعد انداختم!
3
داشتم برای بار دوم مسیر خیابان را بر میگشتم که خانم ماسماسک به دستی را دیدم که داشت خیلی قشنگ با سوء استفاده از یک سقا کوچولو عکس ساختهگی میگرفت. کاسهی آبش را پر کرد، داد دستش، جهت تابش نور را با صورت بچه تنظیم کرد و شاتر را فشار داد، چیک!
4
از همه آنهایی که صبر میکنند، فیگور میگیرند و مرتب میکنند خودشان را و در کل وقت میگذارند و برایت ارزش قائل میشوند، تشکر کنید، حتا شده با یک کلمهی ممنون!
و با تشکر از: الف، پدر قدرتمندم، آن خانم پشت رول که فکر میکرد عکس را میاندازند، همهی آنهایی که وقت گذاشتند و احترام، همهی آنهایی که مرا غیر خودشان ندیدند، همهی آنهایی که وسط عکسِ مستند خیره شدند به لنز تا تصویر را هر چند خوب پاک کنم، همه بچههای که موقع عکسبرداری خندیدند، همهی بچههایی که موقع عکسبرداری گریه نکردند، آن مادری که دستش را گرفت جلوی صورت بچهی معصومش که عکس نگیرم، همهی سقاهای کوچکی بازیچهی یک عده ماسماسک به دست شدند و همه کسانی که ما ماسماسک به دستان را آدم حساب میکنند!
:)
اندِد
*/Walking on train tracks/*
الف.
سلام.
گفتم: 13.500 بده.
پدر: برای چی؟
گفتم: میخوام فلش بخرم!
پدر: (سکوت)
مادر: خب بهش بده بره بخره دیگه، زودتر بیاد.
گفتم: بخواد بده، میده دیگه، چرا عجله داری!
پدر: (بلند شد سمت اتاق!)
مادر: که زودتر بیای بری حموم تا وقت هست!
گفتم: (سکوت!)
مادر: حالا بعدش با کی قرار داری، هی میگی، کار دارم، کار دارم!
گفتم: هیچکی!
مادر: پس کجا میخوای بری؟
گفتم: میخوام برم رو ریل داد بزنم!
مادر: الان که داد نمیزنن، بیست و دوی بهمن داد میزنن!
گفتم: میخوام برم رو ریل بشینم، قطار بیاد از روم رد شه!
مادر: پس اگه اینطوری دیگه پول نبر!
پدر: (نامفهوم) بستنی (نامفهوم)
مادر: مسخره!
گفتم: چی؟
مادر: میگه بره بستنی بخره تا قطار میآد بخوره!
گفتم: خب راست میگه دیگه بیکار که نمیشه نشست!
پدر: (خنده)
*/توضیحِ واضحات/*
به نام خدا.
سلام. من مدتیست خودم را گم کردهام، اگر مرا پیدا کردید از هماینجا اطلاع دهید و خودم را به عنوان مژدهگانی دریافت نمایید.
من، کسی هستم که قرعهی نامم به نامِ "محمدجواد" افتاد و شاید "حیدریِ پرچکوهی"ش سرِ قرعهای بیش نبوده. من به دنیا امدم، نه زود و نه دیر. و نه هیچچیز دیگر. من به دنیا آمدم، در زمانی که به تاریخِ شمسیتان میشود، دوازدهِ مردادِ هفتاد و نه! اوه نه من آنقدرها هم پیر نیستم، منظورم دوازدهِ مردادِ هزار و سیصد و هفتاد و نه بود. به اوقاتِ صبح و ظهر و شامتان هم میشود، صبحی که گرگ را از میش نمیشناسند و فرشته را از آدم. من نیز همانند خیلیهایِ دیگر، فرشتهای بودم که اشتباه گرفته شدم و آدم شدم. من هم ابلیس مانندی بودم، مغرور و نافرمان، حالا هم که آدمم همانم، مغرور و نافرمان. بیشتر عکسهایی که از خودم میبینم، مانندِ یک تابلوِ نقاشیست، که من فرشتهام! مهدی، این برادرِ تنی-ناتنی، که گاهی میگوید، اسم پدرِ من اصغر است و من را از سرِ کوچه پیدا کردهاند، چندی پیش به من گفت، وقتی به دنیا آمده بودم، بسی زَشت مینمودم، که نمیشد کرد نگاه. راست میگفت، او من را دیده بود، باطنم را، مغرور و نافرمان.
