صفحه‌ی 327 - این‌م از روز و شبِ من، تو کجایی؟

الف

 سلام

  و حالا که سیب‌زمینی‌های صبحانه در حالِ پختن است و من برای دویدن نرفته‌ام، دارم می‌نویسم. خسته‌تر از آن هستم که حالِ چنان فعالیّتی را داشته باشم. نمی‌دانم که چه می‌خواستم بنویسم با این نمی‌دانم، چیزی به خاطرم آمد و چیزی از خاطرم رفت.

  خواب دی‌شب‌م را نمی‌نویسم چون می‌توانم مطمئن باشم که همه‌ی آن به خوبی ذخیره خواهند شد در ذهن زیبای‌م. و من هر چند جمله یک‌بار وارد صحنه‌ی خواب می‌شوم و نمی‌توانم بیرون بیایم انگار.

  درست است، می‌خواستم بنویسم نزدیک به دو هفته است که کسی را ندیده‌ام. نه دوستی و نه آشنایی. بقّال محل و نانوا را چرا. ولی خب! نهایت حرف زدن‌هایِ صوتی‌م هم با روان‌شناس بوده و یک‌بار هم با محمّد که تولّدش بود و خب غافل‌گیرش کردند و رفت و من حتا نمی‌توانستم در تولّدش هم باشم.

  دیگر سیگار کشیدن حال نمی‌دهد. همین توتون را هم می‌گویم. نه آشغال‌هایی که همه می‌کشند. دودش اذیّت‌م می‌کند و حال نمی‌دهد دیگر. این گونه هیچ ندارم در این زنده‌گی که به آن دل‌خوش باشم. حرف مفتی زدم می‌دانم. منظورم یک التیام‌بخش بود. کسی که به من زنگ نمی‌زند، اگر هم می‌زند من جواب نمی‌دهم. یک‌بار مامان زنگ زد و یک‌بار هم مهدی. که خب هرچند با مهدی خیلی به‌تر از گذشته ولی هنوز جای کار دارد دیگر.

  این هفته توی چندتا از کلاس‌ها شرکت کردم که چیز بدی نبود، امّا از طرفی هنوز هم تا شمشیر ضرب‌العجلِ کار رویِ گردن‌م قرار نگیرد، کاری پیش نمی‌رود انگار. خسته‌ام.

  پی‌نوشت. شعری بخوان که با آن رَطلِ گران توان زد!

  پی‌نوشت‌تر. خودتان بروید رطل‌ِ گران را جست‌وجو کنید دیگر!

  پی‌نوشت‌تر از آن. عنوان مربوط به آهنگ "تو کجایی؟" از کیوسک.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 326 - مرد دست دراز

الف

 سلام

  شاید این دو سه روز سر به راه‌تر از گذشته‌ام هستم و از این جهت بسیار خوش‌حال‌م. هرچند هنوز هم عصرها می‌خوابم تا خیلی وقت بعد‌تر و از شب، یکی دو ساعت بیش‌تر را نمی‌بینم، بعدش دوباره می‌خوابم تا ساعت خوابی که به تازه‌گی به دست‌ش آورده‌ام از بین نرود. این شرح حالِ من است.

  سعی می‌کنم که وعده‌های غذایی‌م را حفظ کنم ولی خب گاهی هم از دست در می‌رود. پول هم که زود تمام می‌شود این روزها. دیگر کاری هم نیست که بتوانم بکنم، یا اگر هست، کارهای دانش‌گاه هست که آن‌ها را هم نمی‌کنم ولی ارجحیّت دارند بر تولید محتوای مسخره. اوضاع شلم‌شوربایی‌ست. فکر کنم دو هفته از وقتی که می‌خواهم مربّای هویج درست کنم می‌گذرد، امّا هنوز که هنوز است، هویج‌ها در یخ‌چال‌ند و احتمالند کم کم رو به خرابی هم خواهند رفت.

امّا این‌ها از ناامید به‌ترند. سرکشانه، محدودیتی که باعث می‌شد وب‌لاگ‌م در نتایج گوگل و موتورهای جست‌وجو دیده نشود را برداشتم و حالا هی فکر می‌کنم که نکند آشنایی یا پرچکوهی‌ای بیاید و اراجیف من را بخواند و خب پرچکوهی‌ست و اگر بخواهد حرفی دربیاورد صدای‌ش تا همه‌جا می‌پیچد. این‌ها گفتن ندارد. در هر صورت در نظر دارم که محتوای مختص به رشته‌ام منتشر کنم، شاید در آینده، اوّل به شکل یک ایده‌ی مدرسه‌ی هنر که وب‌لاگ و صفحه‌ی اینستاگرام و شبکه‌ی تلگرام داشته باشد می‌دیدم‌ش امّا دیدم وقت و حوصله‌ی لازم برای پی‌گیری درست و حسابی برای‌ش را ندارم و فقط یک ایده‌ی زیبای فریبنده‌ست که توان رسیدن به‌ش را ندارم. این است که بی‌خیال‌ش شدم.

  حالا نمی‌دانم. باید یک بازنگری‌ای بکنم که مطالب مربوط را حداقل در یک وب‌لاگ دیگر منتشر کنم. به فکر گسترش و فلان و بهمان‌ش هم نباشم. فقط محتوای تخصصی تولید کنم برود پی کارش. باز هم باید فکر کرد.

  یادم نیست که چه خوابی دیدم ولی می‌دانم که درون‌ش مثل همیشه لج کرده و بق کرده یک گوشه بودم و مهدی داشت مسخره‌ام می‌کرد که این کارهای‌م چه‌قدر مسخره است. ولی خب من در خواب به یاد می‌آوردم که مهدی خودش هم این کارها را می‌کرده. احساس غریبی بود.

  وقتی که از چیزی ناراحت‌م نمی‌توانم خودم را بیرون بریزم. دوست دارم از موقعیّت فرار کنم. دوست دارم دیده نشوم. یا که قوی باشم و سکوت کنم. ولی هیچ این‌ها اتّفاق نمی‌افتد. در ناراحتی معمولن کسی یارم نیست. البته فاطمه که بود، بود! ولی فاطمه خیلی وقت‌ها نبود یا خیلی وقت‌ها از فاطمه ناراحت بودم یا نمی‌خواستم به کسی پناه ببرم. وقتی ناراحت‌م نمی‌توانم به کسی اعتماد کنم انگار. نمی‌دانم.

