صفحه‌ی 317 - گریه می‌کند، گریه

الف

 سلام

  من هم آرزو کم ندارم. من هم چیزهایی هست که از دنیا بخوام. چیزایِ کمی هم نیست. شاید چیزایی باشه که برایِ دیگران اهمیّتی نداشته باشه، ولی برایِ من اهمیّت داره. امّا این شرایط فقط شرایطی که صبحا شب می‌شه. عبث. بی‌هوده. ارزش‌مندیِ زنده‌گیِ یک کارتن خواب و بی‌خانه‌مان از من بیش‌تره. زنده‌گیِ اون خیلی خیلی زیاد ارزش‌منده چون برایِ زنده بودن‌ش تلاش می‌کنه. شاید بیش‌تر از خیلی‌ها. جنگی که با زور خودش رو به زنده‌هایِ روزِ بعد می‌رسونه. امّا من برایِ زنده بودن چه تلاشی می‌کنم. من در کلِّ روز هیچ تلاشی نمی‌کنم. دلیلِ حضورم در این‌جا هم اینه که دیگران مراقبِ زنده بودن‌م باشن. اینه که زنده‌گی عبثه.

  من هیچ‌وقت چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی رو کامل ندیدم. بالأخره یه بار این کار رو می‌کنم. محضِ التذاذ از برتون و دپ. یکی دو شب پیش کتاب‌ش رو خوندم و به این فکر فرو رفتم که چه‌قدر ساده‌تر و سطحی‌تر از روایتِ برتونه. به این فکر کردم که میزان ساده‌گیِ داستان تا چه حدِّ زیادی بالاست. و به این که می‌شه اثری تولید که هم مناسبِ کودک باشه و هم این‌قدر ساده نباشه؟ بودن کسایی که این کار رو کردن. یکی از کارایی که دل‌م می‌خواست بکنم یه تحقیق و پژوهش درست و حسابی در این مورد بود. هنوزم می‌خوام بکنم. امّا چه‌گونه؟

  شعرِ پست قبلی رو -میانِ خط‌چین اعلام کنم که یکی از دوستان فرسته رو به‌ جایِ پست پیش‌نهاد داد، که به نظرم قشنگه و کلمه‌ی تک‌بعدی هم محسوب نمی‌شه- داشتم می‌گفتم که شعری که تو فرسته‌ی قبلی اومد رو به فقط و فقط به این جهت شروع کنم که بویِ گه می‌دادم. و هنوزم می‌دم. باشد که فردا به حموم برم. تا چه بشود.

  نمی‌دونم چرا سعی نمی‌کنم خواب‌هامو بنویسم. شاید چون توشون حسِ خوبی ندارم. شاید چون روان رو به اندازه‌ی کافی موقعِ خواب آزرده کردن. به هم‌این جهته که شاید خاطره‌ی دردناک‌شون تو مغزم می‌مونه بر خلافِ خوابایِ دیگه. کاش همه‌شون یهویی می‌ریختن بیرون. هنوزم از فرسته‌هایِ سال‌هایِ قبل‌م اعصاب‌م خورد می‌شه. همون حسی که نسبت به خواب‌هام دارم. دل‌م می‌خواد فراموش‌شون کنم یا بپذیرم‌شون. ولی نمی‌تونم. بعدِ این همه سالِ نمی‌تونم ساده‌گیِ پنج سالِ پیشِ خودم رو بپذیرم. چه بسا اون موقع درست‌تر از الآن فکر می‌کردم ولی نمی‌تونم بپذیرم. به‌ترین و بدترین و مسخره‌ترین کار، بیایید مواجه‌شیم. این فرسته‌ی شش سالِ پیش. صفحه‌ی نود. من می‌خونم، شما هم می‌خواید بخونید. محتوایِ کلّی‌ش با نگاهِ چشمیِ من درموردِ تغییر مکانِ خونه‌ست به اسمِ من. به خاطرِ دبیرستانِ نمونه دولتی.

  آه :/ ساده‌گی. ساده‌گی. ساده‌گی. کاش از زنده‌گی و از آینده‌ی اون پسربچّه‌ی ساده خبر نداشتم و با هم‌این متن‌ش کلّی ذوق‌زده و خوش‌حال بودم از ساده‌گی و دوست داشتنی بودن‌ش. امّا چه فایده که این طور نیست.

  خلاصه که سرم درد می‌کنه. پشه و سوبول و فلان هم که زنده‌گی‌شون رو دارن می‌کنن. صورت‌م هم جوش مال، مثلِ همیشه، بی‌چاره‌ای.

  کاش یه نفر بود که می‌اومد و بغل‌م می‌گرفت، دست‌مو می‌گرفت و می‌گفت واقعن می‌فهمم چی می‌گی. می‌گفت که چه‌طور باید از این وضع خارج شد. می‌گفت که بلده و کمک می‌کنه. کاش بود یه نفر که من بتونم باورش کنم. نیست. چرخه‌یِ معیوبِ نجات‌دهنده‌یِ من خودمه که من‌م هیچ‌چیزی رو پیش نمی‌بره.

  نیاز به قدری امید و دل‌روشنی و حالِ خوب دارم. کسی نداره؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 316 - باسمه‌ایِ دوست نداشتنی

