صفحه‌ی 324 - این صفحه فاقد ارزش است فقط برای درد نکشیدن منتشر می‌شود!

الف

  بارها گفتم که من به خیلی چیزها حسادت می‌کنم. مهم نیست. شاید برایِ شما بی‌ربط باشه به جمله‌ی قبل، امّا این روزها فکر می‌کنم که من یه آدم پوچ‌م که هیچی از زنده‌‌گی نفهمیدم و هیچ‌وقت نتونستم توش عمیق بشم و کار مهمی انجام بدم. این چیزیه که حس می‌کنم. و حتا از این هم غصه می‌خورم که نمی‌تونم در مورد همین چیزهایی که دارم می‌نویسم درست و حسابی فکر کنم یا بنویسم‌شون.

  درون من حس‌های زیادی هست که تبدیل به حرف نشده. در واقع دلیل این که خیلی زیاد حرف نمی‌زنم یا چندان عمقی نداره نوشته‌هام یا این که نمی‌تونم درست و درمون بگم چمه و این کس‌شرا اینه که، من احساسات‌م رو یه گوشه یا همه گوشه‌ی ذهن‌م تلنبار می‌کنم و هیچ‌وقت هم سراغ‌شون نمی‌رم، چون کاری باهاشون ندارم، به جز وقت‌هایی که مثلن دی‌وی‌دی‌های قدیمی برمی‌دارم و احساس‌م رو پخش می‌کنم و دوباره پرت‌ش می‌کنم رو کوه احساس‌های دیگه البته. ینی خب هیچ‌وقت نمی‌نویسم‌شون یا هیچ‌وقت برام مطرح نبوده که این‌ها رو تبدیل به حرف کنم و که بخوام به یکی بگم. نمی‌گم این اتّفاق اصلن نیوفتاده‌ها. نه ولی خب خیلی نسبت‌ش کم‌تر از اون احساساتیه که نادیده می‌گیرم‌شون.

  یکی از چیزایی که از روان‌شناس جدید یاد گرفتم این بود که احساسات ممکنه که نادیده گرفته بشن، امّا از بین نمی‌رن. دقیق‌ترش اینه که ممکنه سرطان رو نبینی ولی تو سینه‌ت وجود داره. احساسات هم همین‌طوره. فقط با پذیرشه که می‌شه درمان کرد.

  خلاصه داشتم می‌گفتم. خیلی از این بابت احساس بدی دارم. یه وقتایی یه احساساتی به سراغ‌م می‌آد امّا من کلمه‌ای برای بیان کردن‌ش ندارم و نمی‌دونم چه کار کنم. خیلی مسخره‌ست می‌دونم. اصن این احساس حسادته هم مسخره‌ست. این که محمّد پا شد با بچّه‌های استودیوشون رفت ترکیه هم مسخره‌ست. کرونا مسخره‌ست و این که من تنها و بی‌کس یه گوشی‌ای برای خودم احساس غم می‌کنم و شما اینا رو می‌خونید و نهایت تهِ دل غم‌گین می‌شید هم مسخره‌ست. کار دیگه‌ای ازتون ساخته نیست. من خودم هم همین کار رو می‌کنم.

  شب‌ها به روزها می‌رسن و روزها به شب‌ها و این چرخه‌ی تکرار و تکراره که همیشه هست. از روزمره‌گی‌های مسخره‌ی زنده‌گی خسته شدم. به واقع شاید از تنهایی خسته شدم. نمی‌دونم. از هرچیزی خسته شدم. احساس می‌کنم نیاز دارم رها بشم از این افکار و استرس و تنش. زنده‌گی حکم درد رو داره. و می‌دونی کم کم دارم حس می‌کنم که ممکنه این روان‌شناس جدید هم جواب نباشه. نمی‌گم که خوب نیست یا هرچیزی. ولی خب حس می‌کنم بعضی حرفامو نمی‌فهمه. نمی‌دونم چی بگم اصن.