چرخِ روزگار یا هر چرخِ دیگری که میچرخد، مرا گرداند و گرداند تا الان هم که دارد میگردانندم، ماندهام هاج و واجو حالا در پس این هم چرخِ بازیِ روزگار، من پسری هستم، که قرعه به نام اسمش "محمدجواد" افتاد. بسیار بخشایشگر!!!! مگر میشود چنین اسمی رو من گذاشته شود؟ حالا قرار است گرافیک بخوانم از امسال. از موسیقی شدهام فنِ محسن نامجو و خب از پاپخوانهای ایرانی محسن چاوشی، رضا صادقی را دوست دارم و خب بر خلافِ میلِ همه از پاشایی خوشم نمیآید! از سنتیخوانها هم سالار عقیلی و همایون شجریان را بیشتر پسند کردهام! از میان آنها که نمیدانم سبکشان چیست: سینا حجازی، گروه دنگشو، فرهاد و خب رضا یزدانی هم خوشم میآید! الباقی را که نام نبرده و یا مثلن هماین پاشایی که گفتهام را هم خب، در بعضی ترکها دوست دارم! از آن جایی که هم یک ترک خوب دارند! موزیک بیصدا را کلن دوست میدارم!
از رشتهام معلوم است که چه سودایی در سر دارم!میخواهم یک هنرمند بشوم. هماین. و خب من همهچیز را هنر به حساب میآورم غیر از صنایع دستی (هنر هست ولی هنری نیست که من بخواهم بخوانم!) و صد البته که نویسندهگی، آشپزی و کشاورزی هم هنر است. حالا هنر هایِ چندم محسوب میشوند. خب صد در صد دیگر لازم نیست بگویم به عکاسی، طراحی، نقاشی، نویسندهگی، آشپزی، کشاورزی، نوازندهگی و الخ علاقهمندم. لازم است بگویم؟ گفتم!
از کتابها معمولن همه را دوست دارم، خب البته که لافکادیو چیزِ دیگری بود، البته بینوایان هم همینطور! و کتابهای ژول ورن و قطعن از میان ایرانیها، همهی کتابهای رضا امیرخانی! بهتر نیست که بگویم از چه کتابهایی خوشم نمیآید؟من معمولن از کتابی بدم نمیآید. الان دارم چه کتابی میخوانم؟ این شد سوال!، پادِشاه. اثرِ دونالد برتلمی. چیز جالبیست و گاهی هم شرافت برانگیز.
نوشتن را از کی شروع کردهام؟ به طور دقیق نمیدانم، البته یادم هست چی نوشتم، الف، ب، پ، ت! شما چیزِ دیگری نوشتید؟ نویسندهگی وب را از کی؟ از بیست و نهِ خردادِ هزار و سیصد و نود و یک. چیزهایی مینویسم که منتشر نکنم؟ بله گاهی، از فرطِ خجالت! میخواهم نگهشان دارم، بدم شریک زندهگیم! شریک زندهگیم کیست؟ هیشکی بابا! پیدا میشه حالا! خب اگر نشد چه؟ فوقش یه دوست کسی دیگه! نشد، میاندازم بازیافت! کار نداره که!