من بویِ گند می‌دهم

شاید که بویِ پا

شاید که بویِ نا

شاید که بویِ گه

من بویِ خوک می‌دهم

من بویِ سگ

من بویِ شاش می‌دهم تا مغزِ استخوان

من بویِ گندِ تعفن

من بویِ زرداب

من بویِ قِی

من بویِ لاشه‌یِ راسویِ مرده‌یِ رویِ برگ‌ها

بویِ تمامِ عالمِ گند را من می‌دهم

نه من نمرده‌ام

من زنده‌ام به بویِ خوشِ ناوجودها

من زنده‌ام؟

شاید که مرده‌ام

شاید که توی راه

شاید پیاده‌رو

شاید کمی آن‌طرف‌تر از ساختمان نو

شاید که خفته‌ام

شاید خسته‌ام

شاید که نه

شاید که رفته‌ام

شاید دویده

شاید پریده‌ام

شاید که بویِ گندِ زباله نمی‌دهم

امّا چرا

من بویِ گند می‌دهم

مثلِ خودِ شما

شاید که بویِ پا

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 315 - عالم تمام کر

الف

 سلام

  هوا سرده. مهه. و بارون. دل‌م گرفته. مثلِ همیشه. من آدمِ چس‌ناله‌م اصن. دل‌م از خواب‌هام گرفته. شاید ذاتِ من اینه که نمی‌تونم بی‌خیال باشم. نمی‌تونم به تخم‌م بگیرم همه‌چیز و تماشاگر باشم. نمی‌تونم لذّت ببرم، نمی‌دونم. عیدِ نود و هشت، با کلّی بدبختی خانواده رو راضی کرده بودم که خونه‌ی کرج بمونم و سفر شمال رو بی‌خیال بشم. البته که من به تخم‌شون نبودم، به خاطرِ حرفایِ علی‌رضا که اون موقع، مشاورِ کنکورم بود قبول کردن. علی‌رضا یه روز اومد پیش‌م. بعد از ظهرش یک‌م سعی کرد ترسیم فنی بکنه تو کلّه‌م که نرفت. از دیدنِ رفتارِ غریب‌عجیبِ من تا حدِّ زیادی شوک زده بود. درک‌ش سخت بود. همون شب تو اون پارکِ خلوت پرسید چته. من نمی‌دونستم چمه. اون‌جا بود که به‌م گفت تو بی‌خیال نیستی. این حقیقت رو گفت که من با این که ادای بی‌خیال‌ها رو درمی‌آرم ولی بی‌خیال نیستم. بی‌خیال اون دوست‌هایی‌شن که به تخم‌شون گرفتن و صب تا شب گیم بازی می‌کنن و فیلم می‌بینن و به هیچ اهمیّت نمی‌دن. ولی من بی‌خیال نیستم. نمی‌تونم باشم. اداشو در می‌آرم. که هیچی برام مهم نیست. که نمی‌خوام اهمیّت بدم، که مثلن به تخم‌م گرفتم، نگرفتم. این حتا از خوابام‌م مشهوده. هرچی که تو واقعیّت قایم می‌کنم از اون تو سر در می‌آره. و واقعن که من نگران چه چیزهایی هستم. از آخرین باری که طرف رو دیدم دو یا سه سال می‌گذره و هیچ تماسی درست و حسابی‌ای هم با هم نداشتیم، امّا نگران‌م که افسرده‌گی نگرفته باشه و حال‌ش خوب باشه. آه.

  دل‌م می‌خواد تموم بشه همه‌چی. نمی‌شه. کی تموم می‌شه؟ از خواب بیدار می‌شم. هوایِ گرمِ زاهدانه. از تخت‌م می‌آم پایین و نمی‌دونم ساعت چنده،‌ صبحه یا غروبه،‌ مشقامو نوشتم یا نه، هیچ‌کسی هم تو خونه نیست. می‌رم توی باغ و باغ هم خلوت و آرومه. دوست ندارم اون‌جا باشم، پس دوباره از خواب بیدار می‌شم. خونه‌ی قم، مهدیه. کسی نیست. نمی‌دونم چرا. صبحه و کسی نیست. دنبالِ مامان می‌گردم و نیست. پا برهنه در خونه رو باز می‌ذارم و می‌دواَم سمتِ خونه‌ی تنها کسی که می‌شناسم. احسان. با مادرش می‌آد دمِ در، مامان اون‌جا هم نیست. امّا اون‌جا هم جایِ من نیست. می‌خوابم. بیدار می‌شم. نشسته‌م تویِ یک جمعِ شلوغ. همه‌چیز تا قبل از این خواب بود. هیچ یادم نمی‌آد. جمعِ گرمی که همه دارن چرت و پرت می‌گن. چِتِ پاره متوجّهِ هیچ‌چیز نیستم. خواب هم نبودم اصلن. ساکت رویِ صندلیِ زردِ‌ اتاقِ دویست و بیست. خواب‌گاهِ پردیس. همه دارند ور می‌زنند و اسپیکر هم برایِ خودش فریاد می‌کنه زهراب. چشمامو می‌بندم. رویِ زمین دراز کشیدم. پشتِ بیابون‌هایِ خواب‌گاه‌هایِ دختران. آفتاب داره غروب می‌کنه و باد سرد می‌زنه. با رضایت دراز کشیدم. با آرامش. همه‌چیز قراره تموم بشه. کلّی قرص خوردم و منتظرم که تموم دردها از بین بره. اون‌جا جایِ منه. برایِ همیشه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 314 - نیستم

الف

 سلام

  هوا هنوز مه‌آلوده. یک دیقه به شیش صبح مونده. مه‌آلوده. از وقتی که دوباره برگشتیم، همه‌ش مه‌آلوده. من؟ خاکستری‌م. مه‌آلود مثلِ این‌جا، بیش‌تر از این‌جا. این‌جایی به صخره‌هایِ سنگی کوچیک بزرگ می‌گن تَله. نمی‌دونم چرا می‌گن تله، ولی حس می‌کنم برایِ من شبیه به تله می‌مونن. شبیه یک دام. من رو وسوسه می‌کنن. زیاد هم وسوسه می‌کنند. دل‌م می‌خواد از خونه بزنم بیرون و برم سمت بالای کوه که تله‌های بلندی داره و بعدم تویِ تصویرِ رویایی و خوشگل بپرم پایین. تویِ این مِه معلوم نیست کی پیدا بشم اصن.

  دی‌شب وسط سکس‌چت دل‌م گرفت. عجیب. یک لحظه انگار همه‌چیز سکوت شد و نمی‌دونم، نمی‌فهمم اصن اینا ینی چی. نمی‌دونم. خواستم برم اون طرف که هیسی که طرف به عنوان تَک‌تَک کرد تو پاچه‌م بخورم، قرصام‌م بخورم، شاید یه ذره کتاب بخونم بعدم اگه امکان‌ش پیش اومد و شد بخوابم. رفتم، امّا چفت در رو سفت کرده بودن. چند باره منو پشتِ در گذاشتن ولی هنوزم نمی‌خوان اون چفتِ کوفتی بازتر بذارن. درو به رویِ هدیه‌ی الهیِ کیری‌شون بستن.

  اومدم این‌ور افتادم که بخوابم. نشد. لپ‌تاپ هم خاموش کرده بودم حوصله‌ی فیلم و سریال دیدن هم با معده‌ای که جواب کرده بود نداشتم. خواب‌م هم نمی‌برد. خودم رو ارضا کردم که بتونم بخوابم. فکر کنم بیش‌تر از یه ساعت دووم نیورد. با حالتِ نصفه نیمه رویایِ سکسی، که رویا نیستن واقعن، از خواب بیدار شدم، دمر بودم طبیعتن و شاش گرفتن‌م باعث حساسیت شده بود. همیشه هم‌اینه. بعد که از دست‌شویی برگشتم، نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتم که قسمتِ آخرِ در قرنطینه رو گوش بدم، فکر کردم شاید خواب‌م ببره ولی لابد اطمینان این که خواب‌م نمی‌بره بیش‌تر بوده :/ چون خواب‌م نبرد.