  خلاصه‌ی زنده‌گی مسخره‌ی من دقیقن همینه که نمی‌دونم می‌خوام چه کار کنم. حس می‌کنم مهدی هم در این حدود باشه. احتمالن خانواده‌گی هم تو تو تصمیما محتاط و وسواسی و هم کلّه خریم. یا از این ور بوم می‌افتیم یا از اون. ینی این‌قدر که تأثیرات منفی روانی خانواده‌م رو روی وضعیت فعلی خودم دارم می‌بینم که دل‌م می‌خواد با ارّه موتوری بیوفتم به جونِ هرکی که می‌خواد بچّه‌دار بشه. و این صحنه‌ای که گفتم رو مثل فیلمای تارانتینو نبینید که خون و خون‌ریزی داره ولی آدم می‌خنده کیف می‌کنه. مث این فیلمایی ببینید که لحظه لحظه زجر می‌کشید و می‌خواید تموم‌ش کنید.

  واقعن آدم سطحی‌ای هستم ولی. در هیچ‌چیزی و هیچ فنی مهارتی ندارم که افزون بر دیگران باشه. ینی خب همیشه در حدِ معمولیِ رو به بالا خوب‌م. نه بیش‌تر. استعداد خاصی ندارم. برای این که دیگه حوصله ندارم بنویسم و هی میل‌م می‌ره به این سمت که نوشته رو از بیخ پاک کنم و می‌دونم که اگه این کار رو بکنم اذیّت می‌شم، و حتا می‌تونم مثلِ یه درد فیزیکی حس‌ش کنم، پس متن رو همین‌جا تموم می‌کنم و منتشرش می‌کنم. الآن که دارم درمورد اون در فیزیکی فکر می‌کنم، شاید به این خاطر که وقتی اینا رو می‌نویسم فکر می‌کنم دارم با یکی حرف می‌زنم، امّا وقتی پاک‌شون کنم انگار به کسی چیزی نگفته باشم و این خیلی بده و من بغض گلومو گرفت دیگه. بسه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
دامنِ گلدار
۰۵ آذر ۰۰:۴۵

سلام، :)

فکر کنم اینها طبیعی باشه، یعنی خیلی‌ها از جمله خودم احساسمون رو درست نمی‌شناسیم. اما دلیل بر سطحی بودن یا ناامید شدن نیست. چون اگر ما هرکدوم یک کتاب باشیم، هنوز نوشته نشدیم و کارمون تموم نشده، منظورم اینه که ممکنه اتفاقی پنجاه بار افتاده باشه ولی ما دفعه‌ی شصتم بتونیم درکش کنیم یا نتیجه مثبتی ازش ببینیم. حالا چرا فکر کنیم که تا مرتبه‌ی پنجاهم دیگه همه‌چیز کامله و چون ما نرسیدیم دیگه خراب شده؟ زندگی در جریانه و همین حس‌ها هم بخش لازمی از اون هستن چون پنجاه و یک پس از پنجاهه و پنجاه و دو پس از ۵۱ و تا برسی به ۶۰. در نتیجه بهتره همه حس‌ها و فکرها و کم و زیاد خودمون رو بپذیریم و نگاهمون اکتشافی باشه به زندگی. نظر منه البته!

 

پاسخ :

به‌به:)
سلام.
اگه به حساب این گذاشته نشه که من خیلی ناامیدم این جمله، ولی خب این بینش کتاب خیلی خوش‌بینانه‌ست واقعن. حالا اومدیم من همین صفحه‌ی پنجاه تموم شدم؟! اون موقع بگیم سطحی‌م حلّه؟! :)))
ولی نگاه اکتشافی به زنده‌گی زیباست. ولی اکتشاف هم درد داره و باید به جان خرید. هرچند که من زیادی روحی لگدمال شدم ولی بدم نمی‌آد در کل!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)