الف
سلام...
سرچ کردم "گذشتهی شرمآور". از نتایج که بگذریم، گوگل هم یک سری پیشنهاد داد که اینها بیشتر سرچ شدهاند، به دردت میخورند؟!
حرکت شرم آور ترامپ با دخترش
رفتار شرم اور ترامپ با دخترش
حرکت زشت ترامپ با دخترش
سخنان ترامپ در مورد دخترش
ترجمه سخنان ترامپ در مورد زنان
متن سخنان ترامپ در مورد زنان
نظر داشتن ترامپ به دخترش
شرم اور در جدول
من گذشتم از گذشته با این پیشنهادات اصلن :) با سلام و خسته نباشید به آقای ترامپ! راستش من میخواستم از گذشتهی خودم بگم... ولی شما رو دیدم دیگه تا حدی پشیمون شدم!
از شوخی بگذریم... همیشه شنیدیم که میگن گذشته رو فراموش کن. گذشتهها گذشته، حالا که دیگه نمیتونی کاری بکنی و... کلی ازین جملهها که بیایید نیمهی پر لیوان را ببینم! قبلن هم گفتهام که منطقیاش این است که هر دو نیمه رو باید با هم ببینیم!
من هیچوقت نتوانستهام گذشتهام را فراموش کنم. دقیقن مثل این است که بخواهی خرگوش را فراموش کنی. مگر میشود؟ میتوانی؟ گذشتهی بد هم هماینطورست. این یک نظر تجربیست: گذشته را اگر بخواهی فراموش کنی، فراموش نمیشود! برای هماین من از گذشتهام میترسم، از همهاش. خوبی داشته ولی به نظرم بدیهایش بیشتر بوده! برایم شده گذشتهی شرمآور. نمیخواهم آیندهام هم تبدیل به گذشتهی شرمآور بشود، ولی هر روز که میگذرد باز هم حس گذشتهی شرمآور است که دنبالم میکند! من از گذشته میترسم، سمتش نمیروم و پا پیش نمیشوم. چرا که میدانم اگر این کار را بکنم، حتمن خاطرات بدم را نشانم خواهد داد. همیشه وقتی یک خاطره یادم میآد به صورت غیر ارادی با صدای بلند میگویم فراموشش کن. با این که میدانم این کار غیر ممکن است باز هم میخواهم فراموشش کنم یا شاید بهتر است بگویم میخواستم. الآن هر خاطرهای که یادم بیاید، بعد از این که میگویم فراموش کن، توی دلم آرام به خودم میگویم فراموشش نکن، ازش درس بگیر. نمیدانم چرا ولی این هم برایم غیر ممکن شده! نه این که نتوانم یا نخواهم! نه! اما بعدن که باز ذهنم ارجاع دهد به آن خاطر میبینم که هنوز هم نتوانستهام ازش درس بگیرم. هنوز هم تکرارش میکنم، گذشتهی شرمآور را!
من از گذشتهی وبلاگم هم میترسیدم. از کامنتهایی که گذاشته بودم هم. برایم عذابآور بود کلش. حتا از چند دوست خواستم کل کامنتهایی که از من داشتند را پاک کنند. بخشِ زیادی از آرشیو وبلاگ را هم غیر قابل نمایش در صفحهی اصلی کرده بودم. بعدترها که شروع به خواندن آرشیو چند وبلاگ کردم وسوسه شدم که این کار را با وبلاگ خودم هم بکنم، هرچند دردناک اما باید میدیدمشان. باید نشان میدادم که حالا دیگر خیلی چیزِ مهمی نیستند! وقتی اسم و ظاهر وبلاگ را عوض کردم، تصمیمم جدیتر شد. چند هفتهای مشغولش بودم، دانه به دانه پستها و کامنتها از ابتدای وبلاگنویسیام (که خدا را شکر چندان هم زیاد نبود!) تا جایی که میتوانستم و خواستم تمیزشان کردم، بعضی چیزها را پاک کردم. جای بعضی پستها هم نوشتم: هیچی:) و شروع کردم به تگ زدن. تگ زدنی که فکر نمیکنم خیلی حرفهای انجامش داده باشم و ادیتی هم در کار نخواهد بود به زحمت دوستان بیانی! برای هماین پیشنهاد استفاده از آن را فعلن به شما نمیدهم... نمیدانم بعدن درست خواهد شد یا نه اما فعلن هماین است که است. چون چارهای نیست! در ادامه چند پستی را که دوست داشتم به اشتراک میگذارم. هیچ قاعده و قانونی هم نمیتوانید برایشان پیدا کنید، پستهای خوبم هم شاید باشند یا نباشند اما من دوستشان دارم :)
