صفحه‌ی 320 - داری می‌ری، در کُمُدم از پشت قفل کن، برایِ دلِ خودت‌م که شده کلیدشو بنداز تو چاهِ خلا، من این‌جا، جام خوبه

الف

 سلام

  وب‌لاگ‌نویسی جز احساس انزوا تنهایی در این مدّت، چیزِ دیگه‌ای نداشت. درسته که اون حجم از فکرام تخلیّه شد، امّا درد هنوز درده و هنوزم خیلی اوقات به خودم می‌آم و می‌بینم که این‌قدر مشغول فکر کردن‌م که از اوضاع خارجی و کاری که دارم می‌کنم کاملن نامطلع‌م. خسته‌م. نمی‌گم می‌خوام برم تنها باشم، چون این‌جا تنهام. می‌خوام برم چون ناراحت‌تر از قبلن‌م.

  یکی نیست بگه میماجیل ابله کی اصن به تو گفت بیای بنویسی؟ چرا از دیگران توقّع داری؟ از هیچ‌کس توقّع نداشته باشم. هیچ جماعتی، هیچ قشری. همه‌شون یکی‌ن. هی برایِ خودت خیال می‌بافی که فلان و بهمان. آره جونِ ننه‌ت. هیچی نمی‌شه. هیچی. همه‌ی اینا می‌گذره. هیچی هم نمی‌شه. تغییری پیش نمی‌آد. چون دنیا اون‌طوری که تو فکر می‌کنی نیست. آدماش هم نیستن.

صفحه‌ی 319 - هوا نآرام، روز خاموش

الف

 سلام

  دی‌شب آس و پاس در پاریس و لندن اُروِل که نمی‌دونم چرا اوروِل می‌نویسن در حالی که اُروِل می‌خونن، تموم کردم. مهدی برام خریده بود. هدیه‌ی آغاز دانش‌گاه و این حرفا. نمی‌دونم تولّد هم بود یا نه. الآن کنار دست‌م نیست که ببینم. تو کافه‌ی خاله صغرا یا همون خانوم صفریِ دامغان داد به‌م. وقتی داشتیم سعی می‌کردیم بی‌این که خودمون یا میز رو کثیف کنیم، این جایِ مواد دم‌نوش رو از تو لیوان بکشیم بیرون. سرماخورده بودیم. شام هم چلوکباب بود. ول‌خرجی کرده بودیم برایِ خودم. از معدود دفعاتی بود که به از این که برادر داشتم راضی بودم. شرایطِ سختی بود و مهدی هم بعضی وقتا پاپیچِ بعضی چیزا می‌شد. ولی در کل خوب بود. همین که سعی می‌کرد تهِ دل‌م رو به اون شهرِ سرد و خاکستری، که قرار بود دانش‌جوش باشم روشن نگه‌داره خوب بود. هرچند که اون شهر یا من این‌قدر قدرت نداشتیم که از اون نور محافظت کنیم و دو هفته نگذشته هم‌چیز یواش یواش خاموش شد. خسته‌گی و تکرار و باد. بعدتر که با یوسف و رومینا هم خونه شدم تازه یواش یواش داشتم از شهر حسِ خوبی می‌گرفتم و رضایت‌مند می‌شدم. تازه داشتم با بقّالی‌ها دوست می‌شدم، نونوایی و ساقی‌ها رو می‌شناختم. تازه یکی رو پیدا کرده بودم که با این که خشک‌شویی کار می‌کرد امّا به نویسنده‌گی علاقه داشت و به گفته‌ی خودش چندتایی هم کتاب نوشته بود. چرا همه‌چیز این‌قدر ناپایداره؟ دورانِ خوشی نبود. سختی و درد کشیدن و تو فکر و استرس بودناش کم نبود. ولی دوست داشتنی بود. چیزی که کم پیش می‌آد. از این دوره‌ها، یکی دوباری بیش‌تر نداشتم.

