الف
سلام
وبلاگنویسی جز احساس انزوا تنهایی در این مدّت، چیزِ دیگهای نداشت. درسته که اون حجم از فکرام تخلیّه شد، امّا درد هنوز درده و هنوزم خیلی اوقات به خودم میآم و میبینم که اینقدر مشغول فکر کردنم که از اوضاع خارجی و کاری که دارم میکنم کاملن نامطلعم. خستهم. نمیگم میخوام برم تنها باشم، چون اینجا تنهام. میخوام برم چون ناراحتتر از قبلنم.
یکی نیست بگه میماجیل ابله کی اصن به تو گفت بیای بنویسی؟ چرا از دیگران توقّع داری؟ از هیچکس توقّع نداشته باشم. هیچ جماعتی، هیچ قشری. همهشون یکین. هی برایِ خودت خیال میبافی که فلان و بهمان. آره جونِ ننهت. هیچی نمیشه. هیچی. همهی اینا میگذره. هیچی هم نمیشه. تغییری پیش نمیآد. چون دنیا اونطوری که تو فکر میکنی نیست. آدماش هم نیستن.
پنجشنبه ۶ شهریور ۹۹