صفحه‌ی 8

به نام اعظم او...

پس از چندروز دنبال کارت اینترنت گشتن (البته نگشتم ها ولی دنبالش بودم) و چند روز مهمون‌داری، پام پس از مدتی که حدود 2-3 ماهی می‌شه به اینترنت و اونترنت باز شد.

بازگشت وحید کوچولو (که حالا یه سال بزگتر شده):

یه چند وقتی بود از اراجیف من راحت بودید که من دوباره برگشتم. خب پرچکوه خوش گذشت چون که درد معلم‌ها رو کشیدم. چون معلم نقاشیِ ماشین سه‌بعدی برای 2نفر شدم. البت سه‌بعدی هم نیست ولی اسمیه که من براش انتخاب کردم. خب من درد معلم‌ها رو چشیدم دیدم زیاد درد نداره البته داره‌ها ولی اون‌قدی نیست که می‌گن.

روزی که اومدیم یه مهمونم داشتیم سینا پسرعمه‌م بود که برای عروسی دختر اون یکی عمه‌م اومده بود خونمون...

بابا وللش می‌خواستم بگم باهم کلی بازی که نه، اما حداقل از تهنایی در اومدم. مهدی نامرد که با من بازی نمی‌کنه، دوستمم که نیست تهنای تهنای تهنای.... شدم البته تهنا که نه، از اون لحاظ که هیکچس باهام بازی نمی کنه.

   الانم مدرسه ها شروع شده ولی من خوش‌حال نیستم.

 چرا؟؟

چون که زیرا، چون مدرسه‌مون دورتر شده من باید از دشت و کوه صحرا بگذرم تا بهش برسم منظورم از دشت: خیابون، کوه: بلوار و صحرا: جاده خاکی بود.

 

من الان وحید کوچولو تهنای بی هم بازیم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 7

به نامِ خدا

سلام من از شما در خواست کرده بودم که امروز به مطلب از پیش آماده‌ای که به مناسبت جشن اتمام 11سالگی و رفتنم در 12 سالگی نوشته بودم به نگاهید!!!(یعنی نگاه کنید!)  هر چقدر دنبال کیک گشتم کیک خوشگلی پیدا نکردم حالا مجبوریم بدون کیک جشن تولد بگیرم. کادوی من یادتون نره اگه کادو نیارین ناراحت می‌شم.
حالا یه جشن تولدم این شکلی شد یه جشن تولدم یکم جالب‌تر از این بود یعنی این شکلی بود:
سال نمی‌دونم کی بود که ما رفته بودیم پرچکوه. و حسن با مامان و باباش اومده بودند پرچکوه. اون سال ما هم مهمون داشتیم ولی حسن از خونه‌شون پا می‌شد میومد خونه ما و خلاصه با مهمونا‌مون دوست شده بود دیگه. یه روز که یکی از مهمونامون کار داشت می‌خواس برگرده شهر‌شون، ما (یعنی من و حسن) تا خونه حسن اینا دنبالش کردیم. بعد ماشین اومد دنبالشون (مرد و زنش) سوار شدن و رفتن . بعد بارون اومد و من هم موندم خونه حسن اینا  و بعد از چند روز که من می‌خواستم برگردم یه چیزی بدم خونه‌مون، حسن نذاشت و گفت منم باهات میام که برگردی .دیگه ما هم مجور شدیم بگیم: باش! وقتی رسیدم خونه  مهمونامون با داداشم بهم تولدم رو تبریک گفتن. من وسیله هرو دادم و با اجبار حسن برگشتیم خونه شون. نمی‌دونم کی حسن به مامانش گفت امروز تولد منه، که همون شب مامانش دست به کار پختن کیک شد. من از همه جا بی‌خبر خوابیدم و فردا صبح‌ش صبحونه ما به جای شمع کبریت فوت کردیم و من حسن به هم گل هدیه دادیم بعد عینهو تیم های فوتبال لباس های هم دیگه رو پوشیدیم عکس انداختیم!!!
این هم شد یه جشن تولد حسابی!!!
جشن تولدم مبارک!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۰ ]

صفحه‌ی 6

به نام اعظم او...
ولادت حضرت مهدی مبارک.
خب بالاخره الان نظر منم عوض شد در رابطه با این که از قبل نوشتن خوب نیست و بهتره که در وقتی که امکانش هست بنویسم  و وقتی که نیست از قبل آماده نکرده باشم برای همین باید در این جارو تخته کنم برای همینم یه قفل نو براش خریدم تا آقا هکره این ورها نیاد اگه هم بیاد قفلم نو محکم باشه که نتونه بازش کنه خب بگذریم من یه نطق کوچولو در رابطه با عینک و بعد از اون یه نطق کوچولو دیگه در باب سفرمون کنم و بعدش خداحافظی تا 12 مرداد، آخه من از 12 مرداد یه مطلب از پیش آماده دارم چیز بیشتری دربارش نمی‌تونم بگم جز این که وبلاگ من توی آبدیت شده ها نمی‌ره پس خودتون بیان.
حالا بریم سر وقت نطق های کوچولوم :
  من یه آدم عینکی‌ام که چون عینکم شیشه‌ش شیکسته و کسی به فکرش نیست، خب نمی‌زنم. ولی همیشه همراه خودم می‌برم خدا رو چه دیدی شاید لازم شد. مهدی خوندن تموم کتاب‌ها و مجله‌هاش رو آزاد کرده ولی به شرط چاقو، نه به شرط عینک که منم مجبورم و می‌زنم تازه آخرین باری که رفتیم سینما من رو مجبور کرد  که عینک بزنم عجب گیری این عینک برای من!!!
خب عینک نزدن من دلایل دیگه‌ای هم داره که فک کنم خودتون حدس بزنین تازه اگه عینکی باشین می‌فهمین که چه توهین‌هایی به عینکی‌‌ها می‌شه! (البته در صورت کوچولو بودن!!!)
نطق دوم:
  بابام جدیدن یه جیپ پاژن خریده که اگه نمی‌دونین چه شکلی تو گوگل جستجو کنین تا بفهمین چه خوشگله  و ما با این ماشین می‌خوایم بریم پرچکوه جای شما خالی خیلی خوش می‌گذره و در آخر از اون‌هایی که وقتشون رو برای این وبلاگ تلف کردن و خوششون نیومد معذرت می‌خوام نارحتم دارم می‌رم اما چه فایده؟ کاش اون جاهم اینترنت داشت، کاش، کاش، ای‌ کاش و ....
راستی یه سوال نظرتون درباره این وبلاگ چیه؟؟؟
12 مرداد یادتو نره...
خدا حافظ من مثله ابرها بی‌خداحافظی نمی‌رم!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 5