  کار کردن تو کافه‌ی رامسر هم برام از این دوره‌ها بود. خیلی سختی کشیدم و اذیّت شدم. امّا همیشه و همیشه دل‌م براش تنگ می‌شه. جالب این که کاملن تعریفِ اُروِل از کار کردن تو کافه رستوران رو حس می‌کردم و هرچند که اون‌جا کافه فرشته‌گان بود و همه‌چیز باید با به‌ترین کیفیّت حاضر می‌شد. ولی در کل نمونه‌ی کوچیکی بود از چیزی که اُروِل می‌گه. به دلیل توصیفاتِ زنده‌گی در این طبقه و حتا پایین‌تر و مردم و این‌ها کتاب رو دوست داشتم. یه جاهایی می‌رفت سمتِ بیانیه دادن که من خیلی موافق نبودم. ینی کاری به این ندارم که حرف‌هاش درست بود یا غلط امّا به هر حال فضایِ متفاوتی بود. که البته صد درصد نویسنده مختاره. یه بخشِ کتاب هم مختص شده بود به فهرستِ واژه‌گان و اصطلاحاتِ عامه‌ی انگلیسی بود. امّا خب مترجم چندان یاری نکرده بود که زیبایی‌ش منتقل بشه از لحاظ معنایی حتا. این بود که اون‌جا هم موند. در هر صورت من دوست‌ش داشتم. هرچند بعد از حدودِ یک‌سال تازه خوندم‌ش ولی خب حالا که خوندم و خوش‌حال‌م. من از ترجمه‌ی بهمن دارالشفایی و نشر ماهی خوندم‌ش. و مثل این که ترجمه‌هایِ دیگه‌ای هم برایِ کتاب هست.

  خب بنا به بررسی‌هام در هشت سالِ گذشته هیچ‌وقت در چهار شهریور فرسته‌ای منتشر نشده که بتونیم به‌ش رجوع کنیم که حالِ من در چهار شهریورها چگونه‌ست. خب پس به حالِ کنونی‌م می‌پردازیم برایِ آینده‌گان.

  بد نیستم. در اوّلین نگاه. ولی ترس و استرس داره شروع می‌شه که کم‌کم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه. من همیشه از شروع مدرسه وحشت داشتم. تا اون‌جایی که یادم می‌آد همیشه. با استثنائاتی اگه باشه می‌گیم اغلب اوقات. حالا دانش‌جواَم. بزرگ شده و هیچ‌چیزی به تخمِ شربتیِ هیچ دانش‌جویی هم نیست. ولی من باز هم استرس دارم. این‌ها رو برایِ اون زنِ کوفتیِ به ظاهر روان‌شناسِ احمق می‌گفتم. که دوست ندارم برم دانش‌گاه. حال‌م رو بد می‌کنه. ولی خب از روان‌شناسِ وابسته به دانش‌گاه چه انتظاری می‌شه داشت؟ بگه نرو دانش‌گاه؟ اینه که خب هنوز انتخاب واحد نشده و ترس و استرس‌م شروع شده. با فرسته‌یِ کانالِ کیریِ دانش‌کده.

  هم‌چنین باید عرض کنم که گاهی سکوت به‌تر از حرف زدنه،‌ ولی تویِ این سال و این تابستونِ با غایت کیری‌تر همین چهارتا دونه خواننده‌ای که دارم پا رو از گاهی فراتر گذاشتن و کلّن من و کُمُد رو به تخمِ شربتیِ شربتی که می‌خورن هم نگرفتن. خب به درک. چه با دوست، چه بی‌دوست. چه آدم فکر بکنه داره با در و دیوار کُمُد واگویه می‌کنه ذهنیّات‌ش رو چه نکنه. نه این که همیشه تنها نبودی میماجیل؟ هوا ابریه، معلومه که نوری از در زِ در نمی‌تابه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 318 - مگه نه؟

الف

 سلام

  خب حالا از چی بنویسم؟ نوشتنِ اجباری؟ تنها کارِ مفید در طول روز؟ نمی‌دونم. هرچی که هست. مفید که نمی‌شاید گفت. می‌خوام درموردِ یه عرفان و این خبرِ تازه چیزی بنویسم امّا جلویِ خودم رو می‌گیرم. چرا باید یه سری حرفی بزنم که هیچ‌کس خوش‌ش نمی‌آد:/ شما هم به‌ش فکر نکنید.

  نمی‌دونم جریان از چه‌قراره. ام‌روز دو قسمت سریال دیدم و یه سری موزیکی رو گوش دادم که داشتم و هیچ‌وقت نشنیدم. در پوشه‌ای که هر فایلِ ام‌پی‌تری‌ش قطعن سرِنخیِ برایِ کشفِ یه دنیایِ موسیقیایی عجیب. چیزایی که از تله‌گرام دان‌لود شدن. امّا چه‌طوره که خیلی‌هاشون رو حتا یه بارم نشنیدم؟ نمی‌دونم. اتّفاقِ غریب و خوش‌آیندیه. امّا هیچ‌کودوم از این چیزا تهی بوده‌گیِ من رو پر نمی‌کنه. هم‌چنان تهی هستم، هرچند که حموم رفته باشم و اصلاح کرده باشم صورت‌م رو. باز هم تهی‌م. دست‌آوردِ این سفرِ مضحک چه بود؟ نمی‌دونم. می‌دونم. نابودیِ روان و بدبختی و درد. حالا اگه من بگم از قبل می‌دونستم چنین اتّفاقی می‌افته کسی قبول نمی‌کرد. می‌دونم تهران‌م برام نریده بودن. ولی این‌جا که بیش‌تر نریده بودن. یادمه یه عیدی سفر رفته بودیم جنوب. از اون سفرهایِ رو مخیِ اعصاب خوردکن. برگشتنی من یه فرسته از اینستاگرام منتشر کردم و یه اندک شکایتی از این سفر. مهدی یادم نیست به چه روشی امّا خیلی بد برخورد کرد. انگار که من رو برده باشن بهشت. خیلی ناراحت شدم. امیدوارم بی این که راضی باشی ببرنت بهشت مهدی، ببینم به‌ت خوش می‌گذره؟

