الف
سلام
خب حالا از چی بنویسم؟ نوشتنِ اجباری؟ تنها کارِ مفید در طول روز؟ نمیدونم. هرچی که هست. مفید که نمیشاید گفت. میخوام درموردِ یه عرفان و این خبرِ تازه چیزی بنویسم امّا جلویِ خودم رو میگیرم. چرا باید یه سری حرفی بزنم که هیچکس خوشش نمیآد:/ شما هم بهش فکر نکنید.
نمیدونم جریان از چهقراره. امروز دو قسمت سریال دیدم و یه سری موزیکی رو گوش دادم که داشتم و هیچوقت نشنیدم. در پوشهای که هر فایلِ امپیتریش قطعن سرِنخیِ برایِ کشفِ یه دنیایِ موسیقیایی عجیب. چیزایی که از تلهگرام دانلود شدن. امّا چهطوره که خیلیهاشون رو حتا یه بارم نشنیدم؟ نمیدونم. اتّفاقِ غریب و خوشآیندیه. امّا هیچکودوم از این چیزا تهی بودهگیِ من رو پر نمیکنه. همچنان تهی هستم، هرچند که حموم رفته باشم و اصلاح کرده باشم صورتم رو. باز هم تهیم. دستآوردِ این سفرِ مضحک چه بود؟ نمیدونم. میدونم. نابودیِ روان و بدبختی و درد. حالا اگه من بگم از قبل میدونستم چنین اتّفاقی میافته کسی قبول نمیکرد. میدونم تهرانم برام نریده بودن. ولی اینجا که بیشتر نریده بودن. یادمه یه عیدی سفر رفته بودیم جنوب. از اون سفرهایِ رو مخیِ اعصاب خوردکن. برگشتنی من یه فرسته از اینستاگرام منتشر کردم و یه اندک شکایتی از این سفر. مهدی یادم نیست به چه روشی امّا خیلی بد برخورد کرد. انگار که من رو برده باشن بهشت. خیلی ناراحت شدم. امیدوارم بی این که راضی باشی ببرنت بهشت مهدی، ببینم بهت خوش میگذره؟
ننالَم. میدونم که ریدم به این زمانِ خالیِ تابستونم. همیشه ریدم. تهرانم میبودم میریدم. غیر از این نیست. اسهال دارم. گند میزنم به همهچی. میدونم قرار بود نَنالم. غیر از اون امروز دو قسمت از یک سریالی رو دیدم که حالا بماند. نمیتونم افسوس نخورم به این رفتار و کردارم. خستهم. میشه یه آرامش عظیم یکی به من تزریق کنه؟ آخه من بدونم چه تقصیری داشتم که این زندهگیمه؟ این حیطهی جبر و اختیار که با هم خلط شده اصن زندهگی برایِ آدم نمیذاره که. آره بقیه زندهگی میکنن. من کسکشم. میدونم. چهطور میتونم نَنالم. به حس میکنم این نوشتنها خیلی بیهودهست. همهش هیچ و هیچ و هیچ. ولی خب خودم میخوام که بنویسم. مگه کسی مجبورم میکنه؟ دلیلش فقط تخلیه شدن نیست. یه سری دلیلای مسخرهی دیگه هم داره که اصن گفتن نداره. هنوز دارم سعی میکنم که خودم رو برسونم به تازهترین محتواهایِ اینوریدر، نمیتونم. ینی مونده. اون یه هفتهای که با یه گوشی و کیف پول رفتیم پایین تمام پیشرفتم در این زمینه رو به باد فنا داد. حالا دوباره دارم تلاش میکنم. دویست و چهلتا مونده تا مطالبِ قبلی تموم بشن و برسم به جدیدا. حالا دیگه. این هم فکر کنم جزو کارایِ کمتر بیهودهم در طولِ روز باشه. نمیدونم دیگه.
میدونستی دلم میخواد غرق بشم تو گلای قالی؟ خودمم نمیدونستم، الآن بهش فکر کردم. به نظر باید زیبا بیاد. چند روز باقی مونده هم الکی میگذره.