الف
سلام
یه روز دیگه رو هم به بطالت گذروندم. دیروز یه فرسته رو نوشته بودم ولی خب الآن پاکش کردم و دارم جای اون مینویسم. از دیروز تا به حال همهش تنبلی کردم. البته نشستم و غذا درست کردم و جالب اینکه با وجود خستهگی و اینا سخت نبود انجام دادنش. ولی وقتی میرسه به کارای خودم، بزنیم هم حاضر نیستم برم انجامشون بدم. من علیرضا رو از این بابت خیلی حرص دادم.
دیروز وقتی خیلی عادی و بیهیچ انتظاری اومدم به صفحهی بلاگ و دیدم که چهارتا نظر جدید دارم خیلی خوشحال شدم و قشنگ انگار به خر تیتاپ داده باشی. چشمامو میبستم از آسمون برام شکلات میبارید اصن!
حالا اینو بگم جالبتر بشه، عنوان فرستهی قبلی یادتونه که گفتم نمیدونم از کجاست؟ اومدم یه جستوجو کنم که پیداش کنم و با یه کلمهی سخت شروع کردم، از قضا چون قبلن اسم آهنگ رو جستوجو کرده بودم فرتی همون رو بهم پیشنهاد داد. و من پیداش کردم و احتمالن با شما هم به اشتراک بذارمش. منو چه دیدی؟! حتا فکر میکنم که ممکنه که این کار رو کرده باشم!
تویِ متنِ دیشبی یک کمی هم درمورد این نوشته بودم که تمرکزم رو مدّت زیادیه از دست دادم و نمیتونم درست فکر کنم و پیش میآد گاهی که مغزم کار نمیکنه اصلن. و بعدش از شما کمک خواسته بودم! ینی برای شمام چنین چیزایی پیش میآد؟ میدونین برای چی اینطوری میشه؟ راهحلّی براش بلدید؟ خوشحال میشم که بیاین و بهم بگین:)
و من یادم افتاد که خیلی وقته که مکمل ویتامین ب دوازدهم رو نمیخورم. بماند باقیِ ویتامینهای احتمالیای که کم دارم و نمیدونم. درستش میکنم. دوباره شروع میکنم به خوردن.
امروز عصر نزدیک به غروب رفتم قدم زدم، خواستم مارلبرو بگیرم یه نخ، قرمزشو، طلاییش هم که خشک بود. این بود که نگرفتم. برگشتنی دوتا آیسپک پرتقالی برداشتم اومدم خونه. مهدی برام یه ویدئو از کانالِ توییتر فارسی فرستاد و من تا همین الآن هی میخوندم و میخوندم و فلان. اینقدر تباه و تنهام. باری یه چیزایی هم پیدا میشد که بشه بهشون بلند خندید. خلاقیّتها گاهی خیلی خوبه!
برای فردا باید امیدوار بود. جز امیدواری راهی نیست. وگرنه ناامید که باشی مطمئنی که گند میزنی. امید یه رخنهی کوچکِ نوره. توش غبار هوا پیداست و قشنگه. شاید این رخنه سوراخ کلید دریه که قفله!
برام مثل همیشه شعر بخونید خوشحال میشم. شعر بخونید، منم کمکم شعر میآرم و براتون میخونم:)