به نام خدا
*/ساقی بده بادهی باقی/*
دم دمهای غروب بود و ساعت هفت به بعد. به قصد خرید نان بیرون رفته بودم. داشتم برای خودم شعر میخواندم که یک پلاستیک تا شدهی نو (از اینها که توش دوا گلی میریزند!) جلوی در کوچک ورودی حیاط گذاشته شده بود، دیدم! چون جلوتر بودم با پشت پا زدم که بیاندازمش، همین جوری، الکی! «شَپ» (یا هر صدایی که یعنی چیزی تویش است!). فهمیدم مواد است، بیشک، چون سفید هم بود! بیاراده و محض کنجکاوی انداختمش توی جیب بغل شلوارم. در راه با شعر خواندن الکی مثلن داشتم ظاهرم را حفظ میکردم. رسیدم به نانوایی، نان را گرفتم و سریع برگشتم. حالا چهقدر طول کشیده و من چهقدرش را متوجه شدم، بماند. در برگشت و حتا در خود نانوایی ترسم ار این بود که جلوی در خانهیمان صاحب بستهی کوچک منتظر باشد. میدویدم تا هر تیر برق و بعد از پشت تیربرق جلوی خانهیمان را دید میزدم و از دوباره میدویدم تا تیربرق بعدی! جو پلیسی گرفته بودم. کسی نبود! شاید قایم شده بودند. عین بز یکسر دویدم به سمت خانه و هول هولکی با نگاه به اطراف کلید را در آوردم و فرو کردم در قفل. هر چه بیشتر فشار میآوردم، همان فشار برمیگشت سمت دستم. «یعنی چی؟ فوووووووف» نگاه کردم به کلید دیدم، سمت دستم سیاه است. «اَه این که مال دوچرخهست» داشتم کلید را در میآوردم یواش یواش که دیدم جوانی با سر و وضعی که بماند، میآید به سمتم. عصبانی، ولی نه چاقویی دستش بود یا چیزی همانند. داد میزد. از ترس کلید را به زور کشیدم بیرون و تا آمدم کلید جدید را درون قفل فروکنم، جوان با هنذفری زرد در گوشش از بغلم رد شد. «فکر کنم با نامزدش دعوا کرده!» و متصور شدم که نامزدش با موهای نیمه با شال و کیلیپس در کنار دیگری دارد آرام جواب او را میدهد! رفتم داخل.سرک کشیدم از در به بیرون، چند جوان انگار دنبال چیزی بودند. سریع رفتم داخل که مبادا! پلههای بزرگتر از پا را یکی به دو رفتم پایین و با کله رفتم توی حفاظ پنجره. سرم میسوخت. رفتم سمت چپ و رسیدم به در و با پهلو خودم را به آن کوبیدم، از قصد که باز شود، دارااارااارااارااارااام! (خودتان یک صدای طولانیِ مواج را ازش دربیاورید!) پریدم داخل و نانها را روی رو فرشی انداختم، رفتم توی اتاق و بیهدف برگشتم «چه کنم؟» شلوار خانه را پوشیدم و بعد رفتم سراغ نانها و جابه جایشان کردم. دراز کشیدم روی مبل و فکر کردم که چه کار کنم با یک بسته مواد؟ «یکم میچشم ببینم چهطوریه بعدش یا کلشو میسوزنم یا میریزم توی چاه دستشویی یا میخورم دیگه!»
