صفحه‌ی 311 - یه غذایی که همه‌چیز رو می‌ریزن توش نام ببرید. همون.

الف

 سلام

  می‌دونم خیلی همه‌گی نگرانِ بنده بودید که نبودم. لیکن مسئله مرگ نبود. مسئله درد بود. خانواده من رو برداشت با خودش برد پایین. پایین همون‌طور که قبلن گفتم جایی که وقتی این‌جا بالاست. و به بهانه‌ی دو سه روز رفتن و برگشتن یک هفته‌ای بنده را با یک دست لباس و گوشی از این خونه به اون خونه کشانیدند. که چی؟ مرده‌شور فامیل رو ببره. الآن چه گُلی خورد به سرم؟ فقط جنگ اعصاب. لیکن چه بگویم شاید هم مفید واقع بوده و من ندادم. خب من ندانم که اگه این‌جا می‌بودم چی می‌شد. کی می‌دونه؟ کی می‌دونه؟ لیکن گذشت و به هر چه بود گذشت. آره آقا راست‌شو بخوای خوش هم گذشت. ولی خیلی بیش‌تر جاهاش هم بد گذشت. خوشیاش با فاطمه بود که اصن نبود و تو گوشی بود و فلان و بهمان و دل‌تنگی و کیر تو این فاصله و این خزئبلات که آقا ما سه ماهه همو ندیدیم. این انصافانه‌ست. اگه هست تا ابد سه ماه سه ماه سرت بیاد :|

  لیکن از این مباحث بگذریم. هی دارم فکر می‌کنم که خودم رو چه‌طور جمع بکنم که جمع بشم و مثلِ نمکِ پاچیده رویِ زمین پخش و پلا و محو نشم، نمی‌دونم که چه‌طور؟ همه با هم. کی می‌دونه؟ کی می‌دونه؟

  باورش برایِ من سخته. ولی هفت سالِ پیش در چنین روزی، در صفحه‌ی چهل و شش این وب‌لاگ از سفر پرچکوه برگشته‌ام. غیر از این که من چه‌قدر اون موقع به زِ الآن خوش‌سیما می‌بودم، واقعن من هشت‌ساله که وب‌لاگ نویسم و تازه از مرزِ سی‌صد پست گذر کردم و گذر نمی‌کنه خوابی؟ ینی من از خیلی از این تازه به دوران رسیده‌ها قدیمی‌ترما. حالا شما هی قدر منو ندونید. من از همون اوّل‌ش‌م خاکی بودم. کیه که قدر بدونه؟