  می‌خواستم از این بنویسم که من وقتی وب‌لاگ خوندن‌م رو از سر می‌گیرم نرخِ امید به زنده‌گی بالا می‌ره. مخصوصن خوندن اون دختر وب‌لاگ‌نویس که قبلن گفتم. در قرنطینه گوش دادن هم این‌طوریه. شاید باید گفت این‌طوری بود.

  دی‌شب برایِ فاطمه مثال غرق شدن تو استخر رو زدم. خب شنا هم بلد نیستم واقعن. یه دفعه‌م نزدیک بوده غرق بشم. قبل‌ش هم خیلی آرامش داشتم برایِ خودم. اون‌جا هم نقطه‌ی خوبی بود برایِ مردن. چرا این همه نقاط زیاد و نمردن؟ چرا من باید برم به بیمارستان و تمام آثار به جا مونده از قرص‌ها رو به معنایِ واقعیِ کلمه از تویِ دماغ‌م بکشن بیرون که زنده بمونم. که اون قرصای لعنتی کوچک‌ترین اثری نداشتن. تا به کجا قراره این‌طور ادامه پیدا کنه این نقاط؟ اون باری که می‌شد از خنده بمیرم چی؟ آه که هیچ.

  شاید باید به بخشِ خرافاتیِ خودم اهمیّت بدم که حتمن دلیلی داشته که من زنده موندم و قراره که اتّفاقی رو رقم بزنم. امّا برایِ سال‌هایِ بعدم احتمالن این جمله نه تنها پر از طنز سیاهه، بلکه حتا یادم هم نمی‌آد. یا از اون بدتر شاید خرافاتِ اون موقع‌م همین نظر رو دوباره ارائه کنم و شورایِ قهرِ مغزی به تأیید و تکذیب‌ش در حالِ شمارش آرا باشن. کسی چه می‌دونه؟

  من نیاز به روان‌درمانی دارم. این چیزی بود که گفتم. امّا برایِ خودم این جمله هم بدونِ هیچ امیدیه. پیشِ خودم فکر می‌کنم که نباید خودمو گول بزنم، که تهِ همه‌ش من‌م. منی که تغییر نکرده، نمی‌تونه بکنه و همیشه هم روان‌شناس و روان‌پزشکا دیوونه نصیب‌ش می‌شن. منی که اجازه نداره بمیره، از هیچ سمتی، ولی زنده‌گی هم نمی‌کنه.

  این چند روز با یه جمله‌ها یا ارجاعاتی به تجاوز و مرگ می‌رسم. تصویر به شدّت فجیعی داره. برام غیرقابلِ تحمّله. درسته که من تجربه‌ش رو داشتم. ولی نمی‌دونم چرا از لحاظ احساسی در درونِ خودم جایِ متجاوز قرار می‌گیرم. درک‌ش به شدّت برام سخته. نه این که هم‌زادپنداری کنم یا چنین چیزی. ولی احساس گناه و شرم زیاد و احساسِ این که خیلی بد آسیب زدم به کسی یا کسانی می‌آد سراغ‌م. خیلی بده. می‌تونم جیغ‌ها رو ببینم. اشک‌ها. تصاویر برام بازسازی می‌شن انگار. حتا خاطرات خودم هم از نگاهِ سوّم شخص بازسازی می‌شه وقتی یادآوری می‌شن. و نمی‌دونم چرا. انگار زخمی باشه که فکر می‌کنم خوب شده ولی نشده. ولی نمی‌فهمم چرا من در نظر خودم جارح‌م، نه مجروح. بسه دیگه. بسه.

  دارم با خودم فکر می‌کنم ینی امکان‌ش هست از این شدّت درد و حس بد و غم مغزم منفجر بشه؟ چه می‌دونم دِق کنم بمیرم؟ بعد فکر می‌کنم تو اصن چه دردی کشیدی. هیچ‌وقت درد کشیدن یا تمارض کردن خودم رو نمی‌فهمم، فقط می‌فهمم که این وضعیت خسته‌م کرده.

  این سردرگمی خودش درده. فکر کن ندونی که درد می‌کشی یا ادای درد کشیدن رو درمی‌آری، و این ندونستن باعثه دردِ مضاعفی می‌شی. یک چرخه‌ی فزاینده‌ست. ای کاش رهایی بود.

  دل‌م رهایی و آزادی سیگار رو می‌خواد. سیگار که آشغال نباشه. هیچی پیچ نمی‌شه. هیچ گزنده‌گی‌ای نداره. دل‌م چِتی می‌خواد. از اونایی که پاره بشم. بعدش از الآن داغون‌ترم؟ خب که چی فرق‌ش چیه در هر صورت که گاییده می‌شم. وقتی شنا بلد نیستی چهار متر و ده متر چه توفیر داره؟

  یه ایده‌ی مازوخیستی‌م دارم که می‌دونم عرضه‌ی انجام‌شو ندارم. اون‌م لوسی دریمه. شاید بشه گفت خواب‌آگاهی مثلن :/ به نظرم جالب به نظر می‌آد. بیداری که جز گُه نیست. مسئله اینه که اگه زیاد انجام بشه ممکنه خواب هم مثلِ زنده‌گی کاملن اختیاری باشه و کاملن تحت فرمان تو. این دیگه زیادی گهه. خسته‌م.

  انگار اگه تهِ هر پاراگراف ننویسم که خسته‌م نمی‌فهمید. من که فکر می‌کنم نمی‌فهمید. کسی نمی‌فهمه. خودم‌م این‌طوری‌م. وب‌لاگا رو که می‌خونم نهایت پنج دیقه هم‌راه‌شون‌م. اونایی‌م که بیش‌تره احتمالن درمورد تجاوزی چیزی نوشتن. ما غرقِ در روزمره‌گیِ گُه‌مون هستیم. هرچند این‌جام دوست چندان و خاصی ندارم واقعن که بخواد اهمیّت بده. که اگه داشتم‌م چه سود. دوستایِ دنیای حضوری‌م و روابط‌ت چشم تو چشم‌م که دیوث از آب دراومدن.

