صفحه‌ی 233

*/خالی کردنِ عقده یا شرح ناقص قضایا یا به دنبال نشانه‌ها یا یه هم چه چیز‌هایی/*
 

" این روز‌ها دیگر خودم را هم از یاد برده‌ام، بی‌رمق مانده‌ام. مانده‌ام و سر می‌دهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زنده‌گی. افسار را شل کرده‌ام که برود این اسب چموش، هرکجا که می‌خواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانه‌ها کشانده می‌شدم شاید. نشانه‌هایی که آن‌ها هم کم رمق شده‌اند دیگر برای‌م. "

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]

صفحه‌ی 232

*/اکنون می‌پرسم، تا نپرسم بعدن... !/*
ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۹ ]

صفحه‌ی 203

*/با من بمیر/*

الف


سلام.

  لحظه ی مرگ لحظه ی نزدیکی‌ست! لحظه ی خیلی خیلی خیلی نزدیک و ممکن است در شادترین لحظات زنده‌گی باشد. لحظه ی مرگ لحظه ی خیلی خوب و دوست داشتنی ست. تقلا، دست و پا زدن، برای کمی تاب بیش‌تر، برای بالا آمدن یک نفس دیگر، برای یک بار دیگر تپش!

  راست‌ش این است که من اصلن نمی‌خواستم کسی مرا برگرداند، نمی‌خواستم کسی مرا نجات دهد. خیلی سریع بود، سریع‌تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی. خیلی سریع و خوب بود. می‌خواستم دست و پا بزنم و خر خر بکنم، می‌خواستم این قدر سرفه های ناتمام بزنم که عزائیل یادش بیاید باید مرا با خودش ببرد. راست‌ش من اصلن از مرگ ترسی ندارم. یعنی ترس که هست، ترس باطنی در وجود. ولی من از مرگ ترسی ندارم، شاید از ارتفاع بترسم ولی این از طرف من نیست، از طرف بدن من است برای حفظ نجات من، برای این که من بیش‌تر جان بکنم. من از مرگ ترسی ندارم ولی دوست ندارم که بمیرم. دوست ندارم که خودم را به کشتن بدهم اصلن دوست ندارم. من نه آن پسری هستم در بیابان که منتظر است بمیرد تا لاشخورها بخورندش، نه آن پول‌دار بالای شهر نشین که اصلن و ابدن حرف مرگ را خوش نمی پندارد.

  من داشتم می‌مردم! در یکی از شادترین لحاظات عمرم در لحظات خیلی شاد خانواده که کینه در کم‌ترین مقدار خود بود. داشتیم می‌خندیدم و امیدوار بودم که ته مردن‌م یکی باز حرف خنده‌دار دیگری بگوید که با خنده بمیرم. داشتم می‌مردم و اصلن مشکلی با مرگ نداشتم. بدن‌م داشت تقلا می‌کرد برای زنده ماندن. داشتیم انار می خوردیم و حرف می‌زدیم من پدر و مادر و دایی و پسر و زن دایی. خیلی لحظه ی خوبی بود و خیلی لحظه‌ی دوست‌داشتنی‌ای. آخرین جمله‌ها اصلن یادم نمانده با این که حتا نیم ساعت از ماجرا نگذشته. داشتیم انار می‌خوردیم و می‌خندیدیم. خیلی شاد که هجمه ی خیلی زیاد انار گلوی‌م را پر کرد، داشتیم می‌خندیدم. داشتم خفه می‌شدم و می‌مردم و تقلا می‌کردم برای زنده ماندن. به یاد "یه حبه قند". هیچ کس شاید درک نکرد مردن‌م را. همه فهمیدند دارم خفه می‌شوم. اما هیچ کس درک نکرد که داشتم می‌مردم. نفس‌م که برید هنوز داشتم می‌خندیدم و سرفه می‌کردم. به پشت خوابیدم. شاید احمقانه ترین کار از نظر بقیه بود، چون مرگ حتمی بود. من نه برای مردن به پشت خوابیدم. بلکه برای یک دلیل خیلی احمقانه به پشت خوابیدم. برای این که استفراغ نکنم روی فرش و هیچ‌کس این را به هیچ وجه متوجه نشد و مطمئن‌م که اگر دلیل‌ش را از من نشوند خبردار نخواهند شد.

مرگ خیلی نزدیک و دوست داشتنی تر از آن است که فکر می کنی... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 176

*/Walking on train tracks/*

الف.


سلام.

گفتم: 13.500 بده.

پدر: برای چی؟ 

گفتم: می‌خوام فلش بخرم!

پدر: (سکوت)

مادر: خب به‌ش بده بره بخره دیگه، زودتر بیاد.

گفتم: بخواد بده، می‌ده دیگه، چرا عجله داری!

پدر: (بلند شد سمت اتاق!)

مادر: که زودتر بیای بری حموم تا وقت هست!

گفتم: (سکوت!)

مادر: حالا بعدش با کی قرار داری، هی می‌گی، کار دارم، کار دارم!

