الف
سلام
هوا سرده. مهه. و بارون. دلم گرفته. مثلِ همیشه. من آدمِ چسنالهم اصن. دلم از خوابهام گرفته. شاید ذاتِ من اینه که نمیتونم بیخیال باشم. نمیتونم به تخمم بگیرم همهچیز و تماشاگر باشم. نمیتونم لذّت ببرم، نمیدونم. عیدِ نود و هشت، با کلّی بدبختی خانواده رو راضی کرده بودم که خونهی کرج بمونم و سفر شمال رو بیخیال بشم. البته که من به تخمشون نبودم، به خاطرِ حرفایِ علیرضا که اون موقع، مشاورِ کنکورم بود قبول کردن. علیرضا یه روز اومد پیشم. بعد از ظهرش یکم سعی کرد ترسیم فنی بکنه تو کلّهم که نرفت. از دیدنِ رفتارِ غریبعجیبِ من تا حدِّ زیادی شوک زده بود. درکش سخت بود. همون شب تو اون پارکِ خلوت پرسید چته. من نمیدونستم چمه. اونجا بود که بهم گفت تو بیخیال نیستی. این حقیقت رو گفت که من با این که ادای بیخیالها رو درمیآرم ولی بیخیال نیستم. بیخیال اون دوستهاییشن که به تخمشون گرفتن و صب تا شب گیم بازی میکنن و فیلم میبینن و به هیچ اهمیّت نمیدن. ولی من بیخیال نیستم. نمیتونم باشم. اداشو در میآرم. که هیچی برام مهم نیست. که نمیخوام اهمیّت بدم، که مثلن به تخمم گرفتم، نگرفتم. این حتا از خوابامم مشهوده. هرچی که تو واقعیّت قایم میکنم از اون تو سر در میآره. و واقعن که من نگران چه چیزهایی هستم. از آخرین باری که طرف رو دیدم دو یا سه سال میگذره و هیچ تماسی درست و حسابیای هم با هم نداشتیم، امّا نگرانم که افسردهگی نگرفته باشه و حالش خوب باشه. آه.
دلم میخواد تموم بشه همهچی. نمیشه. کی تموم میشه؟ از خواب بیدار میشم. هوایِ گرمِ زاهدانه. از تختم میآم پایین و نمیدونم ساعت چنده، صبحه یا غروبه، مشقامو نوشتم یا نه، هیچکسی هم تو خونه نیست. میرم توی باغ و باغ هم خلوت و آرومه. دوست ندارم اونجا باشم، پس دوباره از خواب بیدار میشم. خونهی قم، مهدیه. کسی نیست. نمیدونم چرا. صبحه و کسی نیست. دنبالِ مامان میگردم و نیست. پا برهنه در خونه رو باز میذارم و میدواَم سمتِ خونهی تنها کسی که میشناسم. احسان. با مادرش میآد دمِ در، مامان اونجا هم نیست. امّا اونجا هم جایِ من نیست. میخوابم. بیدار میشم. نشستهم تویِ یک جمعِ شلوغ. همهچیز تا قبل از این خواب بود. هیچ یادم نمیآد. جمعِ گرمی که همه دارن چرت و پرت میگن. چِتِ پاره متوجّهِ هیچچیز نیستم. خواب هم نبودم اصلن. ساکت رویِ صندلیِ زردِ اتاقِ دویست و بیست. خوابگاهِ پردیس. همه دارند ور میزنند و اسپیکر هم برایِ خودش فریاد میکنه زهراب. چشمامو میبندم. رویِ زمین دراز کشیدم. پشتِ بیابونهایِ خوابگاههایِ دختران. آفتاب داره غروب میکنه و باد سرد میزنه. با رضایت دراز کشیدم. با آرامش. همهچیز قراره تموم بشه. کلّی قرص خوردم و منتظرم که تموم دردها از بین بره. اونجا جایِ منه. برایِ همیشه.