  دارم به این فکر می‌کنم وقتی من همه‌ش ناله می‌کنم و از درد فریاد می‌کشم ینی هنوز تسلیم نشدم. کسی که تسلیم نمی‌شه امیدواره؟ یا درد کشیدن و فریاد کشیدن‌ش جدای از تسلیمه؟

  اون دفعه‌ای که به زنیکه‌ی روانی گفتم به نظرم به‌تره برم بیمارستانِ روانی بستری بشم، گفت واقعن می‌خوای؟ اگه بخوای می‌شه. فکرِ پولِ خانواده‌مو کردم. فکر منتِ بابا به خاطرِ بیمارستان. کاش فکر نمی‌کردم. فکر نمی‌کردم و می‌گفتم آره. کی می‌دونه اون‌جا چی می‌شد. برایِ من یکی که غیرقابلِ پیش‌بینی‌تر از بقیّه‌ی راه‌ها بود. نه چرا اون موقع هنوز امید داشتم. اون موقع می‌خواستم حال‌م خوب بشه که یه کارِ کیری بسازم. نشد.

  راضی نیستم اگه اوضاع‌م خوب بشه هم حتا. حال‌م به‌تر باشه. راضی نیستم. چون زیادی کشیدم. زیاد. اون‌قدری باید باشه که راضی نباشم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 313 - صاحب خری که خر نداشت

الف

 سلام

  روزی از روزها صاحب خری که خر نداشت، پالان‌ش را گذاشت رویِ کول‌ش، افسارش را آویخت و رفت به صحرا تا بچرد. خری که در همان حوالی در حالِ چریدن بود، به صاحب خری که خر نداشت، عَلامی عرض کرد. صاحب خری که خر نداشت، برای اوّلین بار بود که به صحرا می‌آمد تا علف بخورد، برای هم‌این خجالت و ترسو بود. سرش را پایین انداخته و به چریدن‌ش ادامه داد. خر از این حجب و حیایِ صاحب‌ خری که خر نداشت خوش‌ش آمد. نزدیک شد و افسارِ صاحب خری که خر نداشت را با دندان گرفت و کشید و به طرفِ علف‌هایِ تازه‌ی صحرا برد. صاحب خری که خر نداشت به مقاومت هم‌راه‌ش شد. خر لب‌خند زد. صاحب خری که خر نداشت، به چشمانِ خر نگاه کرد. خر چشمکِ کوتاهِ مهربانانه‌ای زد. صاحب خری که خر نداشت لب‌خندی با حجب حیا زد. خر علف‌هایِ تازه را نشان داد و هردو مشغول خوردن شدند.

  این بود آغاز دوستیِ صاحب خری که خر نداشت با خر. آن دو روزها کنار هم می‌چریدند و شب‌ها رویِ زمین‌ها دراز می‌کشیدند و ستاره‌ها را تماشا می‌کردند. هر روز صبح صاحب خری که خر نداشت، خر را به آرامی نوازش می‌کرد و عَلام عَزیزعَم گویان صبح خود را آغاز می‌کرد.

  همه‌چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت تا دوازده ماهِ بعد هر دویِ آن‌ها صاحب خری شدند. صاحب‌ خری که حالا خر داشت پالان‌ش را برداشت و افسارش را در آورد و به هم‌راهِ خر کوچک‌ش و والدِ خر کوچک‌ش به خانه رفتند.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 312 - و همه‌چیز برایِ‌ همیشه، نباشد