اصلا حواسم نبود مطلبم نیمه کاره بود الان می‌خوام ادامه‌اش رو بنویسم:


 

 

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 4

به نام اعظم او...
سلام.
 ولادت امام حسین، روز پاسدار و ولادت حضرت ابولفضل، روز جانباز و ولادت امام سجاد، سجده کننده بر خدای عالمیان مبارک باد.
ماه شعبان هم داره می‌گذره یادش بخیر چند سال پیش همین موقع ها داشتیم توی مسجد پرچکوه تدارک جشن نیمه شعان رو می‌دادیم.
مهدی قبلا بهم گفته بود اگه نمی‌خوای توی دفتر سیمیِ 200 برگ خاکستری رنگی که برات خریدم زیاد بنویسی اشکال نداره، زیاد ننویس ولی حداقل روزی یه‌خط بنویس. پس من خبر می‌دهم:
من از امروز می‌خواهم شروع به نوشتن جمله های یه خطی کنم.
بگذریم من دیروز با مهدی و دوستش رفتیم اولین کارگردانی آقای عطاران رو دیدیم، فیلم خوابم میاد، فیلم خیلی خوبی بود به نظر من زیاد طنز نبود و یه موضوعی توش نهفته بود. که خودتون ببینید بهتره!
 
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 3

*/اثرِ منفیِ ما!!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 2

به نام اعظم او...
نکته: این نوشته رو، خیلی وقت پیش -یعنی روزِ آخرِ‌سالِ نود- نوشتم. مهدی بهم موضوع داد. منم توی دفترِ 200برگ سیمی‌ طوسی رنگم نوشتم. الان با یه کم ویرایش می‌ذارمش اینجا تا شما لذت ببرین. شما کی هستین؟ کیه؟
 


ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۶ ]

صفحه‌ی اول

به اسمِ اعظم او...
«آن‌زمان که همگان تنهای‌مان می‌گذارند، تنها حضور تو تنهایی را طراوت می‌بخشد؛ تنهای‌مان مگذار.» (سیدمهدی شجاعی)

.
.
.
خیلی خوش‌حال‌م که اصرارها و اشک‌های تمساحی من به ثمر نشست و بالاخره مهدی راضی شد که برای من وبلاگ بسازد تا من توی‌ش دوکلمه بنویسم. (البته گاهی هم الکی ادای گریه کردن در می‌آوردم و اصلاً یک‌قطره اشک هم نمی‌ریختم. الان مهدی می‌گه دفعه‌ی بعد کلِّ چشمت اشک بشه و بریزه بیرون من محلِّ سگ هم بهت نمی‌ذارم!)

مهدی خیلی‌وقت پیش‌ها برایم یک دفتر 200برگِ سیمی خرید و گفت که توش هرچی دلم می‌خواد بنویسم. ولی من تا حالا خیلی کم توش نوشتم. چون مهدی همش فضولی می‌کرد و نوشته‌های منو می‌خوند. خب به قولِ خودش شاید آدم اون‌تو سرِ ‌بریده قایم کرده باشه. نمی‌شه که. خودش از یک کیلومتری نمی‌ذاره به دفتراش نزدیک بشم. (حالا اتاق‌مون همش 12متر بیش‌تر نیست!) تو اینترنت هم که میاد، همیشه با دستش صورتِ منو برمی‌گردونه که نبینم چه خبره. منم الان از وبلاگش فقط اسمشُ بلدم که نمی‌دونم یعنی چه. مهدی می‌گه وبلاگش تو رده‌ی سنی من نیست! بذار، اگه من گذاشتم وبلاگمو بخونه. هرچند اون زور می‌گه. و همین الان می‌گه که اگه عینکمو نزنم، وبلاگمُ پاک می‌کنه. آخه من دوست ندارم عینک بزنم. بگذریم!

به هر حال اینجا مال منه. و از امروز به بعد اگه مهدی اجازه بده که من برم اینترنت می‌خوام اینجا مطلب بنویسم. البته معلوم نیست برای کی. برای چی. کیه؟ کیه؟ من کی‌م؟ تو کی هستی؟ اونا کی‌ان؟ اینجا کجاست؟ کیـــــــــــــــــــــــــــه؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)