  ننالَم. می‌دونم که ریدم به این زمانِ خالیِ تابستون‌م. همیشه ریدم. تهران‌م می‌بودم می‌ریدم. غیر از این نیست. اسهال دارم. گند می‌زنم به همه‌چی. می‌دونم قرار بود نَنالم. غیر از اون ام‌روز دو قسمت از یک سریالی رو دیدم که حالا بماند. نمی‌تونم افسوس نخورم به این رفتار و کردارم. خسته‌‌م. می‌شه یه آرامش عظیم یکی به من تزریق کنه؟ آخه من بدونم چه تقصیری داشتم که این زنده‌گی‌مه؟ این حیطه‌ی جبر و اختیار که با هم خلط شده اصن زنده‌گی برایِ آدم نمی‌ذاره که. آره بقیه زنده‌گی می‌کنن. من کس‌کش‌م. می‌دونم. چه‌طور می‌تونم نَنالم. به حس می‌کنم این نوشتن‌ها خیلی بی‌هوده‌ست. همه‌ش هیچ و هیچ و هیچ. ولی خب خودم می‌خوام که بنویسم. مگه کسی مجبورم می‌کنه؟ دلیل‌ش فقط تخلیه شدن نیست. یه سری دلیلای مسخره‌ی دیگه هم داره که اصن گفتن نداره. هنوز دارم سعی می‌کنم که خودم رو برسونم به تازه‌ترین محتواهایِ اینوریدر، نمی‌تونم. ینی مونده. اون یه هفته‌ای که با یه گوشی و کیف پول رفتیم پایین تمام پیش‌رفتم در این زمینه رو به باد فنا داد. حالا دوباره دارم تلاش می‌کنم. دویست و چهل‌تا مونده تا مطالبِ قبلی تموم بشن و برسم به جدیدا. حالا دیگه. این هم فکر کنم جزو کارایِ کم‌تر بی‌هوده‌م در طولِ روز باشه. نمی‌دونم دیگه.

  می‌دونستی دل‌م می‌خواد غرق بشم تو گلای قالی؟ خودم‌م نمی‌دونستم، الآن به‌ش فکر کردم. به نظر باید زیبا بیاد. چند روز باقی مونده هم الکی می‌گذره.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 317 - گریه می‌کند، گریه

الف

 سلام

  من هم آرزو کم ندارم. من هم چیزهایی هست که از دنیا بخوام. چیزایِ کمی هم نیست. شاید چیزایی باشه که برایِ دیگران اهمیّتی نداشته باشه، ولی برایِ من اهمیّت داره. امّا این شرایط فقط شرایطی که صبحا شب می‌شه. عبث. بی‌هوده. ارزش‌مندیِ زنده‌گیِ یک کارتن خواب و بی‌خانه‌مان از من بیش‌تره. زنده‌گیِ اون خیلی خیلی زیاد ارزش‌منده چون برایِ زنده بودن‌ش تلاش می‌کنه. شاید بیش‌تر از خیلی‌ها. جنگی که با زور خودش رو به زنده‌هایِ روزِ بعد می‌رسونه. امّا من برایِ زنده بودن چه تلاشی می‌کنم. من در کلِّ روز هیچ تلاشی نمی‌کنم. دلیلِ حضورم در این‌جا هم اینه که دیگران مراقبِ زنده بودن‌م باشن. اینه که زنده‌گی عبثه.