الف

 سلام

  سرم بدجور درد می‌کنه. و از اون طرف احساسِ بی‌هوده‌گی فراوان داره کم کم به من غلبه می‌کنه. دیگه با جمله‌یِ یه کلمه‌ای خسته‌م دیگران من‌م خسته می‌شم. اگه اون از زنده‌گی خسته‌ست. من‌م خسته‌م. خیلی اوقات احساس فروپاشی می‌کنم. این که همه‌چیز به قدری خراب شده که هیچ‌چیزش قابل احیا نیست. هیچ‌چیزش قابل درست شدن نیست. خسته شدم. از افکار ضد و نقیضِ خودم خسته شدم. از این آدمی که هستم خسته شدم. از آدمی که بودم خسته شده‌م. از آدمی که می‌خوام باشم خسته‌م. از این بی‌آرمانی و بی‌دغدغه‌گی خسته‌م. آرمان و دغدغه به دردِ من نمی‌خوره نه. بیش‌تر خسته‌م می‌کنه. از تمامِ دنیا خسته‌م. از خوابیدن. از بیدار بودن. از دیدن. حرف زدن. خوردن. جق زدن. از همه‌چیز خسته‌م. به ناامیدیِ‌ لحظاتِ آخر تشنه تو بیابون. به نیازمندی اون. من نیازمندم. نمی‌دونم به چی نیازمندم ولی نیازمندم. که خسته نباشم. که رها بشم از این دنیا. علی‌رضا صفحه‌ی اوّلِ فلسفه‌ی ملال برام نوشته بود: آن لحظه‌ای را دیده‌اید که سکوت است؟ من در پی آن می‌گردم. هیچ‌وقت نفهمیدم که می‌تونم منظور آدما رو درست بفهمم یا نه. چه مهم؟ من چی رو درست فهمیده‌م؟ ولی می‌خوام بگم آن لحظه‌ای را دیده‌اید که نیست؟ من در پیِ آن می‌گردم. چیزی که من دنبال‌ش می‌گردم فضایِ تهیِ بینِ خوابیدنِ شب و بیدار شدنِ صبحه. وقتی که هیچ خوابی ندیدی. هیچ چیزی رو متوجّه نشدی و زمان گذر کرده. مسئله‌ی من گذر زمان نیست. من تا ابد می‌خوام اون لحظه رو. اون تهی بوده‌گی رو. خزئبل می‌گم. سرم درد می‌کنه. چشمام اشکالوده و نمی‌دونم. هیچ‌چیز نمی‌دونم. من اکثر اوقات نمی‌دونم بعد از این کاری که دارم می‌کنم -هر کاری؛ حتا شاشیدن- چه کار باید بکنم. هیچ ایده‌ای ندارم. زنده‌گی‌م به هم‌این مقدار پوچه و بی‌هدفه. من به دنبال معنا نیستم، من به دنبالِ هدف نیستم. من به دنبال انجام دادن‌م. نمی‌دونم این حرفایی که می‌زنم چه‌قدر می‌رسونه چیزی رو که می‌خوام بگم. اصلن نمی‌رسونه، رسانا نیستم من. هدف و معنا پیدا کردن برایِ زنده‌گی‌م یا حتا داشتن‌شون بیش‌تر از قبل من رو آزار می‌ده. چون بیش‌تر از قبل به پوچی خودم پی می‌برم. چون در راستایِ اونا هیچ کاری انجام نمی‌دم. خسته‌م. واقعن خسته‌م. به هیچ چیز عزیزی که ندارم قسم خسته‌م. از این زنده‌گیِ فلاکت‌بار خسته‌م. از فکر کردن به مرگ خسته‌م. رنجی که می‌برم چیز خاصی نیست. بی‌ارزش‌ترین رنج دنیا از آنِ منه. هدف، آرمان، آرزو، درد، مرگ. نمی‌دونم. لعیا یه دفعه یه کتاب به من داده بود. داستانِ نوجوان بود. عاشق اون کتاب بودم. یه داستان‌ش درموردِ یه پسر بچّه بود که به خواب رفت و مدت خیلی خیلی زیادی خواب بود. کتاب‌ها واقعیّت ندارن. داستان‌ها داستان‌ن. و الّا می‌رفتم سراغِ راز پسر بچّه‌ای که خوابید. من کاملن بی‌هدف‌م. بی‌عملن. حتا نمی‌خوام بخوابم. چون خواب همه‌چیزو عادی می‌کنه. Mr nobody فیلم موردِ علاقه‌ی منه. به شدّت خیلی زیادی. چون من همیشه خودم رو به بی‌عملی و بی‌اختیاری و بی‌چاره‌گیِ نیمو دیدم تویِ ایستگاهِ قطار. انگار که زمان برای همیشه ایستاده باشه. انگار که هیچ اتّفاقِ جدیدی نمی‌افته که چیزی درونِ من جا به جا بشه. من خسته‌م. بار چندمه که اینو می‌گم و اشک می‌ریزم؟ نمی‌دونم. ولی من خسته‌م. واقعن فکر می‌کنی تویِ اون جشنِ تولد، من، قبل از دنیا اومدن‌م خوش‌حال شاد بودم مهدی؟ واقعن این‌طور فکر می‌کنی؟ کاش که این‌طور باشه. می‌دونم این درد ازلی ابدی رویِ من نبوده. ولی نقطه‌هایی نزدیک و در یک امتداد تداعی کننده‌ی یک خط‌ند. نقطه‌هایِ سیاهِ زنده‌گی. نقطه‌هایِ سیاهِ این درد خیلی به هم نزدیک‌ن. کاش من بودم اون دلقکی که صاحب سیرک شبِ آخر انداخت‌ش به اون دریاچه‌ای که عرب‌ها نی‌هاشون رو می‌نداختن. کاش بودم. من زجر می‌کشم. و هیچ‌کس نمی‌تونه زجر کشیدنِ من رو درک کنه. من‌م نمی‌تونم زجر کشیدنِ دیگران رو درک کنم. می‌خوام داد بزنم کمک. می‌خوام این‌جا بنویسم کمک. می‌خوام برایِ هم پیام بفرستم کمک. ولی کمکی در کار نیست. می‌دونم. از کجا می‌دونم؟ نه از ناامیدی. از قبل می‌دونم. از گذشته. گذشته‌ی من کمکی در کار نبود. پس چه دلیل که آینده کمکی باشه؟ من زار می‌زنم. و شما می‌تونید نخونید. چون من هیچ‌چیز نمی‌گم. من فقط زار می‌زنم. کسی که زار می‌زنه چون می‌دونه کمکی نیست. کاش اون چاقویِ میوه‌خوری اون روز عصر اون‌قدری تیز بود که هیچ دردی نباشه. کاش هدیه‌ی خدا بودن‌م شکل نمی‌گرفت. کاش بار شیشه‌ای بودم که نیمه‌راه می‌شکستم. کاش اون روز از برج رخت‌خواب‌ها افتادم پایین یا اون روز که با هلِ ابوالحسن سرم رفت به گوشه‌ی سنگ تراشیده پله سرم به قدری می‌شکافت که هیچ نیاز به دوختن نباشه. کاش اون روز وقت من خواب بودم و ماشین از سمت راستِ جاده به سمتِ چپ ملّق می‌زد از شیشه‌ی پشتی پرت می‌شدم بیرون و ماشین‌ها امون‌م نمی‌دادن. کاش کر بودم. کاش لال بودم. کاش نمی‌تونستم فکر کنم. خسته شدم. از همه‌چیز. به این مغز ناتوان، به این اشک‌ها قسم. دل‌م می‌خواد برم تویِ کمد خونه‌ی پردیسان و هنوز این‌قدر دراز نباشم که بتونم رویِ تشک‌ها دراز بکشم که بخوابم. که فقط خوابیده باشم. و جمجمه‌ی مهدی از چکّه‌های آب‌سرد تویِ حمام کوچکی که پنجره‌ش جایِ پریدن نداره سوراخ شده باشه. و مامان روز به روز با شستن و رفتن‌ش ساییده بشه و کوچیک و کوچیک‌تر. و بابا خاک شده باشه که باهاش مهر بسازن. از اون گنده‌ها.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 311 - یه غذایی که همه‌چیز رو می‌ریزن توش نام ببرید. همون.

الف

 سلام

  می‌دونم خیلی همه‌گی نگرانِ بنده بودید که نبودم. لیکن مسئله مرگ نبود. مسئله درد بود. خانواده من رو برداشت با خودش برد پایین. پایین همون‌طور که قبلن گفتم جایی که وقتی این‌جا بالاست. و به بهانه‌ی دو سه روز رفتن و برگشتن یک هفته‌ای بنده را با یک دست لباس و گوشی از این خونه به اون خونه کشانیدند. که چی؟ مرده‌شور فامیل رو ببره. الآن چه گُلی خورد به سرم؟ فقط جنگ اعصاب. لیکن چه بگویم شاید هم مفید واقع بوده و من ندادم. خب من ندانم که اگه این‌جا می‌بودم چی می‌شد. کی می‌دونه؟ کی می‌دونه؟ لیکن گذشت و به هر چه بود گذشت. آره آقا راست‌شو بخوای خوش هم گذشت. ولی خیلی بیش‌تر جاهاش هم بد گذشت. خوشیاش با فاطمه بود که اصن نبود و تو گوشی بود و فلان و بهمان و دل‌تنگی و کیر تو این فاصله و این خزئبلات که آقا ما سه ماهه همو ندیدیم. این انصافانه‌ست. اگه هست تا ابد سه ماه سه ماه سرت بیاد :|

  لیکن از این مباحث بگذریم. هی دارم فکر می‌کنم که خودم رو چه‌طور جمع بکنم که جمع بشم و مثلِ نمکِ پاچیده رویِ زمین پخش و پلا و محو نشم، نمی‌دونم که چه‌طور؟ همه با هم. کی می‌دونه؟ کی می‌دونه؟