از سیاست و سیاستبازی متنفرم! اقتصاد را دوست ندارم زیاد. گپ زدن را دوست دارم خیلی! البته با همه نه! بعضی حالِ آدم را از گپ زدن، به هم میزنند! بهطور کلی از اشخاصِ خاص بدم نمیآید ولی خب از هماین اشخاصِ فوق و افراد دروغگو و دو رو بدم میآید! عاشقِ حمامِ آب سرد شدهام جدیدن! دلم هم شریک زندهگی میخواهد! (به آنهایی که جملهی "کی حالا میخواهد زن بگیرد" را از من شنیدهاند بگویم، من در جایی گفتهام که چرا این را گفتهام!) دو روزی هست چایِ تلخ با دوزِ بالا میخورم، البته از طعمش هنوز خوشم نیآمده، ولی خب بدم هم نمیآید! و در کل دوست دارم اینگونه دیوانهبازیها را! عاشق اینم که یک لیتر بستنی بگیرم، و مثلِ خر در خوردنش گیر کنم! و مجبور هم باشم که بخورم! دیوانهبازی و ماجراجویی و سفر را دوست دارم! البته به سبک و سیاقِ خودم، که من فرشتهای هستم. نوشتن را هم دوست دارم و کشیدن را هم، و موزیک گوش کردن را و علاقهی عجیبی به کار کردن در مطبِ دکتر گریزن و مطبِ دکتر صلصالی دارم! واقع در کوچهی هشتِ بلوار امین (در تلفظ برای بلوار کسره نمیگذارند!)، ساختمانِ سلامت! و علاقهی عجیبی هم به ظرف شستن دارم، ولی مرضی دارم که دارم این است که یک مدت که بهطور ساکن یکجا بایستم، پاهایم شروع به خارش میکنند! از نوشتن در وب و هماینطور طراحی وب هم که بلد نیستم، لذت میبرم! خواندن وبهایِ این و آن و جواب کامنت دادن و چت کردن را از لذتهای اینترنتیست که میبرم!
گوشی ندارم، از تربیتهای پدر! از اولِ ابتدایی بهطورِ غریزی با مدرسه مشکل داشتم، گاهی زیاد خسته میشوم! گاهی گردنم میدردد زیاد! و گاهی هم شرافتم سر ریز میکند. که اصلن دوست ندارم این موارد را! چند روزست رفتهام در نخِ نوشتن، شدید! از صبح که ساعتِ هشت بیدار شدهام تا الان که ساعت دوازده و نیمِ شب است، نخوابیدهام لحظهای و همیشه سرم تویِ نوشته بود یا تلهوزیون یا غذا! الان اگر پیشنهاد قرص هم بهم بکند که خوابم نبرد قبول میکنم!
"میم نویسم از برای تو" یعنی چه؟ به طورِ خلاصهاش میشود، "مینویسم ممنون برای تو!" و هماینطوری میشود، "مینویسم متنفرم برای تو" نتیجهی کلیاش میشود ، جفتش با هم! یعنی مخلوطی از تشکر و نفرت از تو! از دنیای اطراف منظور است! حالا این وسط گاهی، "تو" شخص خاص میشود و گاهی هم همهی آدمها!
با تصویرِ آواتارم1 میخواهم پُز ساعتم را بدهم؟ نه، پزِ ساعتی که دو دست چرخیده تا به من رسیده و حالا هم خراب است را که نمیدهند؟ میدهند؟ این عکس میخواهد بگوید: دست بالای دست، تا دلت بخواهد هست!
نام مستعارم فرار از واقعیت است؟ فرار از واقعیت بزرگ شدن؟ نه اینطور نیست! همهی ما گاهی خودمان را حقیر احساس میکنیم در مقابلِ دنیای اطرافمان، آدمای اطرافمان، در مقابل همه چیز! این یک! دو این که کلن مفهوم قبلی را بگذار کنار، آدم کوچولوها، بچهها منظورم است، خیلی درکِ سادهتر و بهتر و والاتری از یک دنیا دارند! کوچولوی تهِ نام مستعارم تلفیقی از اینهاست! امیروحید را هم به خاطر غرورِ تویش دوست داشتهام!