  من هیچ‌وقت چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی رو کامل ندیدم. بالأخره یه بار این کار رو می‌کنم. محضِ التذاذ از برتون و دپ. یکی دو شب پیش کتاب‌ش رو خوندم و به این فکر فرو رفتم که چه‌قدر ساده‌تر و سطحی‌تر از روایتِ برتونه. به این فکر کردم که میزان ساده‌گیِ داستان تا چه حدِّ زیادی بالاست. و به این که می‌شه اثری تولید که هم مناسبِ کودک باشه و هم این‌قدر ساده نباشه؟ بودن کسایی که این کار رو کردن. یکی از کارایی که دل‌م می‌خواست بکنم یه تحقیق و پژوهش درست و حسابی در این مورد بود. هنوزم می‌خوام بکنم. امّا چه‌گونه؟

  شعرِ پست قبلی رو -میانِ خط‌چین اعلام کنم که یکی از دوستان فرسته رو به‌ جایِ پست پیش‌نهاد داد، که به نظرم قشنگه و کلمه‌ی تک‌بعدی هم محسوب نمی‌شه- داشتم می‌گفتم که شعری که تو فرسته‌ی قبلی اومد رو به فقط و فقط به این جهت شروع کنم که بویِ گه می‌دادم. و هنوزم می‌دم. باشد که فردا به حموم برم. تا چه بشود.

  نمی‌دونم چرا سعی نمی‌کنم خواب‌هامو بنویسم. شاید چون توشون حسِ خوبی ندارم. شاید چون روان رو به اندازه‌ی کافی موقعِ خواب آزرده کردن. به هم‌این جهته که شاید خاطره‌ی دردناک‌شون تو مغزم می‌مونه بر خلافِ خوابایِ دیگه. کاش همه‌شون یهویی می‌ریختن بیرون. هنوزم از فرسته‌هایِ سال‌هایِ قبل‌م اعصاب‌م خورد می‌شه. همون حسی که نسبت به خواب‌هام دارم. دل‌م می‌خواد فراموش‌شون کنم یا بپذیرم‌شون. ولی نمی‌تونم. بعدِ این همه سالِ نمی‌تونم ساده‌گیِ پنج سالِ پیشِ خودم رو بپذیرم. چه بسا اون موقع درست‌تر از الآن فکر می‌کردم ولی نمی‌تونم بپذیرم. به‌ترین و بدترین و مسخره‌ترین کار، بیایید مواجه‌شیم. این فرسته‌ی شش سالِ پیش. صفحه‌ی نود. من می‌خونم، شما هم می‌خواید بخونید. محتوایِ کلّی‌ش با نگاهِ چشمیِ من درموردِ تغییر مکانِ خونه‌ست به اسمِ من. به خاطرِ دبیرستانِ نمونه دولتی.

  آه :/ ساده‌گی. ساده‌گی. ساده‌گی. کاش از زنده‌گی و از آینده‌ی اون پسربچّه‌ی ساده خبر نداشتم و با هم‌این متن‌ش کلّی ذوق‌زده و خوش‌حال بودم از ساده‌گی و دوست داشتنی بودن‌ش. امّا چه فایده که این طور نیست.

  خلاصه که سرم درد می‌کنه. پشه و سوبول و فلان هم که زنده‌گی‌شون رو دارن می‌کنن. صورت‌م هم جوش مال، مثلِ همیشه، بی‌چاره‌ای.

  کاش یه نفر بود که می‌اومد و بغل‌م می‌گرفت، دست‌مو می‌گرفت و می‌گفت واقعن می‌فهمم چی می‌گی. می‌گفت که چه‌طور باید از این وضع خارج شد. می‌گفت که بلده و کمک می‌کنه. کاش بود یه نفر که من بتونم باورش کنم. نیست. چرخه‌یِ معیوبِ نجات‌دهنده‌یِ من خودمه که من‌م هیچ‌چیزی رو پیش نمی‌بره.

  نیاز به قدری امید و دل‌روشنی و حالِ خوب دارم. کسی نداره؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 316 - باسمه‌ایِ دوست نداشتنی