  و من یان تیرسن را از یاد برده‌ام، مدّتی خیلی خیلی زیاد گوش می‌کردم. آلبوم به آلبوم. افسوس که هندزفری خوب ندارم. و الّا خیلی چیزهاست که دوست دارم دوباره گوش بدهم. یان تیرسن من را به کودکی‌هایی که نداشته‌ام می‌برد. به دنیایی که آغوش‌م را برای‌ش باز می‌کنم و دوست دارم که تا همیشه در آن سر کنم. بازی کنم و بخندم. دنیای شیرین خیال. آخ یان، یان، یان. در اوّلین حرف‌های من و فاطمه هم من از یان برای‌ش گفتم. احتمالن در نظرات‌م به وب‌لاگ‌ش باشد. هرچند که نمی‌خواهم نگاه‌شان کنم.

  هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که تمام کردن رابطه به چه شکلی می‌تواند باشد. بعد از این که فاطمه نمایش عروسکی‌ش را در این خانه ضبط کرد و برگشت به اصفهان به او گفتم رابطه تمام است. و با مدتی آسوده بودم. ولی انگار رابطه تمام نشده بود. دوست نداشتم رابطه‌ام در پشت تماس تمام شود. دعوت‌ش کردم. لطف کرد و آمد و حرف زدیم. لازانیا پختیم. فیلم دیدیم و رابطه تمام شد. و غم‌گنانه‌گی‌ش شروع شد.

  باید همین‌جا تمام‌ش کنم؟ شاید.

پی‌نوشت: آهنگی را که اکنون می‌شنوم به اسم می‌گذارم. یافتن‌ش در بات‌ها و برنامه‌های کنونی چندان سخت نیست.

Yann Tiersen - L'Homme Aux Bras Ballants

گوگل ترنسلیت با یک ترجمه‌ی تحت‌الفظی (احتمالن) می‌گوید عنوان این قطعه هست: مردی که دستان‌ش آویزان است.

پی‌نوشت‌تر: اگر این‌ها را خواندی، تو هم چیزی بگذار من بخوانم، مثلن یک شعر :)


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 325 - هی نفس کی می‌کشیم عمیق، بالأخره؟

الف

 سلام

  هیچ‌وقت صریحن درمورد میماجراجویی براتون گفته بودم؟ فکر نمی‌کنم. احتمال بعیدی هم هست که گفته باشم هرچند. به هر صورت دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟ در صورتی که بهرامی هم نبود. یه میما بود و بس.

  ولی خودم یه روز تنهایی میماجراجویی کردم، و مسلمه که دوربینو با خودم نبرده بودم. ولی خیلی جذّاب بود و اگه تو اون دوره یه چیزی بود که منو پرانرژی و قبراق می‌کرد و حال خوب می‌بود که هیچ‌وقت نیست البته، اون وقت می‌تونستم میماجراجویی رو بسازم و چیز جذّابی می‌شد.

  این روزا هی برمی‌گرده ذهن‌م به این که اگه تو رامسر مونده بودم چی می‌شد. نمی‌دونم اینو قبلن نوشتم یا نه. ولی خب مهم نیست. و بعد یه ساعتِ دیگه‌ای از روز می‌بینم که عه حسای افسرده کننده و ناراحت کننده‌ای که دارم شبیه به احساساتیه که رامسر داشتم و هنوز عین بز توش موندم و دست و پا می‌زنم. خسته و درمونده‌م به واقع. دوست ندارم اوضاع این طوری که هست پیش بره. انگار کن که نیاز دارم یکی باشه برنامه‌مو بچینه و کارامو بگه و مجبورم کنه با شلّاق که درست بشم. ولی خب مسلمه که اگه شلّاق نباشه من از زیر کار درمی‌رم. و مسلمه که اگه یه روزی هم اون فرد نباشه باز من همین‌م که هستم. می‌بینی قشنگ تو منجلاب فرو رفتم انگار. مسخره‌ست. نه؟

  نمی‌دونم باید چه کار کنم و نمی‌دونم از کی باید کمک بگیرم. مسئله اینه که با روان‌کاو به چنین بحثی نمی‌پردازیم. ینی حرف‌ش می‌شه و بعدم حرف‌ش می‌ره یه طرف دیگه. و به هر حال من با حرف‌هاش متقاعد می‌شم واقعن. یه وقتایی فکر می‌کنم نکنه دارم فریب‌شو می‌خورم اصن:))

  ینی ببین این‌جا من خیلی چیزا دارم. لپ‌تاپ، گوشی، زنده‌گی حدودن مستقل و حداقل به تنها، ساز، دوربین، پول ماهیانه، روان‌کاو و خب دارم چه گهی می‌خورم؟ هیچی. یا مرده‌شورمو ببرن. خیلی‌ها اگه امکانات منو داشتن می‌تونستن خیلی استفاده‌ها ازشون ببرن ولی من حتا به درسای دانش‌گاه‌م هم نمی‌رسم و هی باید به خانواده و این و اون دروغ تحویل بدم که آره کلاسا رو می‌رم یا مشکلی نیست و اینا. چه مسخره‌گی‌ایه آخه؟!

  دل‌م می‌خواد اینا رو از تو مغزم می‌کشیدم بیرون و عین آدم کار می‌کردم. همه‌ش به این فکر می‌کنم که یه سری‌ها هستن که تو زنده‌گی نامه‌شون می‌خونی که یهو تصمیم می‌گیره و متحول می‌شه فلان بهمان. و من تصمیم می‌گیرم و دو ساعت بعدش می‌بینم که باز خواب‌م. هم خواب غفلت هم خواب واقعی. می‌بینی هیچ‌چیز این‌جا درست بشو نیست انگار. حالا چی؟

  این همه توان بالقوه برای انجام دادن کارا دارم، ولی هیچی کار نمی‌کنم. خب ینی چی این دیگه چه گهیه که من دچارش‌م؟

  و این‌جاست که به زمین و آسمون و در و دیوار حسودی‌م می‌شه. هرکی که کار می‌کنه، خوب پیش می‌ره. هرکی. و باز این خودش حسِ بدیه و حال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م رو بد می‌کنه. دوست ندارم که بشینم و همه‌ش غر غر کنم. ولی واقعن نمی‌دونم چمه. چیه که داره با کاری کردنِ من مقابله می‌کنه نمی‌فهمم. و خسته‌ام از این همه نفهمیدن‌م.