گفتم: هیچ‌کی!

مادر: پس کجا می‌خوای بری؟

گفتم: می‌خوام برم رو ریل داد بزنم!

مادر: الان که داد نمی‌زنن، بیست و دو‌ی بهمن داد می‌زنن!

گفتم: می‌خوام برم رو ریل بشینم، قطار بیاد از روم رد شه!

مادر: پس اگه این‌طوری دیگه پول نبر!

پدر: (نامفهوم) بستنی (نامفهوم)

مادر: مسخره!

گفتم: چی؟

مادر: می‌گه بره بستنی بخره تا قطار می‌آد بخوره!

گفتم: خب راست می‌گه دیگه بی‌کار که نمی‌شه نشست!

پدر: (خنده)

  من روی ریلِ قطار دارم می‌روم تا دور شوم از این آدم‌ها... تا داد بزنم! می‌روم و می‌روم می‌روم! حالا خلوت شده ست! می‌خواهم، داد بزنم، اما خفه شده‌ام انگار، صدا در نمی‌آید و دهن‌م باز است! شاید حنجره‌ام نگران این خانه‌های اطراف است! هم‌این‌طور پا رویِ زیر‌سازی‌های بتنی‌ی ریل می‌گذارم و می‌روم جلوتر! ریل بالا‌تر از سطح خیابان است و خیابان دیده می‌شود! از دو سوار نشسته روی موتور، یکی‌شان دست‌ش را هی به سمت من پرت می‌کند و داد می‌زند! می‌روم تا به جایی که ریل رفته زیر آسفالت! و از روی‌ش خیابان رد شده! می‌روم آن‌طرف خیابان! یک پل برای قطار است روی رودخانه‌ی بی‌آب که فقط جاده‌های کنارش استفاده می‌شوند!
  کنار پل، روی تابلوِ رنگ و رو رفته‌ای نوشته، "ورود عابر پیاده و سواره، از روی پل ممنوع!" این برای آن موقع است که قطاری رد می‌شد از روی‌ش، حالا، روی پل را سنگ فرش چیده‌اند، خالی! بدون سیمان!  می‌روم رویِ پل و داد می‌زنم، "ورود عابر پیاده و سواره از روی پل، ممنوع!" از حد انتظارم، صدای‌م خیلی پایین‌تر است! می‌خواهم دوباره داد بزنم، پیرمردی دارد می‌آید سمت‌م! سکوت می‌کنم! آن پایین، یک سمفونی‌ست! در کنار جاده‌ی کنار رودخانه‌ی بی‌آب! یک گروه دارند، طبل و یک چیزی که صدای‌ش زیرتر از سنج است می‌زنند! خیلی جالب بود. یک مدتی ریتم همان بود، بعد کم‌کم عوض شد، البته خب بعضی جاها، با هم هماهنگ نبودند ولی خوب بود. با آهنگ‌شان می‌خوانم"ورود عابر پیاده و سواره، از روی پل، ممنوع!" بعد بر می‌گردم، دهن‌م را باز می‌کنم تا داد بزنم، صدای‌م در نمی‌آید! شاید خفه شده‌ام، و شاید هم دادم فراصوت بود و به حدی بلند که خودم هم نشنیده‌ام! 
  دارم، از روی خودِ ریل می‌روم، چیزی کوچک‌تر از جدول‌های کنار خیابان است! با خودم گفتم، اگر پلی باشد، به نام صراط، احتمالن از این هم نازک تر است! بیایم، تمرین کنیم برای خود مسابقه‌ اصلی! 
  مرحله‌ی اول راه رفتن یواش! ابتدا تعادل‌ت حفظ می‌کنی بعد می‌روی و می‌روی! مرحله‌ی دوم راه رفتن عادی! مرحله‌ی سه راه رفتنِ تند، مرحله‌ی چهار راه رفتنِ تندِ چشم بسته! مرحله‌ی آخرش‌ هم می‌شود راه رفتنِ تندِ چشم بسته، از روی ریلِ لرزان که بعدش صدای بووق می‌آید و می‌برندت برای خودِ مسابقه!
  دارم تند می‌روم! تند می‌روم! و به هم‌این‌ها فکر می‌کنم! قطار صدای‌ش در می‌آید و می‌لرزد! از ریلی که بسته‌ است یک طرف‌ش دارد قطار می‌آید! از ریلی که تا به حال ندیده‌ام از روی‌ش قطار بیاید، دارد می‌آید... .
گفتم: یعنی این قدر زود پیش‌رفت کرده‌ام... ؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 104

3 / یک تنها به تنهایی‌ش می‌رسد و یک خروس به فرمان‌روایی‌ش!/

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 36

مُردم

/این قضیه مربوط است به همین امروز که من مُردم!!/

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 29

یک دیوانه

/...پس کافی‌ست بگویم: دیوانه‌ام.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 27

گویند

 

/...من دلم نمی‌خواست که دیگر سوالی بکنم، ولی، چرا چاخان می‌کنند؟.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)