قبل از پستها یک نکتهای را خواستم بنویسم چون برایم جای سواله! به نظرم بیانیها خسته شدهاند از کار کردن. این از همه چیز معلوم است... سابقن هر یکی دو ماه که میشد یک ویژهگی جدید رونمایی میکردند... یک حرفی برای گفتن داشتند... اما حالا خبری نیست که نیست. وقتی هم که در تماس با من بهشان پیشنهاد میدهی و توضیح میدهی که تگها لازم به ادیت دارند و نمیشود همهیشان را پاک کرد و از اول اضافه کرد، و صندوق بیان هم پوشههایش بر اساس حروف الفبا هست، اما اعدادش به ترتیب نیست، بعد از حدود یکی دو هفته یک جواب برای میفرستند با چند غلط تایپی... و تازه میفهمی که هنوز منظورت رو متوجه نشدند. از دوباره توضیح میدهی، بعد از یکی دو هفته دوباره جواب با اشتباهات تایپی میآید که فلان است و بیسار است و ما کاری نمیکنیم! خواستم پیشنهاد بدهم بیایید تبلیغ بگذارید و عین آدم کار کنید... اما ترسیدم که باز هم نفهمند من چه گفتم و من اصلن مگر تنم میخارد که دنبال قدرت سابق بیانیها باشم؟! به درک که نمیخواهند! اما خب از این طرز برخورد هم راضی نیستم که خب به درک :) اما واقعن برایم سوالست چرا؟ چی شده؟ و چطور؟
پست اوّلِ اوّلِ وبلاگنویسیم مدتها غیرقابل نمایش بود: صفحهی اوّل
برفِ دوست داشتنی:) شبهِ سفرنامهای نیمه تمام مانده: صفحهی 25
من عاشقِ تاب بازیم و به شدت احساساتی: صفحهی 35
سهگانهی جوجهها که نمیدانم داستان باید نامیده شود یا روایتهای نامعتبر یا هر چیز دیگر: صفحهی 102، صفحهی 103، صفحهی 104
اولین و شاید آخرین تجربهی کار کردن نتیجهاش عشقی شد که هنوز هم به آن کار دارم. و باز هم متنِ نیمه تمام و شاید نامفهوم: صفحهی 110
اولین و آخرین تجربهی من و مواد مخدّر :) صفحهی 113
احساسات جاهایی فوران میکند و میشوی داغِ داغ: صفحهی 121
سریعترین و خوشمزهترین غذا شاید بود، شاید هم فکر میکردم: صفحهی 146
من یک ضدِ مدرسهی مدرسه بروام!: صفحهی 162
ریل و قطار: صفحهی 176
من قایق کاغذی دوست دارم: صفحهی 184
دلقکبازی شاید با پرداخت بهتری میتوانست اسم داستان به خودش بگیرد، اما حالا هم دوست داشتنیست:) صفحهی 201
من جیگر هیچکس نبودم: صفحهی 209
روز تولدنوشتی که ابدن شاد نیست:) صفحهی 231
طولانی نوشتِ روایت روزهای زندهگی: صفحهی 233
میماجیل فرشتهایست از فرشتهگان خدا: صفحهی 240
خودنویسی: صفحهی 241
کلمات را بچین کنارِ هم: صفحهی 253
نامه به گذشته ناممکن نیست، حداقل نخواهد بود: صفحهی 257
پینوشت:
عنوان به جای خودش برگشت! شاید حتا جایش هم خالی بود! نمیدانم اما ممکنست دیدن عنوانهای شباهنگ این را به فکرم انداخته باشد!
آدرس شناسهی آدرس وبلاگ به Mimajil تغییر میکند از پستِ بعدی، چرا که شناسهی دیگر جاها هماین است. گفتم که نگفته، نباشد!
من و وبلاگ هم به وضعیت پایدار و درستش رسید! ولی قالب همچنان باید دستخوش تغییر باشد!
بخش "میخوانم، میخوانم، تو خواندن منی" هم همان پیوندهای روزانهست که سعی میکنم به روزش کنم:)
هماین!
سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]