 تا همین‌جا دیگه فکر می‌کنم که به اندازه‌ی کافی نوشتم، حداقل برای الآن. پس فعلن. 

پی‌نوشت. برای‌م شعر بخوانید. خوش‌حال می‌شم و دوست دارم!

پی‌نوشت‌تر. عنوان از قطعه‌ی "چه کسی؟" از آلبوم "صفر شخصی" از محسن نامجو.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 324 - این صفحه فاقد ارزش است فقط برای درد نکشیدن منتشر می‌شود!

الف

  بارها گفتم که من به خیلی چیزها حسادت می‌کنم. مهم نیست. شاید برایِ شما بی‌ربط باشه به جمله‌ی قبل، امّا این روزها فکر می‌کنم که من یه آدم پوچ‌م که هیچی از زنده‌‌گی نفهمیدم و هیچ‌وقت نتونستم توش عمیق بشم و کار مهمی انجام بدم. این چیزیه که حس می‌کنم. و حتا از این هم غصه می‌خورم که نمی‌تونم در مورد همین چیزهایی که دارم می‌نویسم درست و حسابی فکر کنم یا بنویسم‌شون.

  درون من حس‌های زیادی هست که تبدیل به حرف نشده. در واقع دلیل این که خیلی زیاد حرف نمی‌زنم یا چندان عمقی نداره نوشته‌هام یا این که نمی‌تونم درست و درمون بگم چمه و این کس‌شرا اینه که، من احساسات‌م رو یه گوشه یا همه گوشه‌ی ذهن‌م تلنبار می‌کنم و هیچ‌وقت هم سراغ‌شون نمی‌رم، چون کاری باهاشون ندارم، به جز وقت‌هایی که مثلن دی‌وی‌دی‌های قدیمی برمی‌دارم و احساس‌م رو پخش می‌کنم و دوباره پرت‌ش می‌کنم رو کوه احساس‌های دیگه البته. ینی خب هیچ‌وقت نمی‌نویسم‌شون یا هیچ‌وقت برام مطرح نبوده که این‌ها رو تبدیل به حرف کنم و که بخوام به یکی بگم. نمی‌گم این اتّفاق اصلن نیوفتاده‌ها. نه ولی خب خیلی نسبت‌ش کم‌تر از اون احساساتیه که نادیده می‌گیرم‌شون.

  یکی از چیزایی که از روان‌شناس جدید یاد گرفتم این بود که احساسات ممکنه که نادیده گرفته بشن، امّا از بین نمی‌رن. دقیق‌ترش اینه که ممکنه سرطان رو نبینی ولی تو سینه‌ت وجود داره. احساسات هم همین‌طوره. فقط با پذیرشه که می‌شه درمان کرد.

  خلاصه داشتم می‌گفتم. خیلی از این بابت احساس بدی دارم. یه وقتایی یه احساساتی به سراغ‌م می‌آد امّا من کلمه‌ای برای بیان کردن‌ش ندارم و نمی‌دونم چه کار کنم. خیلی مسخره‌ست می‌دونم. اصن این احساس حسادته هم مسخره‌ست. این که محمّد پا شد با بچّه‌های استودیوشون رفت ترکیه هم مسخره‌ست. کرونا مسخره‌ست و این که من تنها و بی‌کس یه گوشی‌ای برای خودم احساس غم می‌کنم و شما اینا رو می‌خونید و نهایت تهِ دل غم‌گین می‌شید هم مسخره‌ست. کار دیگه‌ای ازتون ساخته نیست. من خودم هم همین کار رو می‌کنم.

  شب‌ها به روزها می‌رسن و روزها به شب‌ها و این چرخه‌ی تکرار و تکراره که همیشه هست. از روزمره‌گی‌های مسخره‌ی زنده‌گی خسته شدم. به واقع شاید از تنهایی خسته شدم. نمی‌دونم. از هرچیزی خسته شدم. احساس می‌کنم نیاز دارم رها بشم از این افکار و استرس و تنش. زنده‌گی حکم درد رو داره. و می‌دونی کم کم دارم حس می‌کنم که ممکنه این روان‌شناس جدید هم جواب نباشه. نمی‌گم که خوب نیست یا هرچیزی. ولی خب حس می‌کنم بعضی حرفامو نمی‌فهمه. نمی‌دونم چی بگم اصن.

  خلاصه‌ی زنده‌گی مسخره‌ی من دقیقن همینه که نمی‌دونم می‌خوام چه کار کنم. حس می‌کنم مهدی هم در این حدود باشه. احتمالن خانواده‌گی هم تو تو تصمیما محتاط و وسواسی و هم کلّه خریم. یا از این ور بوم می‌افتیم یا از اون. ینی این‌قدر که تأثیرات منفی روانی خانواده‌م رو روی وضعیت فعلی خودم دارم می‌بینم که دل‌م می‌خواد با ارّه موتوری بیوفتم به جونِ هرکی که می‌خواد بچّه‌دار بشه. و این صحنه‌ای که گفتم رو مثل فیلمای تارانتینو نبینید که خون و خون‌ریزی داره ولی آدم می‌خنده کیف می‌کنه. مث این فیلمایی ببینید که لحظه لحظه زجر می‌کشید و می‌خواید تموم‌ش کنید.

  واقعن آدم سطحی‌ای هستم ولی. در هیچ‌چیزی و هیچ فنی مهارتی ندارم که افزون بر دیگران باشه. ینی خب همیشه در حدِ معمولیِ رو به بالا خوب‌م. نه بیش‌تر. استعداد خاصی ندارم. برای این که دیگه حوصله ندارم بنویسم و هی میل‌م می‌ره به این سمت که نوشته رو از بیخ پاک کنم و می‌دونم که اگه این کار رو بکنم اذیّت می‌شم، و حتا می‌تونم مثلِ یه درد فیزیکی حس‌ش کنم، پس متن رو همین‌جا تموم می‌کنم و منتشرش می‌کنم. الآن که دارم درمورد اون در فیزیکی فکر می‌کنم، شاید به این خاطر که وقتی اینا رو می‌نویسم فکر می‌کنم دارم با یکی حرف می‌زنم، امّا وقتی پاک‌شون کنم انگار به کسی چیزی نگفته باشم و این خیلی بده و من بغض گلومو گرفت دیگه. بسه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 323 - هیچ

الف

 سلام

  ام‌روز میل به نوشتن دارم. حالا که نه چندان افسرده‌ام و نه چندان شور و هیجانی هست که تپش قلب‌م را از حالت عادی خارج کند می‌توانم راحت بنویسم. وقتی در جریان این دو قطب بوده‌گی قرار بگیری، خودت هم می‌دانی که تویِ یک موجی که به زودی یا تو را بالا خواهد برد یا خودت بالا هستی و نوبت به زمین کوبیده شدن‌ت است.

