از اوّل هر صبح،
حوصلهمون سررفت!
الف
سلام
گفتم بین جندهگی کردن واسهی درسام یه سری به شما گلای تو خونه بزنم و بگم اگه میخواید بگید من آدم بدقولیم، بگید:) لیکن من دوست دارم که خوشقول باشم. برای نمونه ببینید که چه برای تان به ارمغان آوردهام! یک عدد نمایش نامهخوانی تکنفرهی پرتپق از نوشتههای شل دوستداشتنی. نظرتون هم که میدونید جای خودشو داره :)
الف
سلام
کلّهام پر است از هرچه که دلت بخواهد. تناقضهای جور و واجور هم درش زیاد پیدا میشود. امّا واقعیّت این است که از صبر کردن خستهام. از واگذاری خودم و حال و کارم به آینده، توسط خودم خستهام. حالا هم که شروع کردم به نوشتن صفحهکلید برایم بازی درآورد و معطّلم کرد تا درست شدن.
خب نکن، جواب مگر غیر این است که خب نکن و من نمیدانم مرض چیست که نمیتوانم نکنم. البته خب با روانشناس حرف زدیم و این که حاشیهی امنی ساختهام که از دردهای شناخته رنج ببرم تا دردهای ناشناخته. آدم از ناشناختهها به جهت این که شاید دردزا باشند میترسد لابد. چرخهی معیوب و ناقصهایی که درست میکنم علاوه بر سرِ تنبلیش، سر دیگرش از همین ترس از ناشناختهست که نشأت میگیرد.
برای بهبود خودم تلاش میکنم. باید تلاش کنم. همین که هفتهای یک ساعت وقت میگذارم تا خودم را بشناسم خوب است. همین که یک پاراگراف را با یک جملهی مثبت راجع به خودم شروع میکنم هم خوب است. لوس و مثبت هم شدهام که شدهام. هرکی دلش نمیخواهد جمع کند برود. ولی شما واقعن دلتان میآید که بروید؟ این هم شانس مایه. من خودم جمع کردهام بروم مثل خیلیها کانال بزنم که شماها میخواهید جمع کنید بروید؟
اوضاع میتواند بهتر بشود، فقط این کارهای این سه درس باقی مانده را انجام بدهم بفرستم بروند پیِ کارشان راحت شوم برایِ خودم خوب میشود. البته شاید در ورای این خوشی سختی نهفتهاست ولی مگر نه این است همیشه؟ بیا سختش نکنیم و خوب فکر کنیم و اینها هم نه. زندهگی همین الا و کلنگه که به خاطرش داستاننویسیِ یک را بیست گرفتم.
یادم نرفته که با هم چه قول و قرارهای گذاشته بودیم. سعی میکنم امروز که به نمایشنامهی شل سیلورستاین دسترسی داشتم برایتان قولم را ضبط کنم. باشد که دست بدهد.
زیاده عرضی نیست. ببخشید که نیستم و نمیخوانم، تا بعد چه باشد.
الف
سلام
اونقدری وبلاگ خوندم که حس میکنم نیاز به نوشتن دارم و این نوشتن یعنی ارتباط با همهی کسانی که میخونمشون. مثل این میمونه که در جمعی باشی و همه حرفی زده باشند و تو هم دلت بخواد که حرفی بزنی. برای همین تصمیم گرفتم من هم بنویسم. قبل از تصمیم گرفتن هم دلم خواسته طبیعتن. نمیدونم متوجه تصویری که از ارتباط خواندن وبلاگها با نوشتن زدم، شدید یا نه. ولی خب امیدوارم که شده باشید.
در دو هفتهی اخیر جلسهی روانکاوی به نسبتِ جلسههای قبل خیلی بهتر پیش رفت، تا حدی که از فکرم گذشته که جلسات هر هفته را به دو هفته یکبار تقلیل بدم. شاید نامربوط یا متضاد بیاد. ولی من حس میکنم وقتی خوب پیش بره و حالِ من بهتر از گذشته باشه، پس کمتر نیاز دارم که به روانشناس برم. البته نه این که دلم نخواد یا خوب و مفید نباشه، حرف این نیست. ولی خب از اونجایی که من پول این جلسات رو پدرم میده و خب و من از این اتّفاق خوشحال نیستم، هرچند که خودش راضی باشه، پس ترجیح میدم که جلساتم را در صورت امکان کم کنم. و البته این به نوعی رویِ پای خود ایستادن هم هست، که بابت هر چیزی با روانشناست حرف نزنی. بگذریم.