امضایم چه میخواهد بگوید؟ چیز خاصی نمیخواهد بگوید، چیزِ خاصی نمیگوید، اگر دقت کنید کلمهی جواد هست! جملهای هم هست که کنار مینویسم، بیشتر اوقات! "امیدی هست، چون خدایی... !" یعنی چه؟ یعنی امیدوار باش! "امیدی هست، مانندی خدایی که هست!" و"امیدی هست، چون خدای هست!" یکجور ابهام دارد ولی هر دوتا درست است!
*/پدرانه/*
به نام خدا.
سلام. پدر من یک نقاش بود. یک نقاش رویِ شیشه که من هیچکدام از نقاشیهایش را ندیدهام یا یادم نمیآید! کلی نقاشی داشت، ولی بعد از اینکه از جنگ آمد و رفت طلبه شد، زد و شکستشان! نه همهیشان! نسخههایی موجود است که معلوم نیست کجاست!
خودش وقتی رفته بودیم، پیش مدیر هنرستانِ هنرهایِ زیبا گفته که خواست برای خانوادهی یکی از شهدا، عکس شهیدشان را بکشد که ببرند بزنند، سرِ کوچهیشان، ولی خانوادهی شهید قبول نکردهاند، از این رو تصویر خودش را کشیده و دورش هم دو تا شمع! اینطور که معلوم است، تا چند سالِ پیش هم در سالن پذیرایی خانهی پدربزرگ بوده، ولی بعد از سوال مکرر میهمانان که کدام پسرت شهید شده؟ برش داشتهاند. حالا کجا گذاشتهاند را آی دونت نو!!!
عمه ماهرو از جبهه رفتن پدر روایت میکرد که: وقتی عمو دکتر میخواسته برود جنگ، گفتهاند پدر بزرگ و مادربزرگ که: به جمال (پدر) نگاه کن، نمیخواهد برود، کاری ندارد! که پدر داد زده: نمیخواهم برم؟ فعلن نمیذارند برم!
پدر سردردِ عجیبی دارد و آنطور که مادر میگوید، از دکتر گرفته تا رمّال، پیش همه رفته و دوای همه را به سر مالیده ولی افاقه نکرده! و آنطور که مادر از جانب خودش فکر میکند از جانبِ جنگ است!
پدر، یک روش تربیتی عالی داشت، که به خاطر دو تربیته شدنمان، بیتربیت محسوب میشویم، من و مهدی! مثلن، خودِ پدر تعریف میکرد، مهدی، بچه که بود، بازیش گرفته بود، و هی میرفته پیش قوری چایی و دست میزده و برمیگشته، پدر هم یک دفعه عاصی میشود و دست مهدی را میگیرد و میکند تویِ چایی داغ! باشد، که رستگار شود! و اینطور که روایتِ میکنند من هم بچهگیم توی پرچکوه، من را یا روی ننویی بسته بودند، یه مثل بهروزِ پایتختِِ امسال، آویزان بودم! این آخری را مادر امسال گفت، سر پایتخت!
پدر اگر روحانی نمیشد، احتمالن، از روی رشتهاش دارو ساز میشد و شاید هم از هم این رو بوده که در جبهه بهدار بوده! و شاید هم به خاطرِ آن که آنطور که خودش میگفت، فکر میکند با آن همه تیری که در جبهه در کرده، حتا یک عراقی را هم نزده!
پدرم همیشه مهربان بود، با ما. وقتی خیلی بچه بودم و پدرم زاهدان بود و ما قم، پدرم زنگ زده بود و میخواست بیاید، من هی به مامان گفتم بگوید برام ماشین کنترلی بگیرد و مادر هم نگفت و من هم انتظار خریدنش را نداشتم، ولی بابا خریده بودش! یک روز در قم بودیم و داشت نمازش را میخواند، من هم کمین کرده بودم که رفت سجده، برم و بپرم روی پشتش و وقتی که رفت رکعت بعدی، من هم باهاش بروم بالا، ولی آنقدر در سجده ماند که من با همهی بچهگیم خجالت کشیدم و پایین آمدم از پشتش! بعضی وقتها در پذیراییِ خانهیمان در مهدیهی قم، من را از پا میگرفت و بلند میکرد و همانطوری سرِ ته میچرخاند و من چه کیفی میکردم! بعضی وقتها هم، وقتی شمال، میرفتیم دریا، من روی کمرش مینشستم و او برایم همچون دلفینی شنا میکرد.
