الف
سلام
سرم بدجور درد میکنه. و از اون طرف احساسِ بیهودهگی فراوان داره کم کم به من غلبه میکنه. دیگه با جملهیِ یه کلمهای خستهم دیگران منم خسته میشم. اگه اون از زندهگی خستهست. منم خستهم. خیلی اوقات احساس فروپاشی میکنم. این که همهچیز به قدری خراب شده که هیچچیزش قابل احیا نیست. هیچچیزش قابل درست شدن نیست. خسته شدم. از افکار ضد و نقیضِ خودم خسته شدم. از این آدمی که هستم خسته شدم. از آدمی که بودم خسته شدهم. از آدمی که میخوام باشم خستهم. از این بیآرمانی و بیدغدغهگی خستهم. آرمان و دغدغه به دردِ من نمیخوره نه. بیشتر خستهم میکنه. از تمامِ دنیا خستهم. از خوابیدن. از بیدار بودن. از دیدن. حرف زدن. خوردن. جق زدن. از همهچیز خستهم. به ناامیدیِ لحظاتِ آخر تشنه تو بیابون. به نیازمندی اون. من نیازمندم. نمیدونم به چی نیازمندم ولی نیازمندم. که خسته نباشم. که رها بشم از این دنیا. علیرضا صفحهی اوّلِ فلسفهی ملال برام نوشته بود: آن لحظهای را دیدهاید که سکوت است؟ من در پی آن میگردم. هیچوقت نفهمیدم که میتونم منظور آدما رو درست بفهمم یا نه. چه مهم؟ من چی رو درست فهمیدهم؟ ولی میخوام بگم آن لحظهای را دیدهاید که نیست؟ من در پیِ آن میگردم. چیزی که من دنبالش میگردم فضایِ تهیِ بینِ خوابیدنِ شب و بیدار شدنِ صبحه. وقتی که هیچ خوابی ندیدی. هیچ چیزی رو متوجّه نشدی و زمان گذر کرده. مسئلهی من گذر زمان نیست. من تا ابد میخوام اون لحظه رو. اون تهی بودهگی رو. خزئبل میگم. سرم درد میکنه. چشمام اشکالوده و نمیدونم. هیچچیز نمیدونم. من اکثر اوقات نمیدونم بعد از این کاری که دارم میکنم -هر کاری؛ حتا شاشیدن- چه کار باید بکنم. هیچ ایدهای ندارم. زندهگیم به هماین مقدار پوچه و بیهدفه. من به دنبال معنا نیستم، من به دنبالِ هدف نیستم. من به دنبال انجام دادنم. نمیدونم این حرفایی که میزنم چهقدر میرسونه چیزی رو که میخوام بگم. اصلن نمیرسونه، رسانا نیستم من. هدف و معنا پیدا کردن برایِ زندهگیم یا حتا داشتنشون بیشتر از قبل من رو آزار میده. چون بیشتر از قبل به پوچی خودم پی میبرم. چون در راستایِ اونا هیچ کاری انجام نمیدم. خستهم. واقعن خستهم. به هیچ چیز عزیزی که ندارم قسم خستهم. از این زندهگیِ فلاکتبار خستهم. از فکر کردن به مرگ خستهم. رنجی که میبرم چیز خاصی نیست. بیارزشترین رنج دنیا از آنِ منه. هدف، آرمان، آرزو، درد، مرگ. نمیدونم. لعیا یه دفعه یه کتاب به من داده بود. داستانِ نوجوان بود. عاشق اون کتاب بودم. یه داستانش درموردِ یه پسر بچّه بود که به خواب رفت و مدت خیلی خیلی زیادی خواب بود. کتابها واقعیّت ندارن. داستانها داستانن. و الّا میرفتم سراغِ راز پسر بچّهای که خوابید. من کاملن بیهدفم. بیعملن. حتا نمیخوام بخوابم. چون خواب همهچیزو عادی میکنه. Mr nobody فیلم موردِ علاقهی منه. به شدّت خیلی زیادی. چون من همیشه خودم رو به بیعملی و بیاختیاری و بیچارهگیِ نیمو دیدم تویِ ایستگاهِ قطار. انگار که زمان برای همیشه ایستاده باشه. انگار که هیچ اتّفاقِ جدیدی نمیافته که چیزی درونِ من جا به جا بشه. من خستهم. بار چندمه که اینو میگم و اشک میریزم؟ نمیدونم. ولی من خستهم. واقعن فکر میکنی تویِ اون جشنِ تولد، من، قبل از دنیا اومدنم خوشحال شاد بودم مهدی؟ واقعن اینطور فکر میکنی؟ کاش که اینطور باشه. میدونم این درد ازلی ابدی رویِ من نبوده. ولی نقطههایی نزدیک و در یک امتداد تداعی کنندهی یک خطند. نقطههایِ سیاهِ زندهگی. نقطههایِ سیاهِ این درد خیلی به هم نزدیکن. کاش من بودم اون دلقکی که صاحب سیرک شبِ آخر انداختش به اون دریاچهای که عربها نیهاشون رو مینداختن. کاش بودم. من زجر میکشم. و هیچکس نمیتونه زجر کشیدنِ من رو درک کنه. منم نمیتونم زجر کشیدنِ دیگران رو درک کنم. میخوام داد بزنم کمک. میخوام اینجا بنویسم کمک. میخوام برایِ هم پیام بفرستم کمک. ولی کمکی در کار نیست. میدونم. از کجا میدونم؟ نه از ناامیدی. از قبل میدونم. از گذشته. گذشتهی من کمکی در کار نبود. پس چه دلیل که آینده کمکی باشه؟ من زار میزنم. و شما میتونید نخونید. چون من هیچچیز نمیگم. من فقط زار میزنم. کسی که زار میزنه چون میدونه کمکی نیست. کاش اون چاقویِ میوهخوری اون روز عصر اونقدری تیز بود که هیچ دردی نباشه. کاش هدیهی خدا بودنم شکل نمیگرفت. کاش بار شیشهای بودم که نیمهراه میشکستم. کاش اون روز از برج رختخوابها افتادم پایین یا اون روز که با هلِ ابوالحسن سرم رفت به گوشهی سنگ تراشیده پله سرم به قدری میشکافت که هیچ نیاز به دوختن نباشه. کاش اون روز وقت من خواب بودم و ماشین از سمت راستِ جاده به سمتِ چپ ملّق میزد از شیشهی پشتی پرت میشدم بیرون و ماشینها امونم نمیدادن. کاش کر بودم. کاش لال بودم. کاش نمیتونستم فکر کنم. خسته شدم. از همهچیز. به این مغز ناتوان، به این اشکها قسم. دلم میخواد برم تویِ کمد خونهی پردیسان و هنوز اینقدر دراز نباشم که بتونم رویِ تشکها دراز بکشم که بخوابم. که فقط خوابیده باشم. و جمجمهی مهدی از چکّههای آبسرد تویِ حمام کوچکی که پنجرهش جایِ پریدن نداره سوراخ شده باشه. و مامان روز به روز با شستن و رفتنش ساییده بشه و کوچیک و کوچیکتر. و بابا خاک شده باشه که باهاش مهر بسازن. از اون گندهها.