توی فکرم هست که یک نمایشنامهی کوتاه یک پردهای از شِل سیلورستاین بخونم و بذارم اینجا. ولی خب نمیدونم این که اینجا اعلامش کنم باعث میشه که این کار رو بکنم یا نه. مثلِ این که نظرهای مختلفی در این زمینه وجود داره. یا حداقل اگه به صورت واقعی نباشه، در ذهن من هست. ینی خب حس میکنم که جایی شنیدم یا خوندم که اگه کاری رو که میخوای بکنی بنویسی درصد این که انجامش بدی بیشتره و جای دیگری هم عکسش رو. شاید همهی اینها تخیّلِ خودمه. کی میدونه؟
اگه خودم رو جمع کنم و بتونم امتحاناتم رو خوب بدم خیلی خوب میشه. تا الآن که بهتر از ترم قبل بوده و من راضیم. استرس و اینها هم برام کمتر بوده.
من برای خودم آرزوهای بزرگ دارم، ولی به قولِ نگارنده بیشتر وقتم رو صرف این میکنم که باهاشون خود ارضایی کنم تا که انجامشون بدم. البته ریشههای مختلفی از این که چرا این کار رو انجام میدم پیدا کرد. مسئله اینه که تا اینجا من هی حرفایی که تو جلسات میگفت رو فراموش میکردم ولی خب این دو هفتهی اخیر اینقدر خوب بود، که این به ذهنم رسید که درمورد جلساتم هم شروع کنم به نوشتن. به صورت شخصی. میدونم شاید برای شما هم جذّاب یا حتا مفید باشه، امّا باید در نظر بگیرید که به نظرم شخصین و دوست ندارم که شماها بدونید. واضح و مبرهنه؟
اگه از طرف بیان دنبالتون میکردم و الآن من رو جزو دنبالکنندههاتون نمیبینید به خاطرِ اینه که از الآن از طریق فیدلی دنبالتون میکنم، البته اگه فیدتون رو باز گذاشته باشید، اگه نذاشته باشید هم که برید بمیرید، همچنان از بلاگ دنبالتون میکنم، اگه بکنم. و این حرفها در کل نشون میده که بالأخره بعد از مدتها علاوه بر اینوریدر که خودش رو چس کرده و میگه صد و پنجاهتا بیشتر نمیشه و تو داری زیادهروی میکنی و این حرفا، به فیدلی هم وارد بشم که تا اونجایی که من میدونم خودش رو چس نکرده. ینی امیدوارم که اینطور بوده باشه.
یادم بندازید درمورد سریال مورد علاقهم براتون بنویسم.
راستی در راستای محتوای کلّیِ پاراگراف اول و این یکی که در مورد وبلاگ و اینا بود، بخش پیوندهای روزانه یا میخوانم، میخوانم، تو خواندن منی یا همون پیوندهای روزانه دوباره داره بهروز میشه که هرچند ممکنه مطالب یکم برای قدیم باشند و یا فیلتر باشند ولی ارزشمندند. و این که خوشحال میشم اگه وبلاگی رو میشناسید و دوستش دارید معرفی کنید. من هم احتمالن به زودی یه فهرست از وبلاگهایی که میخونم به اشتراک بذارم. شایدم نذارم، هنوز نمیدونم. البته اون شاید نذارم به دلیل گشادی هم میتونه باشه.
هیچی دیگه دوستتون دارم، برام شعر بخونید، هر چی که بود، یا شعر بفرستید بگید تو بخون برامون، منم اگه عرضهی خوندنش رو داشتم، میخونم و فرستهش میکنم و به اشتراک میذارم.
الف
و باد چارقد آبیت را با خود برد، یادت هست؟ و تو ماهی ماندی، بیحوض. و آن تاجِ افشانِ مشکیت، که در هوا، معلّق، سماع میکرد.
خورشید نرفته بود، و تو ماهی نوظهور. شرم و حیایت بود که تو را از ماهی انداخت. خورشید شدی، پرفروغتر از آنکه غروب میکرد.
چه میتوانم گفت؟ توان گفتن ندارم آن دویدن را. سریعتر از باد دویدی و در حریم درختان ناپیدا شدی.
از آن روز باد تندتر از همیشه دمید شاید رسد به گردِ پایت. شاید داشته باشد توانِ آن که تمام فلک را دوباره در کنار هم بیند. و ناکامی باد را همه شاهدند، الّا تو که نیستی.
