صفحه‌ی 325 - هی نفس کی می‌کشیم عمیق، بالأخره؟

الف

 سلام

  هیچ‌وقت صریحن درمورد میماجراجویی براتون گفته بودم؟ فکر نمی‌کنم. احتمال بعیدی هم هست که گفته باشم هرچند. به هر صورت دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟ در صورتی که بهرامی هم نبود. یه میما بود و بس.

  ولی خودم یه روز تنهایی میماجراجویی کردم، و مسلمه که دوربینو با خودم نبرده بودم. ولی خیلی جذّاب بود و اگه تو اون دوره یه چیزی بود که منو پرانرژی و قبراق می‌کرد و حال خوب می‌بود که هیچ‌وقت نیست البته، اون وقت می‌تونستم میماجراجویی رو بسازم و چیز جذّابی می‌شد.

  این روزا هی برمی‌گرده ذهن‌م به این که اگه تو رامسر مونده بودم چی می‌شد. نمی‌دونم اینو قبلن نوشتم یا نه. ولی خب مهم نیست. و بعد یه ساعتِ دیگه‌ای از روز می‌بینم که عه حسای افسرده کننده و ناراحت کننده‌ای که دارم شبیه به احساساتیه که رامسر داشتم و هنوز عین بز توش موندم و دست و پا می‌زنم. خسته و درمونده‌م به واقع. دوست ندارم اوضاع این طوری که هست پیش بره. انگار کن که نیاز دارم یکی باشه برنامه‌مو بچینه و کارامو بگه و مجبورم کنه با شلّاق که درست بشم. ولی خب مسلمه که اگه شلّاق نباشه من از زیر کار درمی‌رم. و مسلمه که اگه یه روزی هم اون فرد نباشه باز من همین‌م که هستم. می‌بینی قشنگ تو منجلاب فرو رفتم انگار. مسخره‌ست. نه؟

  نمی‌دونم باید چه کار کنم و نمی‌دونم از کی باید کمک بگیرم. مسئله اینه که با روان‌کاو به چنین بحثی نمی‌پردازیم. ینی حرف‌ش می‌شه و بعدم حرف‌ش می‌ره یه طرف دیگه. و به هر حال من با حرف‌هاش متقاعد می‌شم واقعن. یه وقتایی فکر می‌کنم نکنه دارم فریب‌شو می‌خورم اصن:))

  ینی ببین این‌جا من خیلی چیزا دارم. لپ‌تاپ، گوشی، زنده‌گی حدودن مستقل و حداقل به تنها، ساز، دوربین، پول ماهیانه، روان‌کاو و خب دارم چه گهی می‌خورم؟ هیچی. یا مرده‌شورمو ببرن. خیلی‌ها اگه امکانات منو داشتن می‌تونستن خیلی استفاده‌ها ازشون ببرن ولی من حتا به درسای دانش‌گاه‌م هم نمی‌رسم و هی باید به خانواده و این و اون دروغ تحویل بدم که آره کلاسا رو می‌رم یا مشکلی نیست و اینا. چه مسخره‌گی‌ایه آخه؟!

  دل‌م می‌خواد اینا رو از تو مغزم می‌کشیدم بیرون و عین آدم کار می‌کردم. همه‌ش به این فکر می‌کنم که یه سری‌ها هستن که تو زنده‌گی نامه‌شون می‌خونی که یهو تصمیم می‌گیره و متحول می‌شه فلان بهمان. و من تصمیم می‌گیرم و دو ساعت بعدش می‌بینم که باز خواب‌م. هم خواب غفلت هم خواب واقعی. می‌بینی هیچ‌چیز این‌جا درست بشو نیست انگار. حالا چی؟

  این همه توان بالقوه برای انجام دادن کارا دارم، ولی هیچی کار نمی‌کنم. خب ینی چی این دیگه چه گهیه که من دچارش‌م؟

  و این‌جاست که به زمین و آسمون و در و دیوار حسودی‌م می‌شه. هرکی که کار می‌کنه، خوب پیش می‌ره. هرکی. و باز این خودش حسِ بدیه و حال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م رو بد می‌کنه. دوست ندارم که بشینم و همه‌ش غر غر کنم. ولی واقعن نمی‌دونم چمه. چیه که داره با کاری کردنِ من مقابله می‌کنه نمی‌فهمم. و خسته‌ام از این همه نفهمیدن‌م.

 تا همین‌جا دیگه فکر می‌کنم که به اندازه‌ی کافی نوشتم، حداقل برای الآن. پس فعلن. 

پی‌نوشت. برای‌م شعر بخوانید. خوش‌حال می‌شم و دوست دارم!

پی‌نوشت‌تر. عنوان از قطعه‌ی "چه کسی؟" از آلبوم "صفر شخصی" از محسن نامجو.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)