  آه. افسوس و صد افسوس:-» خلاصه که در نظرم هست یه لیست درست کنم برای هدف‌یابی از همه‌ی کارهایی که دوست دارم انجام بدم. همه‌ی همه‌شون. هرکی رو خواستم بکنم هم توش می‌نویسم. به کسی چه مربوط آدم باید برای سال‌های آینده‌ی عمرش برنامه داشته باشه دیگه. مگه غیر اینه. وگرنه که در حدِّ آرزو باقی می‌مونن :)) حالا لیست رو نوشتم شایدم این‌جا منتشرش کردم. بعدم که یک‌ کمی سرو سامون که گرفتم می‌آم این‌جا غافل‌گیری‌مو رو می‌کنم براتون -یادتونه قبل روشن‌فکرِ باکلاس نبودم گفتم سورپرایز؟- آره بابا کلّی کار داریم. کلّی برنامه داریم. با ما هم‌راه باشید. دیوث نباشید و این حرفا. دو روز دیگه قراره برم تو فاز افسرده‌گی می‌دونم. فعلن که نرفتم بذار زور بزنم. نمی‌دونم چرا نور زیادی داره چشامو اذیّت می‌کنه. من جمله چیزهایی که باید بخرم حتمن یک عدد عینکه. به خانواده نمی‌گم صد درصد. اصن من با خانواده‌م مشکل دارم و حاضر نیستم که حل‌شون بکنم. می‌دونی چرا؟ چون که فقط من نباید بخوام که مشکلات‌م با خانواده‌م رو حل بکنم. اون‌ها هم باید بخوان و وقتی اون‌ها نمی‌خوان من نمی‌تونم تسلیم بشم و باج بدم. صلح یه چیز دو طرفه و دو طرف باید تلاش بکنن. وقتی این از اوّل‌ش نمی‌خواستن خودشون رو تغییر بدن خداشون‌م بیاد روز زمین این خودشونو تغییر نمی‌دن. وسلام. لیکن من که می‌تونم خودم رو تغییر بدم و پول در بیارم و برایِ خودم عینک بخرم که با هر بار شکستن و گم شدن‌ش هزارتا بهانه و فحش و غُرغُر نیاد سرم. که من همیشه فکر می‌کردم که گناه‌کارترین آدمِ عالم‌م از این بابت و فقط من این‌قدر گیج‌م که عینک‌م رو گم می‌کنم یا از این کس‌شرا ولی خب بعدن که فهمیدم غیر از من عینکی چهار چشمکی‌هایِ دیگه‌ای هم تویِ جهان هستن فهمیدم که نه، این بساطا برایِ همه پیش می‌آد. مثه همه‌ی چیزایِ دیگه‌ای برایِ همه پیش می‌آد. فقط خانواده‌ی من از همه‌چیز یه بحران می‌سازه. خب بچّه بودم نمی‌فهمیدم اینا بحران نیست و خانواده‌ی من با خریدنِ یه عینک فقیر عالم نمی‌شه و این بحران نیست. نمی‌فهمیدم این پیازداغ زیاد کردن‌ها که من برات عینک نمی‌خرم و اینا برایِ اینه که من حواس‌م بیش‌تر باشه و بیش‌تر عینک بزنم و این حرفا. به درک. خانواده نداشتیم. اصن اگه شما هر دفعه که یادت رفت عینک بزنی به‌ت بگن که این‌قدر نزن که کور شی، خیلی تشویق می‌شی که عینک بزنی؟ حرص‌ت در نمی‌آد. حالا درست من الآن شاید دارم کور می‌شم واقعن ولی خب این چه طرزِ برخورد.

  یه چیزی‌م سرِ دل‌م مونده بود بگم، این معادل فارسیِ پست چی می‌شه که معنایِ مشخصِ پستِ وب‌لاگ بشه. یکی برسونه بعدن به من. مطلب؟ خلاصه که این پستا که سر و ته و قاعده قانون ندارن و هردمبیل‌ن بذار بگم دیگه. دین زده‌گیِ من، مهم‌ترین‌ش خانواده‌مه. این که من الآن هیچ اعتقاد درست و درمونی ندارم فقط و فقط به خاطرِ خانواده‌مه. اینو اصن برایِ اونایی می‌گم که دغدغه‌ی دین‌داری دارن و چار روز دیگه می‌خوان بچّه‌دار بشن. نمی‌دونم اگه هست این‌جا کسی. من همیشه از دین و تعالی و ایمان و این چیزا خوش‌م می‌اومد. شاید کسی ندونه کلن. دوست داشتم که پی‌گیری کنم و اینا هم. ولی خانواده‌ی من باعث شد من از این اتّفاق متنفر بشم. حالا طیِ یه روندی که از بچّه‌گی شروع شده بودا. اتّفاقای دیگه هم مؤثر بودن نمی‌گم نبودن. مهم‌ترین دلیل‌ش خانواده‌ی به ظاهر دین‌دارم بودم. که پدرم خودش روحانیِ دین خداست و لباس پیغمبر پوشیده و این حرفا اصن. ولی من وقتی مسلمونی‌شون رو می‌دیدم بیش‌تر از همیشه دل‌م می‌خواست که مسلمون نباشم. شمام اگه بچّه‌داری و فلان و بهمان و می‌خوای نمازخون بشه به هیچ‌وجه به‌ش سخت نگیر. هیچ‌وقت، می‌گم ابدن هیچ‌وقت از بچّه‌ت نپرس نمازتو خوندی یا نه. که همون خدات بزنه به کمرت ینی چی؟ این به خودش مربوطه. تو باید این‌قدر خوب این مطالب رو براش توضیح بدی و این‌قدر باز باشی که بیاد هر سؤال و شبهه و خواستی داره به‌ت بگه که خودش بخواد نماز بخونه. که هر دفعه نپرسی نمازتو خوندی. دیوث به خودش و خداش مربوطه. تو از بابات می‌پرسی نمازتو خوندی یا نه؟ می‌دونی می‌خونه، می‌خونه دیگه. می‌دونی نمی‌خونه‌م که خب با پرسیدن و این حرفا درست نمی‌شه. اگه کاهل در این امر با پی‌گیری تو نماز نمی‌خونه تقلید می‌کنه. نگا. نه بچّه‌تو نه مغز منو. اعصاب‌م بد کیریه.