باد آورده، تندتر از باد میرود. کاش میتوانستم این را صد و بیست روز پیش برای باد بگویم. بیش از صد و بیست روز میگذرد که باد دمان است. میدمد، میدمد و لحظهای دمیدن را رها نمیکند، مباد که غافل شود و تو ناپیدا بمانی. کاش میتوانستم بگویم که تا ابد غایب خواهی ماند، امّا چه کنم؟ که غیر از باد، من هم شیدای دوباره دیدنت هستم.
صد و بیست روز گذشته و من بارها و بارها آن ثانیه را مرور کردم. ثانیهای که باد را از فرزانهگی انداخت. ثانیهای که همهچیز در آن واحد بود، و آن واحد تو بودی. ثانیهای که در آن، قلبِ من صد و بیست بار تپید. و تو آخرین آن صد و بیست هزاری، که باید ایمان آورد بر تو.
باد آشفته از هر سو میدمید و ثانیهای چارقدی را با خود برد. نظم کیهان، از میان رفت و باد تا ابد محکوم به دمیدن گشت.
6 آبانِ 1399 - میماجیل
الف.
سلام
همین حالا که شروع نکردم به نوشتن، حوصلهم سر رفته. چرا سر رفته؟ به خاطر این که میبینم همون آقایی که به خاطرِ یه کارِ خفن از درسای دانشگاهش زده بود و رفته بود سر فیلمبرداریِ فلانی دستیار فیلمبردار بود، حالا برگشته و داره تکلیف تکتک درسایی که من تکلیفشونو انجام ندادم با این که بیکار بودم رو انجام میده. در صورتی که من یکی از این درسا رو حذف کردم. حالا بیا در نظر بگیر حالِ روحیِ من با این آدم چهقدر در تفاوته.
شاید از من تو این ترم موفّقتر بشه، شاید هم نشه، حرف من این نیست. حرفم این قدرت ارادهست که این آدم داره و زندهگیش با انرژیای که داره، داره میچرخه. و همین حالا من رفتم و لیست تکالیف یکی از درسا که باید تا آخر دیماه ادامه بدیم رو از همین آدم گرفتم. از لحاظ فکری و ذهنی اعصابم داغونه دیگه. چیزی ندارم بگم.
حالا در همون حال که فرد مورد نظر داره اون کارها رو میکنه من از هشت صبح که برای اولین بار بیدار میشه حدود ده دفعه بیدار میشم و میخوابم که خواب ببینم. و در نهایت ساعت پنج و نیم شیشِ عصر از خواب بیدار میشم. چون هیچ حال و حوصلهای برای کار کردن ندارم و حالا دیگه روانشناسم هم داره بهم میگه شاید خودت هم باید یه کاری بکنی. من این دیالوگ رو از حافظ هم میشنوم اگه فال بگیرم. کی باشه که این رو به من نگفته باشه، نمیدونم.
سخته.
الف
سلام
تمامی دردها از من رها میشود وقتی که یان تیرسن گوش میکنم. آه طبیب دردها. حرفی برای گفتن ندارم که هرچی بخوام بگم تکراریه و تکراریه و تکراری. هنوز اوضاع تغییر نکرده. اوضاع قرار هم نیست که تغییر کنه، من باید تغییر بدم. هنوز ندادم. میدم. قویتر میشم و پیشرفت میکنم. این حرفا بعیده از من، ولی من هم همیشه نباید یه گوشه خزیده در حال گریه باشم که. یه بارم بذارین من از این شعارای مسخرهی میتوانیم و فلان و بهمان بدم و در پس زمینه هم موزیک قرتی از یان تیرسن پخش بشه. میگن یه روز خوب میآد که ریگ گودی! ولی خلاصه که چی. همه که میدونیم نمیآد. بشینیم سر زندهگیمون. نارنگیای که خوردم به تلخی میزد پوستش هم مددی نمیداد. آوخ مدد، بازخ مدد! بروم یک برنامهای برای فردا بنویسم. و یادم نرفته که شما برایم شعر نمیخوانید ها! بیایید بیایید :) شعر بخوانید!
الف
سلام
یه روز دیگه رو هم به بطالت گذروندم. دیروز یه فرسته رو نوشته بودم ولی خب الآن پاکش کردم و دارم جای اون مینویسم. از دیروز تا به حال همهش تنبلی کردم. البته نشستم و غذا درست کردم و جالب اینکه با وجود خستهگی و اینا سخت نبود انجام دادنش. ولی وقتی میرسه به کارای خودم، بزنیم هم حاضر نیستم برم انجامشون بدم. من علیرضا رو از این بابت خیلی حرص دادم.