  نمی‌دانم که اگر در خانه و تنها می‌ماندم هم، حال‌م به این درجه از طبیعی بودن و دور از نوسان بوده‌گی می‌بود یا نه. اگر بخواهیم بررسی کنیم، من در خانه‌ی کر و کثیف، ساعت سه و نیم از خواب بیدار شدم و خودم را جمع و جور کردم و زدم بیرون و تا خانه‌ی مهدی، در ماشین و مترو کتاب خواندم. و بعد باز هم در خانه‌ی مهدی کتاب‌ خواندم تا تمام شد. حال‌م شاید به لطف تغییر مکان و در حرکت بوده‌گی اندکی به‌تر شده باشد. نمی‌دانم. امّا خب آمدن به خانه‌ی مهدی خودش اندکی افسرده‌ام کرد. از این جهت که وقتی آمدم خواب بود و همین حالا هم روبه‌روی‌م خوابیده. ناخودآگاه این کار باعث میل من هم به خواب می‌شود. هرچند که تا به حال غلبه کرده‌ام و نخوابیده‌ام.

  در طی این هفته و شاید قبل‌ترش یک فکر، گاه و بی‌گاه در ذهن‌م خودنمایی می‌کند و بعد ناپدید می‌شود تا دوباره دالی کند. این که حس می‌کنم هیچ‌چیز تغییر نکرده و خیلی حال‌م بد است. در صورتی که اگر درست‌تر بخواهیم نگاه کنیم، نسبت به همین چند ماهِ پیش خیلی کارها کرده‌ام و چیزهایی را تجربه کرده‌ام که بارها و بارها در نوشته‌های‌م به عنوان امری محال یاد کرده بودم‌شان. چیزهایی از قبیل این که کاش می‌توانستم توتون داشته باشم، گیاه‌خوار بشوم، روان‌کاو خوب بروم، تنها باشم.

  حالا این چیزها را دارم و هم‌چنان نارضایتی‌ست که در من قلیان می‌کند. هرچند همین نگاه کردن‌های کوتاه، نارضایتی‌م را فرومی‌نشاند، چون به نسبت خیلی زیادی از این تغییرها راضی‌ و خوش‌حال‌م. شاید این ذاتِ من است که ناسپاسی می‌کنم. نمی‌دانم. به هر حال، در حالِ حاضر که سعی در یادآوری دارم. سپاس‌گزارم بابت داشتن این‌ها. بابت این تغییرها.

  من از دانش‌گاه وحشت داشته‌ام و هنوز نتوانسته‌ام به طور کامل بر این امر غلبه کنم، شاید حتا بتوان گفت که تفاوت چندانی هم در من شکل نگرفته است. به هر صورت. کارهای کلاس‌های مختلف رو هم تلنبار شده‌اند و من این روزها سخت مشغول خوابیدن هستم نمی‌دانم دلیل‌ش چیست. حدس‌م علاوه بر داروها به سمتِ غلظت خون هم می‌رود. که باید سیگار کشیدن‌م را کم‌تر کنم. و ورزش و یوگا را از سربگیرم، آب بیش‌تر مصرف کنم و بیش‌تر از قبل به تغذیه‌ام اهمیّت بدهم. اوضاع که کمی به‌تر شود حتمن به دکتر باید به دکتر برای یک چکاپ کلّی سربزنم.

    خیلی اوقات، مثل همین ام‌روز که در افسرده‌گی فرو رفته بودم، با خودم فکر می‌کنم که نکند که همه‌ی این روان‌پزشک رفتن‌ها و دارو خوردن‌ها و روان‌درمانی گرفتن‌ها بی‌فایده باشد. ولی دقیق‌تر که نگاه می‌کنم نسبت به گذشته که در تنهایی سپری می‌کردم اوضاع خیلی به‌تری دارم. حتا چند وقت قبل برای یکی دو روز هم که شده داشتم به اوج خوب بودنِ حال خودم می‌رسیدم.

  امّا افتِ دوباره و حال بدی‌هایِ فعلی به طور عمده به خاطر دو چیز است. یکی به پایان رساندنِ رابطه‌ام با فاطمه، که مطرح کننده‌اش هم خودم بودم. یکی هم در افتادن با چیزی که سال‌های سال با من زنده‌گی کرده.

 رابطه با فاطمه، رابطه‌ی خیلی خوبی بود. هرچه می‌گذرد این را به‌تر می‌فهمم. هرچند که گره‌هایِ ذهنی‌ای وجود داشت که باید خیلی خیلی پیش‌تر از این‌ها برطرف‌ش می‌کردیم، ولی در کل رابطه ما دوتا بسیار ارزش‌مند و جذّاب بود و من نمی‌توانم هیچ‌وقت این را کتمان کنم. امّا خب، به دلایلی که برای جفت‌مان قانع کننده‌ست، ناچار به اتمام رابطه‌ شدیم. هرچند، هم‌چنان به عنوان دوست با هم در ارتباط هستیم. این روزها در پسِ ذهن‌م فکر رابطه و خوبی‌های فاطمه می‌گذرد. و نمی‌توانم افسوس نخورم.

  من از بچّه‌گی با مدرسه مشکل داشتم. حالا دانش‌گاه همان است که مدرسه بود؛ مسخره‌تر. بارها این جمله را گفته‌ام و یا شاید نوشته هم باشم، که من هیچ‌وقت درس نخوانده‌ام و درس خواندن بلد نیستم. نه این که شاگرد احمق و کودنی باشم، نه. ولی درس خواندن را بلد نیستم و اغلب نمرات را در اغلب کلاس‌ها به واسطه‌ی درک از کلاس و هوش خودم به دست آورده‌ام. و باز این امر سبب تشدید این شده که درس نخوان بمانم. و حالا، در دانش‌گاه، مثلِ خیلی جاهایِ دیگر که میلِ به درس‌ خواندن دارم، نمی‌توانم، و این هراس و عذاب بزرگی می‌شود که نمی‌توانم مدیریّت‌ش کنم. حال‌م را بد می‌کند و همه‌چیز از دست‌م در می‌رود. نمی‌دانم ریشه‌اش از کجا می‌آید ولی خب هرچه که باشد الآن من گرفتار این مشکل هستم.