  باورش برایِ من سخته. ولی هفت سالِ پیش در چنین روزی، در صفحه‌ی چهل و شش این وب‌لاگ از سفر پرچکوه برگشته‌ام. غیر از این که من چه‌قدر اون موقع به زِ الآن خوش‌سیما می‌بودم، واقعن من هشت‌ساله که وب‌لاگ نویسم و تازه از مرزِ سی‌صد پست گذر کردم و گذر نمی‌کنه خوابی؟ ینی من از خیلی از این تازه به دوران رسیده‌ها قدیمی‌ترما. حالا شما هی قدر منو ندونید. من از همون اوّل‌ش‌م خاکی بودم. کیه که قدر بدونه؟

  آه. افسوس و صد افسوس:-» خلاصه که در نظرم هست یه لیست درست کنم برای هدف‌یابی از همه‌ی کارهایی که دوست دارم انجام بدم. همه‌ی همه‌شون. هرکی رو خواستم بکنم هم توش می‌نویسم. به کسی چه مربوط آدم باید برای سال‌های آینده‌ی عمرش برنامه داشته باشه دیگه. مگه غیر اینه. وگرنه که در حدِّ آرزو باقی می‌مونن :)) حالا لیست رو نوشتم شایدم این‌جا منتشرش کردم. بعدم که یک‌ کمی سرو سامون که گرفتم می‌آم این‌جا غافل‌گیری‌مو رو می‌کنم براتون -یادتونه قبل روشن‌فکرِ باکلاس نبودم گفتم سورپرایز؟- آره بابا کلّی کار داریم. کلّی برنامه داریم. با ما هم‌راه باشید. دیوث نباشید و این حرفا. دو روز دیگه قراره برم تو فاز افسرده‌گی می‌دونم. فعلن که نرفتم بذار زور بزنم. نمی‌دونم چرا نور زیادی داره چشامو اذیّت می‌کنه. من جمله چیزهایی که باید بخرم حتمن یک عدد عینکه. به خانواده نمی‌گم صد درصد. اصن من با خانواده‌م مشکل دارم و حاضر نیستم که حل‌شون بکنم. می‌دونی چرا؟ چون که فقط من نباید بخوام که مشکلات‌م با خانواده‌م رو حل بکنم. اون‌ها هم باید بخوان و وقتی اون‌ها نمی‌خوان من نمی‌تونم تسلیم بشم و باج بدم. صلح یه چیز دو طرفه و دو طرف باید تلاش بکنن. وقتی این از اوّل‌ش نمی‌خواستن خودشون رو تغییر بدن خداشون‌م بیاد روز زمین این خودشونو تغییر نمی‌دن. وسلام. لیکن من که می‌تونم خودم رو تغییر بدم و پول در بیارم و برایِ خودم عینک بخرم که با هر بار شکستن و گم شدن‌ش هزارتا بهانه و فحش و غُرغُر نیاد سرم. که من همیشه فکر می‌کردم که گناه‌کارترین آدمِ عالم‌م از این بابت و فقط من این‌قدر گیج‌م که عینک‌م رو گم می‌کنم یا از این کس‌شرا ولی خب بعدن که فهمیدم غیر از من عینکی چهار چشمکی‌هایِ دیگه‌ای هم تویِ جهان هستن فهمیدم که نه، این بساطا برایِ همه پیش می‌آد. مثه همه‌ی چیزایِ دیگه‌ای برایِ همه پیش می‌آد. فقط خانواده‌ی من از همه‌چیز یه بحران می‌سازه. خب بچّه بودم نمی‌فهمیدم اینا بحران نیست و خانواده‌ی من با خریدنِ یه عینک فقیر عالم نمی‌شه و این بحران نیست. نمی‌فهمیدم این پیازداغ زیاد کردن‌ها که من برات عینک نمی‌خرم و اینا برایِ اینه که من حواس‌م بیش‌تر باشه و بیش‌تر عینک بزنم و این حرفا. به درک. خانواده نداشتیم. اصن اگه شما هر دفعه که یادت رفت عینک بزنی به‌ت بگن که این‌قدر نزن که کور شی، خیلی تشویق می‌شی که عینک بزنی؟ حرص‌ت در نمی‌آد. حالا درست من الآن شاید دارم کور می‌شم واقعن ولی خب این چه طرزِ برخورد.

  یه چیزی‌م سرِ دل‌م مونده بود بگم، این معادل فارسیِ پست چی می‌شه که معنایِ مشخصِ پستِ وب‌لاگ بشه. یکی برسونه بعدن به من. مطلب؟ خلاصه که این پستا که سر و ته و قاعده قانون ندارن و هردمبیل‌ن بذار بگم دیگه. دین زده‌گیِ من، مهم‌ترین‌ش خانواده‌مه. این که من الآن هیچ اعتقاد درست و درمونی ندارم فقط و فقط به خاطرِ خانواده‌مه. اینو اصن برایِ اونایی می‌گم که دغدغه‌ی دین‌داری دارن و چار روز دیگه می‌خوان بچّه‌دار بشن. نمی‌دونم اگه هست این‌جا کسی. من همیشه از دین و تعالی و ایمان و این چیزا خوش‌م می‌اومد. شاید کسی ندونه کلن. دوست داشتم که پی‌گیری کنم و اینا هم. ولی خانواده‌ی من باعث شد من از این اتّفاق متنفر بشم. حالا طیِ یه روندی که از بچّه‌گی شروع شده بودا. اتّفاقای دیگه هم مؤثر بودن نمی‌گم نبودن. مهم‌ترین دلیل‌ش خانواده‌ی به ظاهر دین‌دارم بودم. که پدرم خودش روحانیِ دین خداست و لباس پیغمبر پوشیده و این حرفا اصن. ولی من وقتی مسلمونی‌شون رو می‌دیدم بیش‌تر از همیشه دل‌م می‌خواست که مسلمون نباشم. شمام اگه بچّه‌داری و فلان و بهمان و می‌خوای نمازخون بشه به هیچ‌وجه به‌ش سخت نگیر. هیچ‌وقت، می‌گم ابدن هیچ‌وقت از بچّه‌ت نپرس نمازتو خوندی یا نه. که همون خدات بزنه به کمرت ینی چی؟ این به خودش مربوطه. تو باید این‌قدر خوب این مطالب رو براش توضیح بدی و این‌قدر باز باشی که بیاد هر سؤال و شبهه و خواستی داره به‌ت بگه که خودش بخواد نماز بخونه. که هر دفعه نپرسی نمازتو خوندی. دیوث به خودش و خداش مربوطه. تو از بابات می‌پرسی نمازتو خوندی یا نه؟ می‌دونی می‌خونه، می‌خونه دیگه. می‌دونی نمی‌خونه‌م که خب با پرسیدن و این حرفا درست نمی‌شه. اگه کاهل در این امر با پی‌گیری تو نماز نمی‌خونه تقلید می‌کنه. نگا. نه بچّه‌تو نه مغز منو. اعصاب‌م بد کیریه.

