الف
سلام
دیشب آس و پاس در پاریس و لندن اُروِل که نمیدونم چرا اوروِل مینویسن در حالی که اُروِل میخونن، تموم کردم. مهدی برام خریده بود. هدیهی آغاز دانشگاه و این حرفا. نمیدونم تولّد هم بود یا نه. الآن کنار دستم نیست که ببینم. تو کافهی خاله صغرا یا همون خانوم صفریِ دامغان داد بهم. وقتی داشتیم سعی میکردیم بیاین که خودمون یا میز رو کثیف کنیم، این جایِ مواد دمنوش رو از تو لیوان بکشیم بیرون. سرماخورده بودیم. شام هم چلوکباب بود. ولخرجی کرده بودیم برایِ خودم. از معدود دفعاتی بود که به از این که برادر داشتم راضی بودم. شرایطِ سختی بود و مهدی هم بعضی وقتا پاپیچِ بعضی چیزا میشد. ولی در کل خوب بود. همین که سعی میکرد تهِ دلم رو به اون شهرِ سرد و خاکستری، که قرار بود دانشجوش باشم روشن نگهداره خوب بود. هرچند که اون شهر یا من اینقدر قدرت نداشتیم که از اون نور محافظت کنیم و دو هفته نگذشته همچیز یواش یواش خاموش شد. خستهگی و تکرار و باد. بعدتر که با یوسف و رومینا هم خونه شدم تازه یواش یواش داشتم از شهر حسِ خوبی میگرفتم و رضایتمند میشدم. تازه داشتم با بقّالیها دوست میشدم، نونوایی و ساقیها رو میشناختم. تازه یکی رو پیدا کرده بودم که با این که خشکشویی کار میکرد امّا به نویسندهگی علاقه داشت و به گفتهی خودش چندتایی هم کتاب نوشته بود. چرا همهچیز اینقدر ناپایداره؟ دورانِ خوشی نبود. سختی و درد کشیدن و تو فکر و استرس بودناش کم نبود. ولی دوست داشتنی بود. چیزی که کم پیش میآد. از این دورهها، یکی دوباری بیشتر نداشتم.
کار کردن تو کافهی رامسر هم برام از این دورهها بود. خیلی سختی کشیدم و اذیّت شدم. امّا همیشه و همیشه دلم براش تنگ میشه. جالب این که کاملن تعریفِ اُروِل از کار کردن تو کافه رستوران رو حس میکردم و هرچند که اونجا کافه فرشتهگان بود و همهچیز باید با بهترین کیفیّت حاضر میشد. ولی در کل نمونهی کوچیکی بود از چیزی که اُروِل میگه. به دلیل توصیفاتِ زندهگی در این طبقه و حتا پایینتر و مردم و اینها کتاب رو دوست داشتم. یه جاهایی میرفت سمتِ بیانیه دادن که من خیلی موافق نبودم. ینی کاری به این ندارم که حرفهاش درست بود یا غلط امّا به هر حال فضایِ متفاوتی بود. که البته صد درصد نویسنده مختاره. یه بخشِ کتاب هم مختص شده بود به فهرستِ واژهگان و اصطلاحاتِ عامهی انگلیسی بود. امّا خب مترجم چندان یاری نکرده بود که زیباییش منتقل بشه از لحاظ معنایی حتا. این بود که اونجا هم موند. در هر صورت من دوستش داشتم. هرچند بعد از حدودِ یکسال تازه خوندمش ولی خب حالا که خوندم و خوشحالم. من از ترجمهی بهمن دارالشفایی و نشر ماهی خوندمش. و مثل این که ترجمههایِ دیگهای هم برایِ کتاب هست.
خب بنا به بررسیهام در هشت سالِ گذشته هیچوقت در چهار شهریور فرستهای منتشر نشده که بتونیم بهش رجوع کنیم که حالِ من در چهار شهریورها چگونهست. خب پس به حالِ کنونیم میپردازیم برایِ آیندهگان.
بد نیستم. در اوّلین نگاه. ولی ترس و استرس داره شروع میشه که کمکم بیشتر و بیشتر میشه. من همیشه از شروع مدرسه وحشت داشتم. تا اونجایی که یادم میآد همیشه. با استثنائاتی اگه باشه میگیم اغلب اوقات. حالا دانشجواَم. بزرگ شده و هیچچیزی به تخمِ شربتیِ هیچ دانشجویی هم نیست. ولی من باز هم استرس دارم. اینها رو برایِ اون زنِ کوفتیِ به ظاهر روانشناسِ احمق میگفتم. که دوست ندارم برم دانشگاه. حالم رو بد میکنه. ولی خب از روانشناسِ وابسته به دانشگاه چه انتظاری میشه داشت؟ بگه نرو دانشگاه؟ اینه که خب هنوز انتخاب واحد نشده و ترس و استرسم شروع شده. با فرستهیِ کانالِ کیریِ دانشکده.
همچنین باید عرض کنم که گاهی سکوت بهتر از حرف زدنه، ولی تویِ این سال و این تابستونِ با غایت کیریتر همین چهارتا دونه خوانندهای که دارم پا رو از گاهی فراتر گذاشتن و کلّن من و کُمُد رو به تخمِ شربتیِ شربتی که میخورن هم نگرفتن. خب به درک. چه با دوست، چه بیدوست. چه آدم فکر بکنه داره با در و دیوار کُمُد واگویه میکنه ذهنیّاتش رو چه نکنه. نه این که همیشه تنها نبودی میماجیل؟ هوا ابریه، معلومه که نوری از در زِ در نمیتابه.