بر روی دیوارِ زندانِ ایران

مردانی نشسته‌اند که

آجرهایی را که زندانیان با خوش‌حالی پرت می‌کنند

روی هم چینند

چرا که قرار است این دیوار به آسمان رسد

  این شعری بود که یکی دو روز پیش در بین خواب و بیداری بر ذهن‌م رسید. نه با این کلمات، ولی با این مفهوم. خواستم بنویسم که جایی ثبت شده باشد.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 322 - وگرنه می‌گفتم، می‌خندید

الف

  کتاب صورت است و من در کلمه می‌نویسم. و حالا مغزم سکوت می‌کند. برای آن که نمی‌دانم. من می‌ترسم. از خیلی چیزها واهمه دارند و همه‌چیز هجوم می‌آورد تا جلوی مرا بگیرد. برای هر کاری. این لحظه‌ای‌ست که می‌خواهم همه‌چیز بایستد. برای همیشه یا گاهی. این لحظه‌ای‌ست که می‌خواهم بخوابم.

  خواب‌م که ببرد همه‌چیز، ناچیز می‌شود. همه‌ی فکرها. و خواب تزکیه است. کاتارسیس. به جاده‌ی جواهر ده خوش‌آمدید. قدم می‌زنم، با محمّدی که علی‌ست. ماشینی و نور شهری. این جا فقط سگ است و آبادی‌های کوچک. و من از سگ هم می‌ترسم. از معلّم‌ها هم عینِ سگ می‌ترسم. سگ ترسو نیست می‌دانم. معلّم‌ها امّا ترسناک‌ند. تنبیه یعنی کمربند را از تو یا دوستان‌ت بگیرد و بکوبد بر کفِ دست‌ت. و من خواب‌م می‌آید. خون از شقیقه‌ام می‌چکد پایین و سرم گیج می‌رود. تقصیر آن پسر نیست، کلّه‌ی او خورده به کلّه‌ی من. به عینکِ من. و عینکِ من شقیقه‌ام را شکافته. تقصیر من است. تقصیر من است که عینک می‌زنم.

  سال‌های سال. درد پشتِ درد. این زجّه‌موره‌ها که می‌کنم، همه زجّه‌موره‌اند. می‌ترسم. می‌ترسم که زجّه‌موره اصطلاح درست نباشد. می‌ترسم. می‌ترسم که املای‌ش غلط داشته باشد و می‌ترسم که غلط را با قاف بنویسم.

  قلبِ من از تپش نایستاده. آرزو می‌کنم می‌ایستاد. در همان آلاچیقِ باغبان، که اشک می‌ریختم و تقلّا می‌کردم فرار کنم یا تهِ آن خانه که آسایش‌گاه شده بود و سرباز حیدریِ کوتوله خوابیده بود روی‌م و من راهِ فراری نداشتم. چرا که رفیق‌ش در را بسته بود و او از من سنگین‌تر و قدرت‌مندتر. خوش‌حال‌م که جز اسم‌ش و کوتوله بودن‌ش، چیزِ دیگری از مشخصات‌ش یادم نیست. یا سرباز قمی که به اسم کشتی خودش را به من می‌مالید. قلب‌م از تپش نایستاده. قلب آن‌جا ایستاده و می‌تپد برای خودش.

  حافظه‌ی آدم کاش دکمه‌ی حذف کردن داشت. همه‌چیز را حذف می‌کردم تا همین الآن. تا الی ابد. همه ثانیه‌ها را برای همیشه حذف می‌کردم. من به جز فرار چاره‌ای ندارم. از خواب می‌ترسم. که بخوابم و به قرار فردا با خانوم معلّم نرسم. مثلِ معلّم‌ها نیست ولی من مثلِ معلّم‌ها از او می‌ترسم. هراس از کوچکی رخنه کرده و تا ابد خواهد ماند. مثل هراس از مادر. زن‌ها نقش مهمی در زنده‌گیِ من دارند. همه‌گی معلّم‌ند. و من برای که عاشقانه می‌نویسم؟ برای مردان؟ مردانی که همه تجاوزگرند؟ من از ابتدا می‌خواهم همه‌چیز را. از همان ابتدای شروع که اشتباه آمده‌ام. من مادر. من خسته‌ام. می‌ترسم بگویم مادر می‌خواهم. زن‌ها همه معلّم‌ند.

  من بر هیچ‌چیز توان غلبه ندارم، غلبه بر کمال‌خواهی‌ت بماند در تهِ فهرست. و به که پناه باید برم ام‌روز؟ از همه وحشت دارم. هراس دارم و می‌خواهم بخوابم. ولی می‌ترسم. از زن‌ها که معلّمند.

  بالشت بغل گرفتن چه عیب است. این‌جا زبان فارسی‌ست و بالشت نه مرد است و نه زن. نه معلّم‌ست، نه متجاوز یا هرآن‌چه می‌تواند باشد.

  احتشام، احتشام، احتشام. مردی بودی برای خودت در آن کافه. ولی تو شهره‌ای. شهره‌ای به معلّم بودن. و پارسا، شوهرت مرد بود و مردان غریب‌ند. دیگر عاشقانه نخواهم نوشت، جز برای اشیا، جز به زبانی که اشیا در آن مؤنث و مذکر ندارند.

  آه ای بالشت. پتویی که پاهای‌م را پوشانده‌ای. هیچ گرمی‌ای جای تو نمی‌تواند باشد. نان‌ها در راه فریزر مانده‌اند و بیات می‌شوند. و کلمات جز زشتی نمی‌گویند. و فریزر جز ناله کاری ندارد.

  خانه به هم ریخته‌ها. ساعت‌ها جفت شش آورده‌اند مانده‌اند در نیم. امّا من با تاسِ بی‌نقطه بازی می‌کنم.

  من می‌هراسم از تنهایی. همان‌طور که می‌هراسم از مردها و زن‌ها. همان‌طور که خسته‌ام. بگذارید بخوابم. نه. معلّم.

  حمله‌های عصبی و نفسِ بند آمده‌ام. و مهدی، این دستِ خودم است می‌دانم. امید به روزی که بمیرم و این‌جا ظفر نیست. بو کلِّ کوچه را برداشته.

  هراس که انتهایی ندارد.


