الف
سلام
هوا هنوز مهآلوده. یک دیقه به شیش صبح مونده. مهآلوده. از وقتی که دوباره برگشتیم، همهش مهآلوده. من؟ خاکستریم. مهآلود مثلِ اینجا، بیشتر از اینجا. اینجایی به صخرههایِ سنگی کوچیک بزرگ میگن تَله. نمیدونم چرا میگن تله، ولی حس میکنم برایِ من شبیه به تله میمونن. شبیه یک دام. من رو وسوسه میکنن. زیاد هم وسوسه میکنند. دلم میخواد از خونه بزنم بیرون و برم سمت بالای کوه که تلههای بلندی داره و بعدم تویِ تصویرِ رویایی و خوشگل بپرم پایین. تویِ این مِه معلوم نیست کی پیدا بشم اصن.
دیشب وسط سکسچت دلم گرفت. عجیب. یک لحظه انگار همهچیز سکوت شد و نمیدونم، نمیفهمم اصن اینا ینی چی. نمیدونم. خواستم برم اون طرف که هیسی که طرف به عنوان تَکتَک کرد تو پاچهم بخورم، قرصامم بخورم، شاید یه ذره کتاب بخونم بعدم اگه امکانش پیش اومد و شد بخوابم. رفتم، امّا چفت در رو سفت کرده بودن. چند باره منو پشتِ در گذاشتن ولی هنوزم نمیخوان اون چفتِ کوفتی بازتر بذارن. درو به رویِ هدیهی الهیِ کیریشون بستن.
اومدم اینور افتادم که بخوابم. نشد. لپتاپ هم خاموش کرده بودم حوصلهی فیلم و سریال دیدن هم با معدهای که جواب کرده بود نداشتم. خوابم هم نمیبرد. خودم رو ارضا کردم که بتونم بخوابم. فکر کنم بیشتر از یه ساعت دووم نیورد. با حالتِ نصفه نیمه رویایِ سکسی، که رویا نیستن واقعن، از خواب بیدار شدم، دمر بودم طبیعتن و شاش گرفتنم باعث حساسیت شده بود. همیشه هماینه. بعد که از دستشویی برگشتم، نمیدونم چرا تصمیم گرفتم که قسمتِ آخرِ در قرنطینه رو گوش بدم، فکر کردم شاید خوابم ببره ولی لابد اطمینان این که خوابم نمیبره بیشتر بوده :/ چون خوابم نبرد.
میخواستم از این بنویسم که من وقتی وبلاگ خوندنم رو از سر میگیرم نرخِ امید به زندهگی بالا میره. مخصوصن خوندن اون دختر وبلاگنویس که قبلن گفتم. در قرنطینه گوش دادن هم اینطوریه. شاید باید گفت اینطوری بود.
دیشب برایِ فاطمه مثال غرق شدن تو استخر رو زدم. خب شنا هم بلد نیستم واقعن. یه دفعهم نزدیک بوده غرق بشم. قبلش هم خیلی آرامش داشتم برایِ خودم. اونجا هم نقطهی خوبی بود برایِ مردن. چرا این همه نقاط زیاد و نمردن؟ چرا من باید برم به بیمارستان و تمام آثار به جا مونده از قرصها رو به معنایِ واقعیِ کلمه از تویِ دماغم بکشن بیرون که زنده بمونم. که اون قرصای لعنتی کوچکترین اثری نداشتن. تا به کجا قراره اینطور ادامه پیدا کنه این نقاط؟ اون باری که میشد از خنده بمیرم چی؟ آه که هیچ.
شاید باید به بخشِ خرافاتیِ خودم اهمیّت بدم که حتمن دلیلی داشته که من زنده موندم و قراره که اتّفاقی رو رقم بزنم. امّا برایِ سالهایِ بعدم احتمالن این جمله نه تنها پر از طنز سیاهه، بلکه حتا یادم هم نمیآد. یا از اون بدتر شاید خرافاتِ اون موقعم همین نظر رو دوباره ارائه کنم و شورایِ قهرِ مغزی به تأیید و تکذیبش در حالِ شمارش آرا باشن. کسی چه میدونه؟
من نیاز به رواندرمانی دارم. این چیزی بود که گفتم. امّا برایِ خودم این جمله هم بدونِ هیچ امیدیه. پیشِ خودم فکر میکنم که نباید خودمو گول بزنم، که تهِ همهش منم. منی که تغییر نکرده، نمیتونه بکنه و همیشه هم روانشناس و روانپزشکا دیوونه نصیبش میشن. منی که اجازه نداره بمیره، از هیچ سمتی، ولی زندهگی هم نمیکنه.