دیروز وقتی خیلی عادی و بیهیچ انتظاری اومدم به صفحهی بلاگ و دیدم که چهارتا نظر جدید دارم خیلی خوشحال شدم و قشنگ انگار به خر تیتاپ داده باشی. چشمامو میبستم از آسمون برام شکلات میبارید اصن!
حالا اینو بگم جالبتر بشه، عنوان فرستهی قبلی یادتونه که گفتم نمیدونم از کجاست؟ اومدم یه جستوجو کنم که پیداش کنم و با یه کلمهی سخت شروع کردم، از قضا چون قبلن اسم آهنگ رو جستوجو کرده بودم فرتی همون رو بهم پیشنهاد داد. و من پیداش کردم و احتمالن با شما هم به اشتراک بذارمش. منو چه دیدی؟! حتا فکر میکنم که ممکنه که این کار رو کرده باشم!
تویِ متنِ دیشبی یک کمی هم درمورد این نوشته بودم که تمرکزم رو مدّت زیادیه از دست دادم و نمیتونم درست فکر کنم و پیش میآد گاهی که مغزم کار نمیکنه اصلن. و بعدش از شما کمک خواسته بودم! ینی برای شمام چنین چیزایی پیش میآد؟ میدونین برای چی اینطوری میشه؟ راهحلّی براش بلدید؟ خوشحال میشم که بیاین و بهم بگین:)
و من یادم افتاد که خیلی وقته که مکمل ویتامین ب دوازدهم رو نمیخورم. بماند باقیِ ویتامینهای احتمالیای که کم دارم و نمیدونم. درستش میکنم. دوباره شروع میکنم به خوردن.
امروز عصر نزدیک به غروب رفتم قدم زدم، خواستم مارلبرو بگیرم یه نخ، قرمزشو، طلاییش هم که خشک بود. این بود که نگرفتم. برگشتنی دوتا آیسپک پرتقالی برداشتم اومدم خونه. مهدی برام یه ویدئو از کانالِ توییتر فارسی فرستاد و من تا همین الآن هی میخوندم و میخوندم و فلان. اینقدر تباه و تنهام. باری یه چیزایی هم پیدا میشد که بشه بهشون بلند خندید. خلاقیّتها گاهی خیلی خوبه!
برای فردا باید امیدوار بود. جز امیدواری راهی نیست. وگرنه ناامید که باشی مطمئنی که گند میزنی. امید یه رخنهی کوچکِ نوره. توش غبار هوا پیداست و قشنگه. شاید این رخنه سوراخ کلید دریه که قفله!
برام مثل همیشه شعر بخونید خوشحال میشم. شعر بخونید، منم کمکم شعر میآرم و براتون میخونم:)
الف
سلام
دیدی بالأخره کار خودم رو کردم و دوباره وارد اینوریدر شدم. اصن نمیدونم چرا تصمیم گرفتم که واردش نشم. نمیدونم. به هر حال حالا که شدم.
رفتم صفحهی اینستاگرامم رو دوباره دیدم. نمیدونم گذشتههام هرچی که باشن منو آزار میدن. فردا یا همین امروز با وقت دارم با نگارنده. نمیدونم که چی میشه. همهش حرف و همهش باد هواست انگار نمیدونم. میتونم تأثیرات مثبت ببینم، شایدم هم تأثیر مثبت نیستن و توهّمه. تلقینه. نمیدونم.
آخه هنوز هم مشکلات هستن. پول زیادی داره میبره این کار. فکرم رو درگیر میکنه این پول گرفتنها. باید یاد بگیرم یه چیزی و پول دربیارم. اینطور نمیشه.
الآن جملهی همیشهگیم پدیدار میشه که خستهم. امّا اگه پول نداشته باشم یه دکتر هم نمیتونم برم که آزمایش کلّی برام بنویسه برم ببینم چیم کمه یا زیاده که این شکلیم. پوستم چشه. چرا اینقدر لاغرم. چرا ماه در نمیآد اینجا مرتضی؟
دوست دارم خیلی چیزا رو. ولی گاهی میل و اشتیاقم رو از دست میدم. میلی به هیچچیز ندارم. فرستههای قبلی هستن دیگه. نوشتم از این.
