صفحه‌ی 317 - گریه می‌کند، گریه

الف

 سلام

  من هم آرزو کم ندارم. من هم چیزهایی هست که از دنیا بخوام. چیزایِ کمی هم نیست. شاید چیزایی باشه که برایِ دیگران اهمیّتی نداشته باشه، ولی برایِ من اهمیّت داره. امّا این شرایط فقط شرایطی که صبحا شب می‌شه. عبث. بی‌هوده. ارزش‌مندیِ زنده‌گیِ یک کارتن خواب و بی‌خانه‌مان از من بیش‌تره. زنده‌گیِ اون خیلی خیلی زیاد ارزش‌منده چون برایِ زنده بودن‌ش تلاش می‌کنه. شاید بیش‌تر از خیلی‌ها. جنگی که با زور خودش رو به زنده‌هایِ روزِ بعد می‌رسونه. امّا من برایِ زنده بودن چه تلاشی می‌کنم. من در کلِّ روز هیچ تلاشی نمی‌کنم. دلیلِ حضورم در این‌جا هم اینه که دیگران مراقبِ زنده بودن‌م باشن. اینه که زنده‌گی عبثه.

  من هیچ‌وقت چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی رو کامل ندیدم. بالأخره یه بار این کار رو می‌کنم. محضِ التذاذ از برتون و دپ. یکی دو شب پیش کتاب‌ش رو خوندم و به این فکر فرو رفتم که چه‌قدر ساده‌تر و سطحی‌تر از روایتِ برتونه. به این فکر کردم که میزان ساده‌گیِ داستان تا چه حدِّ زیادی بالاست. و به این که می‌شه اثری تولید که هم مناسبِ کودک باشه و هم این‌قدر ساده نباشه؟ بودن کسایی که این کار رو کردن. یکی از کارایی که دل‌م می‌خواست بکنم یه تحقیق و پژوهش درست و حسابی در این مورد بود. هنوزم می‌خوام بکنم. امّا چه‌گونه؟

  شعرِ پست قبلی رو -میانِ خط‌چین اعلام کنم که یکی از دوستان فرسته رو به‌ جایِ پست پیش‌نهاد داد، که به نظرم قشنگه و کلمه‌ی تک‌بعدی هم محسوب نمی‌شه- داشتم می‌گفتم که شعری که تو فرسته‌ی قبلی اومد رو به فقط و فقط به این جهت شروع کنم که بویِ گه می‌دادم. و هنوزم می‌دم. باشد که فردا به حموم برم. تا چه بشود.

  نمی‌دونم چرا سعی نمی‌کنم خواب‌هامو بنویسم. شاید چون توشون حسِ خوبی ندارم. شاید چون روان رو به اندازه‌ی کافی موقعِ خواب آزرده کردن. به هم‌این جهته که شاید خاطره‌ی دردناک‌شون تو مغزم می‌مونه بر خلافِ خوابایِ دیگه. کاش همه‌شون یهویی می‌ریختن بیرون. هنوزم از فرسته‌هایِ سال‌هایِ قبل‌م اعصاب‌م خورد می‌شه. همون حسی که نسبت به خواب‌هام دارم. دل‌م می‌خواد فراموش‌شون کنم یا بپذیرم‌شون. ولی نمی‌تونم. بعدِ این همه سالِ نمی‌تونم ساده‌گیِ پنج سالِ پیشِ خودم رو بپذیرم. چه بسا اون موقع درست‌تر از الآن فکر می‌کردم ولی نمی‌تونم بپذیرم. به‌ترین و بدترین و مسخره‌ترین کار، بیایید مواجه‌شیم. این فرسته‌ی شش سالِ پیش. صفحه‌ی نود. من می‌خونم، شما هم می‌خواید بخونید. محتوایِ کلّی‌ش با نگاهِ چشمیِ من درموردِ تغییر مکانِ خونه‌ست به اسمِ من. به خاطرِ دبیرستانِ نمونه دولتی.

  آه :/ ساده‌گی. ساده‌گی. ساده‌گی. کاش از زنده‌گی و از آینده‌ی اون پسربچّه‌ی ساده خبر نداشتم و با هم‌این متن‌ش کلّی ذوق‌زده و خوش‌حال بودم از ساده‌گی و دوست داشتنی بودن‌ش. امّا چه فایده که این طور نیست.

  خلاصه که سرم درد می‌کنه. پشه و سوبول و فلان هم که زنده‌گی‌شون رو دارن می‌کنن. صورت‌م هم جوش مال، مثلِ همیشه، بی‌چاره‌ای.

  کاش یه نفر بود که می‌اومد و بغل‌م می‌گرفت، دست‌مو می‌گرفت و می‌گفت واقعن می‌فهمم چی می‌گی. می‌گفت که چه‌طور باید از این وضع خارج شد. می‌گفت که بلده و کمک می‌کنه. کاش بود یه نفر که من بتونم باورش کنم. نیست. چرخه‌یِ معیوبِ نجات‌دهنده‌یِ من خودمه که من‌م هیچ‌چیزی رو پیش نمی‌بره.

  نیاز به قدری امید و دل‌روشنی و حالِ خوب دارم. کسی نداره؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)