صفحه‌ی 103

به نام خدا.


  پسر خوبی‌ست! دوست‌م دارد ولی عقل‌ش نمی‌رسد، که چه کاری باید بکند و چه کاری نباید... . اون‌م درست می‌شه! چند روزی‌ست رفیق‌م را از من قایم کرده، به قول خودش... ! فکر کرده من نمی‌دانم چه شده... می‌خواهد ترتیب مرا هم بدهد و منتقل‌م کند به جایی دیگر که تن‌ها نباشم...  !برای همین است که پسر خوبی‌ست... می‌گوید تن‌هایی دوام نمی‌آورم... من هم دوست‌ش دارم، برای همین‌طوری بودن‌ش! از اولین باری که درست دیدم‌ش و خیره شدم در چشما‌ن‌ش! وقتی بود که بدجور تشنه‌ام بود، آب می‌خواستم و او هم می‌خواست بیاورد ولی مادرش... دیگر طاقت‌م طاق شده بود، جیغی کشیدم... که با لبخندی خیره شد در چشمان‌م! گفت هیس قول می‌دم وقتی رفت، برات آب بیارم و بعد یک چشمک زد رفت... چشمان‌ش قهوه‌ای تیره‌ست... !

پری‌روز بود که دیدم حال رفیق‌م خوب نیس، می‌گفت دل‌درد دارد. «این پسره» هم داشت خب، مثل این که یکی از یکی دیگر گرفته بود! ولی معلوم نیست کی از کی! داشت دست و پا می‌زد رفیق‌م ولی من فکر می‌کردم دارد مسخره بازی در می‌آورد! چون مادر این پسره بهمان صبحانه نداده بود. تا وقتی که پسر آمد و خودش بهمان نیم چاشت را داد... ولی رفیق نمی‌خورد... سه‌بار از اتاق رفت بیرون و منم باهاش رفتم که چیزی‌ش نشه اما  هر دفعه پسر ما را به اتاق راهنمایی می‌کرد... پسر هم دل درد داشت و از مدرسه‌ش مرخصی گرفته بود... .

  دست و پا می‌زد رفیق، بعد ظهر بود و پسر در اتاق‌ش... نگران بودم و  دست‌پاچه، نمی‌دانستم چه کنم دریغ از حتی یک جیغ، جیغ، جیغ، جیک وای... ! خدا رساندش این پسره را، دیگر رفیق افتاده بود ته اتاق، ته آن باکس روغن مایع لادن، روی آشغال‌ها افتاده بود و چیزی شبیه ناله و گریه و جیک ازش در می‌آمد... پسر رفیق را، نه مگس خوار را، نه دندان پزشکِ کوچک پسر، که با آن سر کوچک دندان‌های پسر را چک می‌کرد، گرفت و بلند کرد... تکان‌ش می‌داد و در همان حال دنبال شماره مطب مادرش بود، شماره را بلد نبود... هم‌راه‌ش را گرفت... من هم از باکس پریده بودم دنبال‌ش بودم، که چه کار می‌خواهد بکند...؟!

  ارزن ها را از از مشت‌ش خالی کرد و رفت با رفیق  و بی‌رفیق برگشت... مرا سریع برد در باکس و رفت بیرون من پریدم که دنبالش بروم اما نگذاشت، یعنی نفهمید... گیج بود... . اما دل‌ش نمی‌آمد مرا تن‌ها بگذارد، هی می‌رفت و هی می‌آمد... .

  «در باغ‌چه» را در جواب مادرش که پرسیده بود «کجا؟»، گفت.  و فردایش هم به برادرش گفت «باغ‌چه را شخم زده‌اند، شانس که... » فکر کرده‌ است اگر به من بگوید ناراحت می‌شوم، نمی‌داند من می‌دانم که رفیق را برده‌ست جایی به‌تر که چند وقتی صحبت‌ش را با مادرش می‌کرد. که عید که می‌خواهند بروند مسافرت. و به یاد بودش برای‌ش گل کاشته بود که اما باغچه شخم زده‌اند. اما نمی‌دانم برای چی مرا نبرده‌اند، شاید پیش آن خانه‌ای که رفیق را برده‌اند برای من نبوده جا. شاید... .