حوصلهتون سر نمیره اینجا رو میخونید؟ همهش حرفای تکراری؟ همهش؟ همهش؟
باید یکی از درسا رو حذف کنم، هیچ کاری براش نکردم و خب حالا که فرصتش رو دارم بذار حداقل این یکی رو حذف کنم تا بعد. باید بنویسم برای داستاننویسی. باید کتاب بگیرم برای درسای دیگه و شروع کنم به خوندن. نباید اینقدر تنبل باشم.
باید کار کنم، سهتار، طراحی، استاپموشن. این زندهگی نیست که من دارم. ولی خستهم و گشادم و نمیدونم چه کار کنم.
باید باز هم بنویسم؟ نمیدونم. حالش رو ندارم. خوشحالم اگه دو نفر هستن که اینجا رو میخونن. دلم رو گرم میکنه. این که باهام هیچ حرفی نمیزنین ناراحت کنندهست. میدونم که خب حرفی ندارین. اشکالی نداره، یه شعر برام بخونین یخا کم کم آب میشه. منم سعی میکنم بدخلقی نکنم :)
االف
سلام
شروع نکرده، خیلی از نوشتهها را تمام میکنم. نمیدانم. توانِ ادامه دادن ندارم انگار. بارها در اینجا و حتمن جاهای دیگر نوشتهام که خستهام. امّا این خستهگی همیشه هست و برای همه مینالمش از چیست؟ نمیدانم. میبینی؟ از چیزی شروع میکنم و بعد رها شده، میروم سراغ دیگری که شروع نکرده تمامش کنم. نمونهاش الآن.
دیگر نمیدونم که چی باید بگویم. ساده... دلم میخواهد رویِ صفحهی گرامافون دراز بکشم و به سقف بالای سرم که میچرخد نگاه کنم. و لولهی شیپوریای که احتمالن صدای خوشی پخش میکند. من از چرخیدن لذّت میبرم. از آنجایی که از نزدیک ندیدهام گرامافون را و حقیقتن چندان از نحوهی کارش سر در نمیآورم، نمیدانم که کارم به حتم به سوزنش خواهد کشید و سوزن میشود سوزناک یا هرچی که تو دلت خواندی ولی خب اگر جزوی از مثال است، چرا باید حذفش کرد. مگر چرخیدن صفحه را حذف کردیم که این را بکنیم؟
حقیقت این که مثل بارها پیش از این که شده تهِ گلویم یه جوری بشود، تهِ گلویم چند ساعتیست یه جوری شده و اندکی تهِ دلم امیدوارم که کرونا گرفته باشم. فتیشِ بیش از حدِ من به بیماریهایِ نزدیک به مرگ شاید برای شما آشکار نبوده باشد، ولی حالا شد.
به صورت اتّفاقی آهنگی از تنهی پخش کردم، که احتمالن برایِ اوّلین بار است که میشنومش. ولی چیزِ زیباییست و تا اینجا دوستش دارم. از آخرین باری که علیرضا را دیدم چندماه میگذرد و من همهی این چندماه را طور دیگری گمان میکردم و این آخر و عاقبتِ عمرِ تهیِ من است. مسئله افسوس خوردن درموردِ گذشته نیست، وقتی قضاوتت نسبت به آینده، تکرار گذشتهست.
دنیا، دنیای انصاف است یا نه؟ اگر همین یک سؤال برایم مشخص بود جوابش. اطمینان داشتم، که من درمورد هیچ اطمینان ندارم، آنوقت شاید خیلی چیزها فرق میکرد. در ضمن درمورد همین جملهی درمورد هیچچیز اطمینان ندارم هم، اطمینان ندارم، لازم به یادآوریتان نیست.
این روزها انگار توی برزخ از خواب بیدار شوم، صبح زود از خواب بیدار میشوم، امّا چیزی نیست. میلی برای دویدن، شوقی برای زندهگی نیست. شب زود میخوابم و غذا میخورم و سیگار نمیکشم و خودارضایی نمیکنم، امّا زندهگی، زندهگی نیست. حتا فیلم دیدن هم جذّابیت چندانی ندارد. یا بازی کردن، هیجانی.
الا ای خوانندهگان ساکتِ من، شما بگویید، یا شعر بخوانید، یا به اشتراک بگذارید حتا، شاید این غبار برود به کناری و شاید که آینده؟
پینوشت. عنوان آواییست که نامجو در قطعهیِ مشهورترِ عقاید نئوکانتی (سولو گیتار) میخواند یا ایجاد میکند.