پ.ن عنوان از یکی از شعرهای مورد علاقه‌ام، از براهنی. گفتم که گنگ‌تر شود، هرآنچه گنگ است.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 321 - به نفرت‌انگیزی باز آمد بویِ ماهِ مدرسه، باز آمد میماجیل

الف

 سلام

  ام‌روز، شاید روزِ خوبی نبود. امّا کی می‌تونه با اطمینان حرف بزنه؟ پس شاید هم روز خوبی بوده باشه. بگذریم که تا کی خواب بودم. بگذریم که کلاس‌هام رو شرکت نکردم هرچند که دیگه بند و بساط خواب‌گاه رو هم نداره. ولی می‌تونیم از این نگذریم که رویِ تخت پر از تنش و لرزش خودآگاهانه -مثل وقتی پاهاتو با سرعت بالا پایین می‌کنی- پتو رو بغل گرفته بودم و حال‌م از این زنده‌گی به هم می‌خورد و به این فکر می‌کردم که چرا نباید... .

  بعد هم بالأخره پولِ محتوایِ مسخره‌ی تولیدی درموردِ میل‌گردها رو گرفتم و سریع رفتم با پنجاه تومن‌ش یکی از قرض‌هامو پس دادم. پول تئاتر و بعدم پول انتقال وسایل‌م از دامغان به تهران رو باید کم‌کم جور کنم.

  ام‌روز وقتی قدم می‌زدم که برم سیگار بگیرم -چون توتون‌م تموم شده و پول توتون ندارم و از طرفی می‌خوام از آشنایِ مهدی توتون بگیرم- به اون دوران که تویِ تعویض روغنی -با اون همه تضادی که وجود من در اون‌جا داشت- و بعدش کافه کار می‌کردم، فکر کردم. می‌دونم جمله خیلی طولانیه. به تخمِ مرغِ هم‌سایه. به این فکر می‌کردم که با همه‌ی اون مشقّات و سختی‌ها، چی من رو سرپا نگه می‌داشت؟ نکته خیلی ساده بود. این که پولِ سیگاری که دارم می‌کشم رو خودم می‌دم. و این برایِ وجود من تو اون زمان، و روحیه‌ی الآن‌م به شدّت خوبه. شاید بگی خیلی مسخره‌ست. درسته خیلی مسخره‌ست. ولی این که تو به عنوان یه انسان، مستقل از خانواده‌ای و داری زنده‌گی می‌کنی، و حتا پول سیگارت رو هم خودت می‌دی، حس به شدّت ارزش‌مندیه. حالا چرا گفتم سیگار و نگفتم غذا، چون وقتی تویِ رامسر بودم، اون‌قدر که پول خرجِ سیگار کردم، صرفِ غذا نکردم.

  دارم به این فکر می‌کنم که برگردم به سرکار. می‌دونم هم‌راهیِ کار با ادامه دادن به تحصیل کار دشواریه که معمولن از یکی‌ش می‌مونی، همون‌طور که من قبلن موندم، ولی باز هم این اشتیاق منه که داره سرکشی می‌کنه، که وجود خودش رو نشون بده. که نیاز نیست برایِ گیاه‌خوار شدنم، برایِ ویتامینِ ب دوازده، برایِ سیگار، برایِ روان‌پزشک و روان‌شناس و دارو. برای کیف و کفش و لباس و کتاب از خانواده‌م پول بگیرم. این اتّفاق اصلن چیز بدی نیست، حقِّ طبیعیِ آدمه که توسطِ خانواده‌ش تأمین بشه، چه باهاشون خوب باشه و چه بد. کار به این نداره. ولی از لحاظ درونی این من رو به شدّت سرکوب می‌کنه. خیلی زیاد. این‌قدر خرج و هزینه‌های زنده‌گی بالا رفته که من واقعن در حیرت‌م. که من ده روز پیش از پدرم پونصد هزارتومن پول گرفتم، و خودم هم دویست هزارتومن داشتم و ام‌روز دوباره مجبور شدم چهارصد هزار تومنِ دیگه بگیرم، تا شنبه که شهریه‌ها رو بریزند. درست که هزینه‌ی روان‌شناس‌م به شدّت بالاست. ولی با این حال من خیلی حیران‌م. و واقعیّت امر این که من تویِ خونه به زنده‌گیِ کارتن‌خوابی مشغول‌م. چیزی که روان‌شناس گفت. درسته. ولی نمی‌تونم ازش در بیام، بلد نیستم. و جلسات هفته‌ای یک‌ساعته با روان‌شناس هم این‌قدر با مسائل انتزاعی پر می‌شه که نمی‌دونم به کجا می‌رسه. عین این می‌مونه که یه ماشین خراب رو ببری تعمیرگاه، و تعمیرکار سعی کنه از اوّل اوّل ماشین رو برات درست کنه. نه این که اشتباه باشه، ولی تو شاید یه سال، شاید هم بیش‌تر ماشین نداری. اون هم با این زمانِ جلسات در هفته.

  باید تلاشِ نهایی‌م رو برایِ "پیروزی" بکنم. استوری‌بردش مونده. حتا می‌تونم تویِ خونه تست‌ش بکنم، و بعد هم فهرست لوازم و تجهیزاتی که نیاز دارمو می‌گم. تا چه پیش آید. مهم نیست که بشه یا نه. من این اندکِ آخرش رو هم انجام می‌دم. اگه توان ساخت‌ش پیش اومد که می‌رم می‌سازم‌ش. اگه به عنوان سابقه‌ی کاری در نظر گرفتن و پیش‌نهاد کار دادن انجام می‌دم، اگه هم نه می‌رم تو یه کافه کار می‌کنم. به هرصورت باید کار کنم. باید پول در بیارم و از این وضع وخیم خارج بشم.

  بی‌ربط به بالا. شجریان مُرد. و من افسوس می‌خورم که حتا به درستی هم نمی‌شناسم‌ش. زیاد هم چیزی ازش نشنیدم. یکی دوتا کاست که یادمه تو پاژن بابا گوش‌شون می‌دادیم و من اون موقع همین اندازه اندک که الآن از موسیقی می‌دونم هم نمی‌دونستم و دوست‌ش نداشتم. و بعدتر به هرچیزی گوش دادم الّا شجریان. پس نه در رثاش چیزی دارم که بگم، و نه در نکوهش‌ش. فقط می‌دونم که مرد بزرگی بود. و برایِ جامعه‌یِ ایرانی، فراتر از یک خواننده بود، بلکه نماد فرهنگ ملّت ایران بود. یکی از اندک نمادهاش. و دیگه نیست. اگر بیان یا مرورگر من یاری می‌کرد، می‌خواستم که بارون از شب، سکوت و کویر، که با آهنگ‌سازیِ کیهان کلهره رو بشنویم، هرچند که فکر می‌کنم تویِ این چند روز خیلی دست‌مالی شده باشه، لیکن همون رو هم نمی‌تونیم بشنویم.