من بویِ گند می‌دهم

شاید که بویِ پا

شاید که بویِ نا

شاید که بویِ گه

من بویِ خوک می‌دهم

من بویِ سگ

من بویِ شاش می‌دهم تا مغزِ استخوان

من بویِ گندِ تعفن

من بویِ زرداب

من بویِ قِی

من بویِ لاشه‌یِ راسویِ مرده‌یِ رویِ برگ‌ها

بویِ تمامِ عالمِ گند را من می‌دهم

نه من نمرده‌ام

من زنده‌ام به بویِ خوشِ ناوجودها

من زنده‌ام؟

شاید که مرده‌ام

شاید که توی راه

شاید پیاده‌رو

شاید کمی آن‌طرف‌تر از ساختمان نو

شاید که خفته‌ام

شاید خسته‌ام

شاید که نه

شاید که رفته‌ام

شاید دویده

شاید پریده‌ام

شاید که بویِ گندِ زباله نمی‌دهم

امّا چرا

من بویِ گند می‌دهم

مثلِ خودِ شما

شاید که بویِ پا

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 315 - عالم تمام کر

الف

 سلام

  هوا سرده. مهه. و بارون. دل‌م گرفته. مثلِ همیشه. من آدمِ چس‌ناله‌م اصن. دل‌م از خواب‌هام گرفته. شاید ذاتِ من اینه که نمی‌تونم بی‌خیال باشم. نمی‌تونم به تخم‌م بگیرم همه‌چیز و تماشاگر باشم. نمی‌تونم لذّت ببرم، نمی‌دونم. عیدِ نود و هشت، با کلّی بدبختی خانواده رو راضی کرده بودم که خونه‌ی کرج بمونم و سفر شمال رو بی‌خیال بشم. البته که من به تخم‌شون نبودم، به خاطرِ حرفایِ علی‌رضا که اون موقع، مشاورِ کنکورم بود قبول کردن. علی‌رضا یه روز اومد پیش‌م. بعد از ظهرش یک‌م سعی کرد ترسیم فنی بکنه تو کلّه‌م که نرفت. از دیدنِ رفتارِ غریب‌عجیبِ من تا حدِّ زیادی شوک زده بود. درک‌ش سخت بود. همون شب تو اون پارکِ خلوت پرسید چته. من نمی‌دونستم چمه. اون‌جا بود که به‌م گفت تو بی‌خیال نیستی. این حقیقت رو گفت که من با این که ادای بی‌خیال‌ها رو درمی‌آرم ولی بی‌خیال نیستم. بی‌خیال اون دوست‌هایی‌شن که به تخم‌شون گرفتن و صب تا شب گیم بازی می‌کنن و فیلم می‌بینن و به هیچ اهمیّت نمی‌دن. ولی من بی‌خیال نیستم. نمی‌تونم باشم. اداشو در می‌آرم. که هیچی برام مهم نیست. که نمی‌خوام اهمیّت بدم، که مثلن به تخم‌م گرفتم، نگرفتم. این حتا از خوابام‌م مشهوده. هرچی که تو واقعیّت قایم می‌کنم از اون تو سر در می‌آره. و واقعن که من نگران چه چیزهایی هستم. از آخرین باری که طرف رو دیدم دو یا سه سال می‌گذره و هیچ تماسی درست و حسابی‌ای هم با هم نداشتیم، امّا نگران‌م که افسرده‌گی نگرفته باشه و حال‌ش خوب باشه. آه.

  دل‌م می‌خواد تموم بشه همه‌چی. نمی‌شه. کی تموم می‌شه؟ از خواب بیدار می‌شم. هوایِ گرمِ زاهدانه. از تخت‌م می‌آم پایین و نمی‌دونم ساعت چنده،‌ صبحه یا غروبه،‌ مشقامو نوشتم یا نه، هیچ‌کسی هم تو خونه نیست. می‌رم توی باغ و باغ هم خلوت و آرومه. دوست ندارم اون‌جا باشم، پس دوباره از خواب بیدار می‌شم. خونه‌ی قم، مهدیه. کسی نیست. نمی‌دونم چرا. صبحه و کسی نیست. دنبالِ مامان می‌گردم و نیست. پا برهنه در خونه رو باز می‌ذارم و می‌دواَم سمتِ خونه‌ی تنها کسی که می‌شناسم. احسان. با مادرش می‌آد دمِ در، مامان اون‌جا هم نیست. امّا اون‌جا هم جایِ من نیست. می‌خوابم. بیدار می‌شم. نشسته‌م تویِ یک جمعِ شلوغ. همه‌چیز تا قبل از این خواب بود. هیچ یادم نمی‌آد. جمعِ گرمی که همه دارن چرت و پرت می‌گن. چِتِ پاره متوجّهِ هیچ‌چیز نیستم. خواب هم نبودم اصلن. ساکت رویِ صندلیِ زردِ‌ اتاقِ دویست و بیست. خواب‌گاهِ پردیس. همه دارند ور می‌زنند و اسپیکر هم برایِ خودش فریاد می‌کنه زهراب. چشمامو می‌بندم. رویِ زمین دراز کشیدم. پشتِ بیابون‌هایِ خواب‌گاه‌هایِ دختران. آفتاب داره غروب می‌کنه و باد سرد می‌زنه. با رضایت دراز کشیدم. با آرامش. همه‌چیز قراره تموم بشه. کلّی قرص خوردم و منتظرم که تموم دردها از بین بره. اون‌جا جایِ منه. برایِ همیشه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)