«ایول دوباره یک بسته دیگه! اون قبلیه رو یارو تو پارک ازم بیست تومن گرفت! حالا یه بیست تومن دیگه... ! دم اون کسی این رو میذاره گرم و دم اون معتاد بیچارهای هم که حتمن دنبال موادش میگرده گرم!» اینها را با خودم میگویم و همانطور صاف میروم توی تیربرق. سرم میسوزد... . بر میگردم بسته را برمیدارم... . سرم میسوزد هنوز... . «لای، لای، لای لای لای، پوف بم!» آهنگ میزنم برای خودم الکی! میرسم به نانوایی، نانها را میگیرم و میگذارم روی این چیز آهنیه تا سرد شود، یکهو همان جوان چند روز پیش با همان هنذفری زرد! میآید جلو خیلی خشمگین یک مشت میخوابند روی کبودی پیشانی، میسوزد سرم! شاید دوستیش با دوست دخترش را از من میخواهد. «چرا اون بسته رو برداشتی عوضی اون مال... » و همینطور که میگوید هنذفریش را میکشد بیرون از جیب شلوارش چیزی پرت میشود، گوشیش است... «...اون حداقل صد تومن میارزید پولشو داری بدبخت...؟ » کسی نیست در کوچه، هوا دارد خیلی سریع تاریک میشود... دارند مرا دار میزنند به جرم مواد فروشی! «عمو من بچهم ولم کن، یهو نکوبی به اون صندلی زیر پام... » هنذفریِ زرد، طنابِ دار من است، هنذفری زرد نیست، دارد سبز میشود! جوان مرا میکوبد زمین و هنذفری زردش را نه سبزش را میکشد از دور گلویم و لگد میزند و میرود، برمیگردد، پیراهنش آبی بود، بنفش شده... ! پشت سر هم سیلی میزند بگوشم «پاشووووو، پاشووووو، پاشوووو بروووو حمووووم بعععععد شاااااام بخوریییییم بخواااااب، اااالان بخوابیییی نصفففف شبببب نمیییییتونی بخوابیییی یااااالاااااااا ، پاااااشوووووو.»
سرم میسوزد... .
یکهو بیدار میشوم از خواب، همهجا تاریک است و فقط صدای تیک تاک ساعت میآید، میپرم از رخت خواب بیرون، سرم میخورد به کمد لباس، میسوزد! دستم را کورمال- کورمال روی زمین میکشم دنبال شلوارم... «نکنه برده باشه بشوره؟» سفتی کمربند را حس میکنم. دست میکنم توی جیبم برش میدارم و قایمش میکنم زیر سبد قایق ها! و میخوابم، ساعت احتمالن سه و نیم شب!
چند روز بود که همان جا مانده بود، روزها که میرفتم مدرسه تازه یادم میآمد و با خودم فکر میکردم که نکند مادرم یا برادرم برش دارند و دربارهی من ، نچ نچ نچ! و من هم که نبودم توضیح دهم! مثلن وقتی وارد خانه میشدم دو نفر سریع از پشت مرا میگرفتند و از آنجا که نه تخت داریم و نه انباری مرا در کیسه میانداختند و... . بعدظهرها هم که از مدرسه میآمدم خانه آن قدر خسته بودم که فقط خواب یادم میماند!
تا امروز که بیکار شدم. رفتم برای خودم یک چای غلیظ ریختم و دوتا قند انداختم، تویش! گفتم:«اگر خوشمزه بود و بهم ساخت میریزمش توی چایی و میدهمش بالا و تمام!» رفتم بسته را آوردم . چسبش خیلی سفت بود. آمدم به زور باز کنمش که قدریش ریخت روی شلوارم، خیلی سریع بسته را بیخیال شدم و پودر را چشیدم، شور بود، عجیب!«یعنی چی؟... خب تو که تا حالا نخوردی، شاید مزهش همینطوری!» در بسته را باز کردم، کاغذی کوچک تا شدهای را دیدم تویش. کاغذ را در آوردم دیدم نوشته:«هفتهی اول، سهشنبه 149 بار ذکر یا ابوالفضل و هفتهی دوم سهشنبه 149 بستهی نمک، حاجت میگیرید[!]»
«پاشو بیا برو نون بگیر، این قدر با کامپیوتر ور نرو!»
«براساس واقعیت:)»
پنجشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۴
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۱۴ ]