صفحه‌ی 233

*/خالی کردنِ عقده یا شرح ناقص قضایا یا به دنبال نشانه‌ها یا یه هم چه چیز‌هایی/*
 

" این روز‌ها دیگر خودم را هم از یاد برده‌ام، بی‌رمق مانده‌ام. مانده‌ام و سر می‌دهم به خواست دیگران، به خواست خدا، به خواست زنده‌گی. افسار را شل کرده‌ام که برود این اسب چموش، هرکجا که می‌خواهد. که اصلن من راه بلد نبوده و نیستم. فقط به سمت نشانه‌ها کشانده می‌شدم شاید. نشانه‌هایی که آن‌ها هم کم رمق شده‌اند دیگر برای‌م. "

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]

صفحه‌ی 174

*/ای ساربان/*

الف.

ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
در بستن، پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود
این عشق ما بماند بجا
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری
تمامی دین‌م، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دل‌ها
به دل‌ها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشق‌م گریزانی
غم‌م را ز چشمم نمی خوانی
از این غم چو حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ‌م  دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی‌ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه‌های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی
لیلای من چرا می بری



برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 156

*/شکوه/*

به نام خدا.

 

به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو 

به خنده گفتا نرنج‌م از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟

هر کجا روی وصله‌ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی

گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری

کنون چه کنم با خطای دل‌م، گرم برود آشنای دل م

به جز ره او نه راه دگر، دگر نکنم خطای دگر

به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟

هر کجا روی وصله‌ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی

 نخفته ام به خیالی که می پزد دل من

خمار صد شبه دارم شراب خانه کجاست؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 147

*/دوست‌م، سلام یا خداحافظ!/*
به نام او.


سلام.
خوبی؟ یک روز، هم‌این ام‌سال، ماه رمضان! اوایل‌ش بود. سه - چهار ساعت مانده به افطار! پیرهن و شلوار قهوه‌ای سوخته‌ام را پوشیده بودم، رفتم مغازه و با تنها پول دم دست‌م دو بستنیه لیوانی خریدم، وانیلی! باز کردم اولی را سریع و شروع کردم و آمدم سمت‌ت! گلو‌یم یخ شده بود که یادم آمد روزه‌ام، خوردم و خوردم و آمدم پیش‌ت! چه غصه‌ای که خوردم و بستنی را هم‌راه‌ش! یادش بخیر! چه قدر کنار تو رفتم و آمدم، هی رفتم و آمدم و شعر حافظ خواندم برای‌ت، با شیوه‌ی نامجو. خواندم و رفتم و آمدم! داد زدم! خواندم رفتم‌ و رفتم تا رسیدم به همان پل که تو از روی‌ش می‌گذشتی و من از روی تو، می‌خواهم‌ت می‌خواهم باز هم هر وقت که گرفت دل‌م بیایم و برای‌ت بخوانم! یادت هست می‌رفتم توی زیر گذر بتنی‌ت آواز می‌خواندم و صدای‌م می‌پیچید؟ و کیف می‌کردم و یادم می‌رفت که دل‌م گرفته بود! آهااااای، یادت هست بعضی وقت‌ها دخترها می‌آمدند از توی زیر گذرت رد می‌شدند و به من می‌خندیدند و می‌گفتند دیوانه؟ یک روز، هم‌این ام‌سال، هم‌این ام‌روز، کارگر‌ها دارند دورت دیور بتنی‌ می‌کشند که شل نکنند مردم پیچ‌ها‌ی‌ت را! ولی من می‌دانم، می‌دانم که این‌ها نمی‌خواهند من قطارت شوم و تو ریل‌م باشی! دارند زیرت، هم‌‌این‌جا و توی هم‌این نزدیکی، زیر گذر می‌زنند، برای‌ت آواز می‌خوانم، حتمن ریل من، این دفعه تو از روی‌م رد شو من زیرت هستم! هستم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 137

*/نامه/*

 

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه...

انی رایتُ دهراً مِن هِجرکَ القیامَه...

دارم من از فراق‌ش، در دیده صد علامت...

لَیسَت دَموعُ عَینی هذا لَنا العلَامَه...

عاشق‌ شو اَر نه روزی، کار جهان سر‌ آید...

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...

هر چند کآزمودم، از وی نبود سودم...

مَن جَرَب المُجَرَب حَلَت به النَدامَه...

گفتم ملامت آید گر گِرد دوست گردم...

الله ما راینا حُبا بلا مَلامَه...

عاشق‌ شو اَر نه روزی، کار جهان سر‌ آید...

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...

پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا...

فی بُعدِها عَذابٌ، فی قُربها السَلامَه...

حافظ چو طالب آمد، جامی به جان شیرین...

حَتی یَذوقُ مِِنهُ کَأساً مِن الکِرامَه...

عاشق‌ شو اَر نه روزی، کار جهان سر‌ آید...

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...

گر اوفتد به دست‌م، آن میوه‌ی رسیده...

بازا که توبه کردیم، از گفته و شنیده...

روزی کرشمه‌ای کن، ای یار بر گزیده...

یاران چه چاره سازم، با این دل رمیده...

وان رفتن خوش‌ش بین، وان گام آرمیده...

چون قطره‌های شبنم، بر برگ گل چکیده...

صد ما رو زِ رشک‌ش، جَیب قصب دریده...

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...

 

سه غزل از حافظ (425، 426،435)// تلفیق محسن نامجو

 
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 132

*/ترش و شیرین/*


 از این‌ور شب تا پل ستاره...
 کی می‌دونه که کی خوابه کی بیداره...
 یکی دلش می‌خواد بخنده خورشید یکی دلش می‌خواد بارون بباره...
 یکی داره پنجره رو می‌نده یکی در و وا می‌کنه دوباره...
 خنده و شادی و اشک و غم توی دل همه پا می‌ذاره...
سهم ما اینه شاید زیاد و کم...
 یک سبد لبخند یه لحظه غم...
 یکی داره پولاشو روو هم می‌ذاره...
یکی داره بدهی‌اش و می‌شماره...
یکی شبا خوابای رنگی می‌بینه...
سرش و که روی بالش می‌ذاره...
سهم این یکی کابوسه صابخونه بدهی اجاره...
فقیر و پول‌دار هر دلی واسه خودش هزار تا غصه داره...
هم‌سفر هستیم با هم تو این مسیر...
مثل بارون شو تو این کویر ...
بی تو اینجا دل میرسه به ناکجا...
تکیه گاه‌م باش تو ای خدا...

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 130

*/my silent city/*

شهر خاموش من...

آن روح بهاران‌ت کو؟

شور و شیداییِ انبوهِ هَزاران‌ت کو؟

سوت و کور است شب و می‌کده‌ها خاموش‌ند...

نعره و عربده‌ی باده گساران‌ت کو؟

شِیه‌ی اسب و هیاهو‌ی سواران‌ت کو؟

زیر‌ سر نیزه‌ی تاتار چه حالی داری؟

دلِ فولاد وشِ شیر شکاران‌ت کو؟

شهر خاموش من...

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)