رابطهی پدر با اقتصاد کلن عجیب است. زاهدان بودیم، وام خرید خودرو گرفت و قصد داشت خودرو بخرد و بفروشدش در آن، و پولش را برای مصرفی که میخواست، برساند. ماشین را خرید، ولی نتوانست پس بدهد به صاحبش، مگر میگرفت؟ نمیدانم تهش چه شد ولی پدر به پولش نرسید! یکبار هم، شش میلیون را داد به یکی مثلن قرض! طرف هم در ازایش چک داد! پدر مدتی درخواست پولش را میکند، ولی چون طرف جوابهای الکی میدهد و پدر هم میبیند که طرف پول بده نیست، چک را میبرد خانهی پدرش تحویل میدهد. یا چند سال پیش، دربارهی ورمی کمپوست مدتی تحقیق کرد ، بعد رفت در یک شرکت این کاره سرمایهگذاری کرد، خب عیب ندارد که بگویم شرکت ورشکست شد؟ دارد؟
پدر در پرچکوه خیلی سالِ پیش خیلی زمین خرید از پدرش! بیشتر زمینهای پدرش را حدودن! آن موقع که تازه خانه ساخته بودیم برای طلبهها، همهچیز را امتحان کرد، از زعفران گرفته تا توتفرنگی! که البته بعضیها گرفتند! حالا جدیدن رفته در فاز درخت، تا خدا چه بخواهد!
پدر مردِ خیلی ریلکسیست، یک زمانی که با مادر به مشکل خورد، رفت زنگ زد به پدرش گفت بیاید و هماینطور چون پدرِ مادر نمیتوانست بیاید، زنگ زد به برادر بزرگترش، دایی همت! من تا نهار آن روز بودم و خب طبعن، خبری هم نبود، اما مثل این که وقتی نبودم خبرهایی بوده! براساس همان هم توافقی صورت گرفته بدون هیچ توافقنامهای! من که رفتم خانه، مادر سکوت اختیار کرده بود و یک دوره گوشهنشینی، البته مدت مدیدی نگذشت که روز از نو شد و روزی از نو!
پدر که پارسال، رودسر کار میکرد، تصمیم به یک رژیم گرفت تا خودش را برساند به تناسبِ مورد نیازش و بر همان اساس نیز مادر هم جلو آمد! البته پدر که چاق نبود هیچوقت! چیزی نکشید، که روایت از دور نزدیک میرسید به پدر مادرهایشان که پوست استخوان شدهاند و دارند میمیرند! شاید جالب باشد که من از اول تا حالا هنوز تغییری درشان نمیبینم! حالا خودشان میگویند که تابستان پرخوری کردهاند از دوباره چاق شدهاند!
اولین دفعهای که پدر برایم دوچرخه خرید، اصلن دوچرخه نخرید! نمیدانم یک تنهی محکم دوچرخه را از کجا پیدا کرد و بعدش رفت برایش وسایل خرید! وقتی دومین دوچرخه را گرفتیم، اولی را دادیم به علیِ محمدی، که بهش میگوید کَلَنْچ! (به زابلی= قراضه) و البته هنوز هم موجود است!!!
پدرِ من یک پدرِ خوب است که خودش روشن میکند کولر را و اگر بدست خودش باشد هم هیچوقت خاموش نمیکند! پدریست که در روز پدر گفت شما با من خوب باشید، برای من کافیه! و ما گفتیم سخته!
تمام.