  هاممممدجان، ه‌یِ هلویی‌ت یادم نرفته، دیدی بالأخره نوشتم؟

  دل‌تنگ‌م. دل‌تنگِ آینده‌ی موهوم. خودت که خوب می‌دونی.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 320 - داری می‌ری، در کُمُدم از پشت قفل کن، برایِ دلِ خودت‌م که شده کلیدشو بنداز تو چاهِ خلا، من این‌جا، جام خوبه

الف

 سلام

  وب‌لاگ‌نویسی جز احساس انزوا تنهایی در این مدّت، چیزِ دیگه‌ای نداشت. درسته که اون حجم از فکرام تخلیّه شد، امّا درد هنوز درده و هنوزم خیلی اوقات به خودم می‌آم و می‌بینم که این‌قدر مشغول فکر کردن‌م که از اوضاع خارجی و کاری که دارم می‌کنم کاملن نامطلع‌م. خسته‌م. نمی‌گم می‌خوام برم تنها باشم، چون این‌جا تنهام. می‌خوام برم چون ناراحت‌تر از قبلن‌م.

  یکی نیست بگه میماجیل ابله کی اصن به تو گفت بیای بنویسی؟ چرا از دیگران توقّع داری؟ از هیچ‌کس توقّع نداشته باشم. هیچ جماعتی، هیچ قشری. همه‌شون یکی‌ن. هی برایِ خودت خیال می‌بافی که فلان و بهمان. آره جونِ ننه‌ت. هیچی نمی‌شه. هیچی. همه‌ی اینا می‌گذره. هیچی هم نمی‌شه. تغییری پیش نمی‌آد. چون دنیا اون‌طوری که تو فکر می‌کنی نیست. آدماش هم نیستن.

صفحه‌ی 319 - هوا نآرام، روز خاموش

الف

 سلام

  دی‌شب آس و پاس در پاریس و لندن اُروِل که نمی‌دونم چرا اوروِل می‌نویسن در حالی که اُروِل می‌خونن، تموم کردم. مهدی برام خریده بود. هدیه‌ی آغاز دانش‌گاه و این حرفا. نمی‌دونم تولّد هم بود یا نه. الآن کنار دست‌م نیست که ببینم. تو کافه‌ی خاله صغرا یا همون خانوم صفریِ دامغان داد به‌م. وقتی داشتیم سعی می‌کردیم بی‌این که خودمون یا میز رو کثیف کنیم، این جایِ مواد دم‌نوش رو از تو لیوان بکشیم بیرون. سرماخورده بودیم. شام هم چلوکباب بود. ول‌خرجی کرده بودیم برایِ خودم. از معدود دفعاتی بود که به از این که برادر داشتم راضی بودم. شرایطِ سختی بود و مهدی هم بعضی وقتا پاپیچِ بعضی چیزا می‌شد. ولی در کل خوب بود. همین که سعی می‌کرد تهِ دل‌م رو به اون شهرِ سرد و خاکستری، که قرار بود دانش‌جوش باشم روشن نگه‌داره خوب بود. هرچند که اون شهر یا من این‌قدر قدرت نداشتیم که از اون نور محافظت کنیم و دو هفته نگذشته هم‌چیز یواش یواش خاموش شد. خسته‌گی و تکرار و باد. بعدتر که با یوسف و رومینا هم خونه شدم تازه یواش یواش داشتم از شهر حسِ خوبی می‌گرفتم و رضایت‌مند می‌شدم. تازه داشتم با بقّالی‌ها دوست می‌شدم، نونوایی و ساقی‌ها رو می‌شناختم. تازه یکی رو پیدا کرده بودم که با این که خشک‌شویی کار می‌کرد امّا به نویسنده‌گی علاقه داشت و به گفته‌ی خودش چندتایی هم کتاب نوشته بود. چرا همه‌چیز این‌قدر ناپایداره؟ دورانِ خوشی نبود. سختی و درد کشیدن و تو فکر و استرس بودناش کم نبود. ولی دوست داشتنی بود. چیزی که کم پیش می‌آد. از این دوره‌ها، یکی دوباری بیش‌تر نداشتم.

  کار کردن تو کافه‌ی رامسر هم برام از این دوره‌ها بود. خیلی سختی کشیدم و اذیّت شدم. امّا همیشه و همیشه دل‌م براش تنگ می‌شه. جالب این که کاملن تعریفِ اُروِل از کار کردن تو کافه رستوران رو حس می‌کردم و هرچند که اون‌جا کافه فرشته‌گان بود و همه‌چیز باید با به‌ترین کیفیّت حاضر می‌شد. ولی در کل نمونه‌ی کوچیکی بود از چیزی که اُروِل می‌گه. به دلیل توصیفاتِ زنده‌گی در این طبقه و حتا پایین‌تر و مردم و این‌ها کتاب رو دوست داشتم. یه جاهایی می‌رفت سمتِ بیانیه دادن که من خیلی موافق نبودم. ینی کاری به این ندارم که حرف‌هاش درست بود یا غلط امّا به هر حال فضایِ متفاوتی بود. که البته صد درصد نویسنده مختاره. یه بخشِ کتاب هم مختص شده بود به فهرستِ واژه‌گان و اصطلاحاتِ عامه‌ی انگلیسی بود. امّا خب مترجم چندان یاری نکرده بود که زیبایی‌ش منتقل بشه از لحاظ معنایی حتا. این بود که اون‌جا هم موند. در هر صورت من دوست‌ش داشتم. هرچند بعد از حدودِ یک‌سال تازه خوندم‌ش ولی خب حالا که خوندم و خوش‌حال‌م. من از ترجمه‌ی بهمن دارالشفایی و نشر ماهی خوندم‌ش. و مثل این که ترجمه‌هایِ دیگه‌ای هم برایِ کتاب هست.

  خب بنا به بررسی‌هام در هشت سالِ گذشته هیچ‌وقت در چهار شهریور فرسته‌ای منتشر نشده که بتونیم به‌ش رجوع کنیم که حالِ من در چهار شهریورها چگونه‌ست. خب پس به حالِ کنونی‌م می‌پردازیم برایِ آینده‌گان.

