الف
بارها گفتم که من به خیلی چیزها حسادت میکنم. مهم نیست. شاید برایِ شما بیربط باشه به جملهی قبل، امّا این روزها فکر میکنم که من یه آدم پوچم که هیچی از زندهگی نفهمیدم و هیچوقت نتونستم توش عمیق بشم و کار مهمی انجام بدم. این چیزیه که حس میکنم. و حتا از این هم غصه میخورم که نمیتونم در مورد همین چیزهایی که دارم مینویسم درست و حسابی فکر کنم یا بنویسمشون.
درون من حسهای زیادی هست که تبدیل به حرف نشده. در واقع دلیل این که خیلی زیاد حرف نمیزنم یا چندان عمقی نداره نوشتههام یا این که نمیتونم درست و درمون بگم چمه و این کسشرا اینه که، من احساساتم رو یه گوشه یا همه گوشهی ذهنم تلنبار میکنم و هیچوقت هم سراغشون نمیرم، چون کاری باهاشون ندارم، به جز وقتهایی که مثلن دیویدیهای قدیمی برمیدارم و احساسم رو پخش میکنم و دوباره پرتش میکنم رو کوه احساسهای دیگه البته. ینی خب هیچوقت نمینویسمشون یا هیچوقت برام مطرح نبوده که اینها رو تبدیل به حرف کنم و که بخوام به یکی بگم. نمیگم این اتّفاق اصلن نیوفتادهها. نه ولی خب خیلی نسبتش کمتر از اون احساساتیه که نادیده میگیرمشون.
یکی از چیزایی که از روانشناس جدید یاد گرفتم این بود که احساسات ممکنه که نادیده گرفته بشن، امّا از بین نمیرن. دقیقترش اینه که ممکنه سرطان رو نبینی ولی تو سینهت وجود داره. احساسات هم همینطوره. فقط با پذیرشه که میشه درمان کرد.
خلاصه داشتم میگفتم. خیلی از این بابت احساس بدی دارم. یه وقتایی یه احساساتی به سراغم میآد امّا من کلمهای برای بیان کردنش ندارم و نمیدونم چه کار کنم. خیلی مسخرهست میدونم. اصن این احساس حسادته هم مسخرهست. این که محمّد پا شد با بچّههای استودیوشون رفت ترکیه هم مسخرهست. کرونا مسخرهست و این که من تنها و بیکس یه گوشیای برای خودم احساس غم میکنم و شما اینا رو میخونید و نهایت تهِ دل غمگین میشید هم مسخرهست. کار دیگهای ازتون ساخته نیست. من خودم هم همین کار رو میکنم.
شبها به روزها میرسن و روزها به شبها و این چرخهی تکرار و تکراره که همیشه هست. از روزمرهگیهای مسخرهی زندهگی خسته شدم. به واقع شاید از تنهایی خسته شدم. نمیدونم. از هرچیزی خسته شدم. احساس میکنم نیاز دارم رها بشم از این افکار و استرس و تنش. زندهگی حکم درد رو داره. و میدونی کم کم دارم حس میکنم که ممکنه این روانشناس جدید هم جواب نباشه. نمیگم که خوب نیست یا هرچیزی. ولی خب حس میکنم بعضی حرفامو نمیفهمه. نمیدونم چی بگم اصن.
خلاصهی زندهگی مسخرهی من دقیقن همینه که نمیدونم میخوام چه کار کنم. حس میکنم مهدی هم در این حدود باشه. احتمالن خانوادهگی هم تو تو تصمیما محتاط و وسواسی و هم کلّه خریم. یا از این ور بوم میافتیم یا از اون. ینی اینقدر که تأثیرات منفی روانی خانوادهم رو روی وضعیت فعلی خودم دارم میبینم که دلم میخواد با ارّه موتوری بیوفتم به جونِ هرکی که میخواد بچّهدار بشه. و این صحنهای که گفتم رو مثل فیلمای تارانتینو نبینید که خون و خونریزی داره ولی آدم میخنده کیف میکنه. مث این فیلمایی ببینید که لحظه لحظه زجر میکشید و میخواید تمومش کنید.
واقعن آدم سطحیای هستم ولی. در هیچچیزی و هیچ فنی مهارتی ندارم که افزون بر دیگران باشه. ینی خب همیشه در حدِ معمولیِ رو به بالا خوبم. نه بیشتر. استعداد خاصی ندارم. برای این که دیگه حوصله ندارم بنویسم و هی میلم میره به این سمت که نوشته رو از بیخ پاک کنم و میدونم که اگه این کار رو بکنم اذیّت میشم، و حتا میتونم مثلِ یه درد فیزیکی حسش کنم، پس متن رو همینجا تموم میکنم و منتشرش میکنم. الآن که دارم درمورد اون در فیزیکی فکر میکنم، شاید به این خاطر که وقتی اینا رو مینویسم فکر میکنم دارم با یکی حرف میزنم، امّا وقتی پاکشون کنم انگار به کسی چیزی نگفته باشم و این خیلی بده و من بغض گلومو گرفت دیگه. بسه.