  می‌گم که چشمام واقعن بد دارن اذیّت می‌کنن. فعلن صحبتی نیست. نمی‌دونم شاید باشه. بعدن باز می‌رسم خدمت‌تون. مراقبِ خودتون باشین. فِلَن.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 310 - کاش زود خواب‌م ببره

الف

 سلام

  ام‌روز روزِ پوچی بود. روزِ پوچِ دردناکی. بی‌هوده‌گی دنیا در تمامِ لحظات این روز برایِ من گذر کرد و گذر نکرد خوابی. خوابیدم. زیاد هم خوابیدم. از شب تا صبحونه و از صبحونه تا نهار. ولی خوابِ دعواهایی رو دیدم که ته‌ش داشتم نفت می‌پاشیدم رویِ خودم و مامان که آتیش بزنم. و کم نمی‌بینم خواب‌هایی که چنین جنگ و جدل‌هایی توشه. شاید این‌ها فراتر از حالتِ عادیِ زنده‌گی هم هستن. خشم پنهانِ من نسبت به خانواده. مهدیِ پیر. پدر و مادرِ درک‌ناشدنی. اینه خواب‌هایِ این روزای من.

  سر درد به رنجِ روزانه‌یِ من اضافه شد. و این‌گونه‌ست که زنده‌گی زیباتر می‌شه. نمی‌دونم من چرا زنده‌م. مسخره‌ست ولی خیلی زیاد فراموش می‌کنم. ام‌روز همون دوستی که باهاش قهر کرده بودم زنگ زد. چِت بود. اعصاب‌م بیش‌تر از قبل خورد شد. چون احساسِ نگرانی نمی‌ذاره درست فکر کنم. این آدمیه که من می‌ترسم از این که نتونه این قضیه رو کنترل کنه و اگه کنترل نکنه می‌شه ادرکنی دوّم. آدمِ پاک و معصومی که یه چِت‌باز قهار شد و زد زنده‌گی‌شو نابود کرد. تو همون چتی‌هاش یه حرفی رو زد که بیش‌تر از هرچه ام‌روز بودم غم‌گین‌م کرد. نمی‌نویسم‌ش چون نمی‌خوام یادم بمونه. نمی‌خوام وقتی ماه یا سال یا چند سالِ بعد که این متن رو می‌خونم هیچ یادم باشه.

  برایِ این که آروم بشم به تعارفِ بابا، رفتم به جکوزیِ دست‌سازش. امّا سرم هم‌چنان درد می‌کنه. بعد از شام و الکی پیشِ خانواده نشستن و سریالِ کس‌شرِ صدا و سیما دیدن اومدم این‌ور. محمّد زنگ زده بود. گفت اون هم از امیر تماس داشته. که خیلی خسته بوده. به من که زنگ زده بود خسته و ناراحت نبود. نمی‌دونم دیگه. این‌جا ضربه‌ی بعدیه. محمّد هم به زودیِ زود داره می‌ره. کرونا من رو به موندن‌ش عادت داد و حالا عزیزترین دوستِ تمام عمرم می‌ره.

  و من گُم شده‌م. از اون گُم شدن‌هایِ دل‌پذیر نیست. از گم شدن‌هایی که بری و بگردی. چون دلیلی برایِ گشتن ندارم. چون خسته‌م. خیلی زیاد دل‌م می‌خواد بخوام. به اندازه‌ای که بخوام تمام قرص خواب‌هامو سر بکشم. امّا این کار رو نمی‌کنم. نمی‌کنم چون نمی‌کنم. چون نمی‌دونم چرا. ترس نیست، هرکسی ندونه خودم خوب می‌دونم که نیست. نگرانِ خانواده بودن هم نیست. الآن حس‌ش نمی‌کنم. شاید به خاطرِ اینه که من گم شده‌م. و حتا کسی نیست که... نیست که نیست. غُر زدن چه فایده؟ خسته‌تر از این کارام. می‌رم که یه قرصِ کامل بخورم و بخوابم. فردا شاید خبری باشه. کی می‌دونه؟ کی می‌دونه؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 309 - من قلقلکی نیستم

الف

 سلام

  با عرضِ نه‌خسته و این حرفا به هم‌راهانِ گرامیِ کُمُد، خواستم هم‌این اوّل به اطّلاع برسانم که هم‌چنان پی‌وند‌هایِ روزانه یا همون بخشِ "می‌خوانم می‌خوانم، تو خواندنِ منیِ" قشنگِ خودمون در جریانه و شمام در جریان باشید و از دست‌ش ندید و این حرفا. شاید خودم چندان مالی نباشم، ولی خب سلیقه‌م چندان مالی هست.

  این‌جا هم‌چنون می‌باره بارون اگه پی‌گیره اخبار هواشناسی باشید، همه‌ش یه تیکه ابر رو نقشه‌ست این‌م دقیقن این‌جاست. خواستارِ ابر با شدّتِ زیادید این‌جاست، از ما گفتن، بیاید، من‌م دل‌م وا می‌شه واسه خودش.

  به نظرم فردا باید روزِ خوبی باشه چون که زیرا. امید که باشه. من تلاش‌م رو می‌کنم که سعی‌م رو بکنم که بتونم تلاش کنم تا یک کمی سعی کرده باشم برایِ خودم و این حرفا.

  یه ایده‌ی خیلی خفن و غریب‌عجیب داشتم برایِ هدیه‌ی چارلی که می‌دونی چی شد؟ تصمیم گرفتم رهاش کنم. هرچند خیلی خوب بود و شدنی هم بودا ولی نه برایِ من با این شرایط. ینی خب اگه من یه کونِ تنگ داشتم و هرروز تلاش می‌کردم و کارِ دیگه‌ای هم جز تلاش کردن برایِ این امر نداشتم آره پروژه‌ی خیلی خفن و خوبی بود. ولی الآن فقط یه سنگ بزرگ بود برایِ نزدن. داشتم به این فکر می‌کردم که علاوه بر ایده باید نحوه‌ی برخورد کردن با ایده‌ها رو هم بلد باشیم. نکته‌ی خیلی مهمیه. اگه کسی‌تون بود کِه مطلبی در این مورد داشت خوش‌حال می‌شم که به اشتراک بذاره، من‌م اگه مطلب برام جذّاب بود تویِ "می‌خوانم می‌خوانم، تو خواندنِ منیِ" قشنگ با بقیه به اشتراک می‌ذارم‌ش.