  بد نیستم. در اوّلین نگاه. ولی ترس و استرس داره شروع می‌شه که کم‌کم بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه. من همیشه از شروع مدرسه وحشت داشتم. تا اون‌جایی که یادم می‌آد همیشه. با استثنائاتی اگه باشه می‌گیم اغلب اوقات. حالا دانش‌جواَم. بزرگ شده و هیچ‌چیزی به تخمِ شربتیِ هیچ دانش‌جویی هم نیست. ولی من باز هم استرس دارم. این‌ها رو برایِ اون زنِ کوفتیِ به ظاهر روان‌شناسِ احمق می‌گفتم. که دوست ندارم برم دانش‌گاه. حال‌م رو بد می‌کنه. ولی خب از روان‌شناسِ وابسته به دانش‌گاه چه انتظاری می‌شه داشت؟ بگه نرو دانش‌گاه؟ اینه که خب هنوز انتخاب واحد نشده و ترس و استرس‌م شروع شده. با فرسته‌یِ کانالِ کیریِ دانش‌کده.

  هم‌چنین باید عرض کنم که گاهی سکوت به‌تر از حرف زدنه،‌ ولی تویِ این سال و این تابستونِ با غایت کیری‌تر همین چهارتا دونه خواننده‌ای که دارم پا رو از گاهی فراتر گذاشتن و کلّن من و کُمُد رو به تخمِ شربتیِ شربتی که می‌خورن هم نگرفتن. خب به درک. چه با دوست، چه بی‌دوست. چه آدم فکر بکنه داره با در و دیوار کُمُد واگویه می‌کنه ذهنیّات‌ش رو چه نکنه. نه این که همیشه تنها نبودی میماجیل؟ هوا ابریه، معلومه که نوری از در زِ در نمی‌تابه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 318 - مگه نه؟

الف

 سلام

  خب حالا از چی بنویسم؟ نوشتنِ اجباری؟ تنها کارِ مفید در طول روز؟ نمی‌دونم. هرچی که هست. مفید که نمی‌شاید گفت. می‌خوام درموردِ یه عرفان و این خبرِ تازه چیزی بنویسم امّا جلویِ خودم رو می‌گیرم. چرا باید یه سری حرفی بزنم که هیچ‌کس خوش‌ش نمی‌آد:/ شما هم به‌ش فکر نکنید.

  نمی‌دونم جریان از چه‌قراره. ام‌روز دو قسمت سریال دیدم و یه سری موزیکی رو گوش دادم که داشتم و هیچ‌وقت نشنیدم. در پوشه‌ای که هر فایلِ ام‌پی‌تری‌ش قطعن سرِنخیِ برایِ کشفِ یه دنیایِ موسیقیایی عجیب. چیزایی که از تله‌گرام دان‌لود شدن. امّا چه‌طوره که خیلی‌هاشون رو حتا یه بارم نشنیدم؟ نمی‌دونم. اتّفاقِ غریب و خوش‌آیندیه. امّا هیچ‌کودوم از این چیزا تهی بوده‌گیِ من رو پر نمی‌کنه. هم‌چنان تهی هستم، هرچند که حموم رفته باشم و اصلاح کرده باشم صورت‌م رو. باز هم تهی‌م. دست‌آوردِ این سفرِ مضحک چه بود؟ نمی‌دونم. می‌دونم. نابودیِ روان و بدبختی و درد. حالا اگه من بگم از قبل می‌دونستم چنین اتّفاقی می‌افته کسی قبول نمی‌کرد. می‌دونم تهران‌م برام نریده بودن. ولی این‌جا که بیش‌تر نریده بودن. یادمه یه عیدی سفر رفته بودیم جنوب. از اون سفرهایِ رو مخیِ اعصاب خوردکن. برگشتنی من یه فرسته از اینستاگرام منتشر کردم و یه اندک شکایتی از این سفر. مهدی یادم نیست به چه روشی امّا خیلی بد برخورد کرد. انگار که من رو برده باشن بهشت. خیلی ناراحت شدم. امیدوارم بی این که راضی باشی ببرنت بهشت مهدی، ببینم به‌ت خوش می‌گذره؟

  ننالَم. می‌دونم که ریدم به این زمانِ خالیِ تابستون‌م. همیشه ریدم. تهران‌م می‌بودم می‌ریدم. غیر از این نیست. اسهال دارم. گند می‌زنم به همه‌چی. می‌دونم قرار بود نَنالم. غیر از اون ام‌روز دو قسمت از یک سریالی رو دیدم که حالا بماند. نمی‌تونم افسوس نخورم به این رفتار و کردارم. خسته‌‌م. می‌شه یه آرامش عظیم یکی به من تزریق کنه؟ آخه من بدونم چه تقصیری داشتم که این زنده‌گی‌مه؟ این حیطه‌ی جبر و اختیار که با هم خلط شده اصن زنده‌گی برایِ آدم نمی‌ذاره که. آره بقیه زنده‌گی می‌کنن. من کس‌کش‌م. می‌دونم. چه‌طور می‌تونم نَنالم. به حس می‌کنم این نوشتن‌ها خیلی بی‌هوده‌ست. همه‌ش هیچ و هیچ و هیچ. ولی خب خودم می‌خوام که بنویسم. مگه کسی مجبورم می‌کنه؟ دلیل‌ش فقط تخلیه شدن نیست. یه سری دلیلای مسخره‌ی دیگه هم داره که اصن گفتن نداره. هنوز دارم سعی می‌کنم که خودم رو برسونم به تازه‌ترین محتواهایِ اینوریدر، نمی‌تونم. ینی مونده. اون یه هفته‌ای که با یه گوشی و کیف پول رفتیم پایین تمام پیش‌رفتم در این زمینه رو به باد فنا داد. حالا دوباره دارم تلاش می‌کنم. دویست و چهل‌تا مونده تا مطالبِ قبلی تموم بشن و برسم به جدیدا. حالا دیگه. این هم فکر کنم جزو کارایِ کم‌تر بی‌هوده‌م در طولِ روز باشه. نمی‌دونم دیگه.

  می‌دونستی دل‌م می‌خواد غرق بشم تو گلای قالی؟ خودم‌م نمی‌دونستم، الآن به‌ش فکر کردم. به نظر باید زیبا بیاد. چند روز باقی مونده هم الکی می‌گذره.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)