تمام.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]
محمدحسین جوادی
۱۵ اسفند ۰۸:۱۱
خیلی خوبه.همینو ادامه بده.
به وبلاگ منم سری بزنید.نظر یادتون نره.
باتشکر


پاسخ :

من همین دو لحظه پیش منتشر کردم، چطور خوندی برادر... . برو برادرم، برو خودت رو خر کن....برو برادر گل آفرین!
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ اسفند ۰۹:۰۹
یکی شون به ملکوت پیوست ؟!
خیلی جالب بود این که از زبان رفیق زرد نرم تون روایت کردید! خواندنی بود.

خدااااقوووت

پاسخ :

متاسفانه بعله!

همین رفیق زرد نرم تن‌مون تن‌ها شده! تن‌های تن‌های تن‌ها!
ابوالحسن جعفری
۱۵ اسفند ۱۰:۴۲
اگه این نوشته هات چاپ کنی یه کتاب میشه . دستانک های بووووق .


پاسخ :

اینا داستان نیست، واقعیته! فقط از یک شخص دیگه به جای اول شخص استفاده شده!

من دو تا جوجه دارم. که یکی‌شون مرده! این نوشته از زبون آن بازمانده هست!
:)
رضا
۱۵ اسفند ۱۱:۲۲
سلام این اززبون کی بود؟واقعی بود؟

پاسخ :

سلام. این ماجرا همون دو تا جوجه‌س! و از ربون اون یکی ازاون دو تا جوجه که رفیق‌ش مرده!
یه دوست
۱۵ اسفند ۱۱:۳۸
سلام.جالب بود.این ماجرابرای کی بودواژبان کی بود

پاسخ :

سلام. این ماجرا همون دو تا جوجه‌س! و از ربون اون یکی ازاون دو تا جوجه که رفیق‌ش مرده!
ابوالحسن جعفری پرچکوهی
۱۵ اسفند ۱۵:۱۷
این تصویر آخر چی رو نشون میده ؟

پاسخ :

اگه گفتی چیه!
یه دوست
۱۵ اسفند ۲۰:۲۲
سلام توگفتی این نوشته اززبون جوجه ات هست پس اون پسره کیه که اولش گفتی

پاسخ :

انا!
my self!
من!
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ اسفند ۲۳:۵۶
طفلی ...
هم اون که رفت ...
هم این که موند ...
ان شاءالله این یکی بمونه ... جوجه رنگیا خیلی نازک نارنجی ان ... زود از پا در میان. 

پاسخ :

هر چه از ماشین در آید، بد آید!

+

باید هم نازک نارنجی باشن!
از همون اول که می‌افتن تو دیگ رنگ  و تازه هم‌شون هم می‌زنن! (همون جا کلی‌شون می‌میرن!)
پلڪــــ شیشـہ اے
۱۵ اسفند ۲۳:۵۷
تصویر مرحوم نرم تن ه؟! یا اون که داره روایت می کنه ؟!
چ خوب افتاده !

پاسخ :

آن که راوی‌ست!
هو العشق
۱۶ اسفند ۱۸:۵۳
من که نفهمیدم چیتو شد اما از نظرات، گویا از زبان جوجه ها نوشتی

پاسخ :

خودم هم فکر کردم شاید نامفهوم باشد!
ابوالحسن جعفری پرچکوهی
۱۷ اسفند ۱۲:۵۸
سلام
 یه خورده که عکسرو کاربرد شکافی کردم فهمیدم کله جوجت آق جونم . 

پاسخ :

:)
لعیا
۲۴ اسفند ۰۷:۵۷
تسلیت میگم -__-

+ نامفهوم نبود من فهمیدم به تنهایی!!

پاسخ :

ممنون!
فــــ . میم
۱۷ خرداد ۰۱:۰۵
ایده‌ی نابیه نوشتنِ سریالی با عوض کردن شخص و زاویه‌ی ماجرا. هر چند از واقعیاتِ زندگی.

کودکی... ذوقِ خریدن جوجه رنگی‌های صورتی... خرده برنج و آب‌... جعبه مقواییِ موز...

پاسخ :

سلام...

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)