صفحه‌‌ی ۳۵۲ - من هنوز زنده‌م! آهای حروم‌زاده!

الف

 سلام

از دو شروع می‌کنم، چون یک رو دوست نداشتم و پاک‌ش کردم.

دو. بیست‌ودو ساله‌گی غریب‌تر از چیزی بود که انتظارش رو داشته باشم. به قدری من رو شیفته‌ی خودش کرد که می‌تونم خوش‌حال باشم از بودن‌م و زنده‌گی کردن‌م. هرچند که سالِ به شدّت سختی بود و شاید بشه گفت رنجی که کشیدم بیش از رنجِ سالیانِ پیش‌م بوده، امّا به قولِ فرهاد یروانِ عزیزِ عزیزم: می‌ارزید!

هنوز که هنوزه، بعد از این همه سال نتونستم ک... فراموش‌م شد. گوشیِ خودش رو خفه کرده و ادامه می‌دم به چیزی که یادم نیست کجا رهاش کردم.

جالبیِ قضیه این‌جاست که بعد از حدودِ ده سال، برگشتم به خونه‌ای که کمد توشه. همون کمدی که چند سال تنها مأمن و پناه‌گاه من بود. همون کمدی که اسم‌ش سردرِ وب‌لاگ‌مه. همین یکی دو روزِ پیش، مهدی درِ کمدِ اتاق رو باز کرد و من لب‌خند افسوس‌باری زدم... مهدی پرسید چیه و من چیزی برای گفتن نداشتم. حس‌م رو حالا هم نمی‌تونم تشریح کنم. غم و شادی و افسوسی توأمان.

هم‌چنان می‌تونم به اندازه‌ی گذشته برای اون تازه نوجوونِ در اون کمد غصه بخورم. و چه فایده؟! کاش حالا که تویِ این خونه تنهام، می‌تونستم به یک عصری که او تنها در این خونه بود سفر کنم و فقط قدری بغل‌ش کنم و برای سرنوشتِ تلخِ گذشته و آینده‌ی سخت‌ش اشک بریزم. وحید کوچولویِ تنها. تو چه از آینده‌ات می‌دونی؟ قطعن با دیدن آینده‌ات... که من باشم می‌ترسی... این‌طور نیست؟ چه‌قدر دل‌م برایِ تو و غصه‌هایِ عظیم‌ت تنگ شده. تا جایی که تونستم و در توان‌م بوده انتقام‌ت رو می‌گیرم... از این دنیا و زنده‌گی و همه‌ی آدم‌هایی که آزارت دادن و بعدتر می‌دن. تو شایسته‌ی این انتقامی. می‌رم سیگار بکشم که این بغض لعنتی فروکش کنه.

همین نفسِ قدرت داشتن و انتقام گرفتن خیلی در من تازه‌ست. شاید حتا بتونم بگم از سفر اخیرم به دامغان شروع شد. به قولِ گربه ابلقه -تراپیست‌م- از قیام دامغان. و واقعن این سفر سخت و کشنده به دامغان، قیام بود. علیهِ تمام دردها و رنج‌هایی که این شهر و افراد حاضر در این شهر به من و شاید هم‌دوره‌ای‌ها‌م وارد کردند. حق‌ش همین‌طور ادا می‌شه این همه درد و رنج. و من از این سفر مرگ‌بار راضی‌م. از همین که نیم ساعت عصبی بالای پشت‌بوم خواب‌گاه نشسته بودم که کسی خودش رو پایین نندازه. که قطعن نمی‌مرد. از همین که تصمیم گرفتم دانش‌گاه رو رها کنم. که هرچیزی شده بود برای من و خیلی‌ها چون من، الّا دانش‌گاه! از همین که از برای اخراج اون الاغی که قدرِ الاغ هم شعور نداشت اقدام کردم. از همه‌ی این‌ها راضی‌م. هرچند جای سوخته‌گی‌ش تا نمی‌دونم کی، رویِ دست‌م باقی بمونه. جای درد و رنج و حمله‌هایِ عصبی‌ش تویِ حافظه و روان‌م. دستاوردهای بزرگی بودند. من نیاز داشتم به قدری شنیده شدن و تشویق شدن. من نیاز داشتم به انجام دادن همه‌ی این کارها.

حقیقتن انتظار چنین بیست‌ودو ساله‌گی رو از خودم نداشتم. چنین رشد و پیش‌رفت‌هایی. چنین تجربه‌هایی. چنین زنده شدن و جوانه زدن‌هایی. انتظارش رو نداشتم. و حقا که زنده‌گی همیشه آدم رو شگفت‌زده می‌کنه.

در بیست‌ودو ساله‌گی من به معنایِ واقعی دست و پا زدن رو یاد گرفتم. و باز یادآور می‌شم موزیک ویدئویِ "کودکانه" از بمرانی و دست و پا زدن بهزاد در آب رو. و من شنا بلد نیستم. دست و پا می‌زنم.

چیز دیگری که حس می‌کنم این سن قصد داره که یادم بده، رها کردنه. من دانش‌گاه رو رها کردم. امّا ماهی رو نه. هرچند که از سمت او رها شدم... و او لیز بود... که:

اِقال رو به بالا بود

و هفت‌ت رو به بالا بود

و راه‌ت ز من کج بود

عشق تو در قلب‌م/ قبرم پاییز بود

لیز بود

پا لیز بود

پاییز بود

لیز بود

نمی‌دونم کی رها کردن رو یاد می‌گیرم. نمی‌دونم چاره‌ی این دوران چیه. من جنگیدم و کم هم نجنگیدم... امّا چه انتظاری می‌شه از چه کسی داشت؟! شاید باید رها کنی بره رئیس! کسی چه می‌دونه. هیچ‌کسی نمی‌دونه.

مهم‌ترین باوری که محکم‌تر از قبل در ذهن‌م استوار شده، دریا بودنِ زنده‌گیه. دریایی که آرامش‌ش، حدِ فاصلِ دو موجِ سنگینه، و قطعن بعدی سنگین‌تره... و باید دست پا بزنی و فریاد که: آهای حرومزاده‌ها... من هنوز زنده‌م!


پی‌وستِ موسیقی در کمد اضافه:

@KOMODEZAFEدر تلگرام.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)