  می‌گم که چشمام واقعن بد دارن اذیّت می‌کنن. فعلن صحبتی نیست. نمی‌دونم شاید باشه. بعدن باز می‌رسم خدمت‌تون. مراقبِ خودتون باشین. فِلَن.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
هاممممد
۲۷ مرداد ۱۷:۵۶

چون من در این ایام به بیماری مثری گشادی مبتلا شدم. لطف کن خلاصه ای از سیصد و ده صفحه ی قبلی برامون بذار! آقا، دلتنگیم حسابی و مطالبی به همین مفهوم.

سنگ من رو فراموش نکن ساربان!

پاسخ :

سلام. هامد با هِ هلویی.

می‌فرمایند:
« مثری » 
مثری . [ م ُ ] (ع ص ) توانگر. (مهذب الاسماء). بسیار مال . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بسیار مال و با ثروت . (ناظم الاطباء). || باران رسنده به ثری . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تر ونمناک . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).- مابینی و بینک مُثْر؛ یعنی پیوند من و تو نمی گسلد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یعنی خشک نشود تری و نمی مابین من و تو. (ناظم الاطباء). || زهدان باردار. (ناظم الاطباء). || ابری که تر کند و نرم نماید زمین را. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). 
و
« مسری » 
(مُ) [ ع . ] (اِفا.) سرایت کننده .
حالا دیگه خود دانی😁
خلاص‌ش شرحِ شر و ور و از اون مهم‌تر کس‌شر زنده‌گیِ بنده‌ی کسخله. چیزی نیس
داستانِ ساربان و خواهرش رو یادمه. سنگ رو یادم نمی‌آد چه جریان داشت.
هاممممد
۳۱ مرداد ۰۱:۲۷

آقای محترم!

من دلم به حال ث میسوزه! توجیح نمی کنم اما به نظرم لیاقت حضور دراین کلمه رو داشت! خلاصه که ساربان، رفته بودی اکتشاف جنگل های شمال، قول دادی سنگ خوشگلی که تازه پیدا کردی رو برام بیاری!

خلاصه که ساربان، خود دانی، اگر دلت برای ث نمیسوزه، برای ظ هم نسوزه، اون خیلی سخته نوشتنش!

در نهایت اینکه، من ادمی نیستم که از راضی بشم به چیز ناقص!

از طرفی هم کون وصال به کمال این وبلاگ رو ندارم!

برای همین لطفا از شماره یک شروع فصل جدید رو با حضور من، به شکلی که هیچ ارجاعی به فصل قبل نداشته باشه.

ممنون میشم، دوست شما

هامد با ه ی هلو!

(قلب، قلب، ماچ)

 

پاسخ :

هامد با هِ یِ هلویی، تو که با هِ رفاقت بیش‌تری داری چرا توجیه رو با حِ نوشتی؟ نکنه هِ توجیه و با حِ حامد عضو کردی کلک؟
سنگ نبود، یه چی دیگه بود.
فصلِ جدیدی در کار نیست. از اوّل تا الآن شیش‌تا فصل عوض شده،‌ شماره‌ها ادامه پیدا کرده، از یک نشده. تو خود از این‌جا بخوانی ماجرا کامل دست‌ته. سؤالی هم خواستی بیا بپرس من در خدمت‌ت هست عین چی.
خواهش می‌کنم، دوستِ من
هامد به هِ یِ هلو.
گوربانت. قورباچف.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)