  دیگه این که چی شد در نهایت موند همون ایده‌ی ساده‌ی هدیه‌ی چارلی که دیگه اون رو می‌مونم و انجام‌ش می‌دم و تلاش‌م رو می‌کنم که به به‌ترین نحوی که می‌شه در بیاد. و حالا یه سری ایده‌های تکمیلی هم اگه بیاد کنارش که خوب می‌شه. خلاصه که مثل همیشه من به قول‌هام وفادارم، منتها زمان‌ش نامشخص، مثلِ اونی که به چارلی گفتم تویِ چالشِ عکاسی‌ش هستم و چالش‌ش تموم شد ولی من هنوز عکس ندادم بیرون. ولی خب کرونا و در خانه بمانید هم تموم نشده هنوز و بالأخره یه روزی از هم‌این روزا نمی‌آم محلّه‌ی شما بلکه خبر این عکسا می‌زنه بیرون دیگه. بعد از کرونا یه روزی از همون روزا منو دعوت کنید، محلّه‌تون‌م می‌آم چرا که نه؟ بریم جاهایِ قشنگ‌شو نشون‌م بدی، هر کی پایه‌ست من دسته‌م.

  ما این‌جا یک دارتی داشتیم که برایِ من تنها نشانه‌ی امید بود. چون یادِ خاطراتِ پارسال با علی‌رضا می‌افتادم. علی‌رضا واقعن از کسایی که به شدّت ازش خوش‌م می‌آد و به شدّت دوست داشتم که یه جو از اخلاقایِ درست و درمون‌ش توم بود. یکی از این اخلاقا اینه که اگه یه چیزی رو بخواد ول نمی‌کنه تا به‌ش برسه. وقتی سه ماهه رتبه‌ی شیش کنکور هنر شده اون‌م بی‌هیچ زمینه‌ای دیگه چه کس‌شر گفتی آخه. وقتی من به عینِ دیدم اینا رو. و این دارت مثالِ مجسمِ این کار بود. وقتی که علی‌رضا قصد که تیر خودش رو به مرکز صفحه برسونه، من شاهد بودم که دو سه روزی ساعت‌ها پرتاب می‌کرد تا به خواسته‌ش برسه. در صورتی که من حتا یه دونه تیرم هم صفحه نمی‌خورد یا اگه می‌خورد نمی‌موند. در این حدِّ از کس‌دستی. و من ناامید از این که شاید یه روزی بتونم این کار رو بکنم، علی‌رضا علاوه بر تلاش برای به مرکز زدن، شروع کرد به من یاد دادن و در هر دو زمینه موفّق شد. پری‌روز اون دارت خورد زمین و از هم پاچید. سیستمِ پیچیده‌ای که وقتی خواستم سرپاش کنم جز فاک نشون دادن و خورد کردن اعصاب‌م کارِ دیگه‌ای نکرد. و من باید یه دارت بسازم.

  امید و خواستن‌ها رو نباید دستِ کم گرفت. من همیشه وقتی امیدوار می‌شم به یه چیزی یه حسِ جسمی داخلِ سینه‌م دارم. نمی‌دونم برایِ بقیه هم این اتّفاق می‌افته یا نه. یه چیزی شبیه این که داخلِ سینه‌م رو قلقلک بدن. شبیه اون حسی که آدم تو سراشیبی جاده‌ها یا تو هواپیما موقعِ کم کردنِ ارتفاع زیرشکم‌ش حس می‌کنه. و ناخواسته مدّت مدیدیه که هروقت این حس اومده سراغ‌م بعدش هراس و درد اومده. بلافاصله. و من دوست دارم به جایِ این که بترسم، از این حس لذّت ببرم. نمی‌خوام این حس برام فکرِ منفی‌ای باشه. الآن اون حسِ قلقلک رو تو سینه‌م دارم کمابیش و می خوام ازش لذّت ببرم. حتا اگه لذّت بردن‌ش فقط قراره باشه در هم‌این حد باشه.

  امیدوارم من‌م یه روزی، مثل یارو تو ماهیِ بزرگِ تیم برتون، خاطراتِ گذشته‌م رو اون‌طوری برایِ بقیه‌ی آدم‌ها تعریف کنم. این‌طور تعریف کردن، نیازمندِ اینه که این‌طور زنده‌گی کرده باشی و من هم دل‌م می‌خواد که این‌طور زنده‌گی کنم. زیاده‌خواهی نیست، هیچ‌چیزی زیاده‌خواهی نیست، فقط رفتار آدمه که مشخص می‌کنه چه چیزایی زیاده‌خواهی‌ن. چیزی که رفتارت لیاقتِ داشتن‌ش رو نداشته باشه.

  من‌م باید سعی‌م رو بکنم و خودم رو دربیارم از این وضعیّت. می‌دونم شاید هم‌این فردا شایدم زودتر دوباره بیوفتم به چس‌ناله کردن. مهم نیست. مادامی که به این درجه از آگاهی می‌رسم باید تلاش‌م رو بکنم، فعلن برایِ وقتایی که این آگاهی روش با شن‌ها پوشیده می‌شه نظری ندارم، اگه شما پیش‌نهادی دارید می‌تونید بدید. ولی وقتایی که آگاه‌م باید بیش‌تر بجنبم و سریع‌تر حرکت کنم. در این صورت تلاش‌م رو کردم. راست‌ش رو بخواید تا الآن هم تلاش‌م رو کردم، کمابیش. ولی خب بیش‌ترش می‌کنم. این خوبه. تنها چیزی که خوبه هم‌اینه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 308 - قدم زدن در زیر آروم

الف

 سلام

  ام‌روز چه روزیه؟ کِیه؟ حس می‌کنم یه مردِ مرده‌م که وسطِ خاطرات‌ش قدم می‌زنه. صداهای دور، نزدیک، خاطراتی که می‌آن و می‌رن. نمی‌دونم. نمی‌فهمم. فقط باید قدم زد. نمی‌فهمم که کی؛ چی می‌گه و چرا می‌گه. فرقی هم نمی‌کنه. فرق آینده و گذشته معلوم نیست. همه با هم‌ند. حتا آینده‌ای که ندیده‌ام. زنده‌گی و من؛ مردِ مرده. نمی‌فهمم شاید مردن این شکلی باشه. شاد نیست. امّا آرامش حضور داره و پیاده‌روی در میانِ خاطراتِ گنگِ نبودن.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)