این چند روز با یه جملهها یا ارجاعاتی به تجاوز و مرگ میرسم. تصویر به شدّت فجیعی داره. برام غیرقابلِ تحمّله. درسته که من تجربهش رو داشتم. ولی نمیدونم چرا از لحاظ احساسی در درونِ خودم جایِ متجاوز قرار میگیرم. درکش به شدّت برام سخته. نه این که همزادپنداری کنم یا چنین چیزی. ولی احساس گناه و شرم زیاد و احساسِ این که خیلی بد آسیب زدم به کسی یا کسانی میآد سراغم. خیلی بده. میتونم جیغها رو ببینم. اشکها. تصاویر برام بازسازی میشن انگار. حتا خاطرات خودم هم از نگاهِ سوّم شخص بازسازی میشه وقتی یادآوری میشن. و نمیدونم چرا. انگار زخمی باشه که فکر میکنم خوب شده ولی نشده. ولی نمیفهمم چرا من در نظر خودم جارحم، نه مجروح. بسه دیگه. بسه.
دارم با خودم فکر میکنم ینی امکانش هست از این شدّت درد و حس بد و غم مغزم منفجر بشه؟ چه میدونم دِق کنم بمیرم؟ بعد فکر میکنم تو اصن چه دردی کشیدی. هیچوقت درد کشیدن یا تمارض کردن خودم رو نمیفهمم، فقط میفهمم که این وضعیت خستهم کرده.
این سردرگمی خودش درده. فکر کن ندونی که درد میکشی یا ادای درد کشیدن رو درمیآری، و این ندونستن باعثه دردِ مضاعفی میشی. یک چرخهی فزایندهست. ای کاش رهایی بود.
دلم رهایی و آزادی سیگار رو میخواد. سیگار که آشغال نباشه. هیچی پیچ نمیشه. هیچ گزندهگیای نداره. دلم چِتی میخواد. از اونایی که پاره بشم. بعدش از الآن داغونترم؟ خب که چی فرقش چیه در هر صورت که گاییده میشم. وقتی شنا بلد نیستی چهار متر و ده متر چه توفیر داره؟
یه ایدهی مازوخیستیم دارم که میدونم عرضهی انجامشو ندارم. اونم لوسی دریمه. شاید بشه گفت خوابآگاهی مثلن :/ به نظرم جالب به نظر میآد. بیداری که جز گُه نیست. مسئله اینه که اگه زیاد انجام بشه ممکنه خواب هم مثلِ زندهگی کاملن اختیاری باشه و کاملن تحت فرمان تو. این دیگه زیادی گهه. خستهم.
انگار اگه تهِ هر پاراگراف ننویسم که خستهم نمیفهمید. من که فکر میکنم نمیفهمید. کسی نمیفهمه. خودمم اینطوریم. وبلاگا رو که میخونم نهایت پنج دیقه همراهشونم. اوناییم که بیشتره احتمالن درمورد تجاوزی چیزی نوشتن. ما غرقِ در روزمرهگیِ گُهمون هستیم. هرچند اینجام دوست چندان و خاصی ندارم واقعن که بخواد اهمیّت بده. که اگه داشتمم چه سود. دوستایِ دنیای حضوریم و روابطت چشم تو چشمم که دیوث از آب دراومدن.
دارم به این فکر میکنم وقتی من همهش ناله میکنم و از درد فریاد میکشم ینی هنوز تسلیم نشدم. کسی که تسلیم نمیشه امیدواره؟ یا درد کشیدن و فریاد کشیدنش جدای از تسلیمه؟
اون دفعهای که به زنیکهی روانی گفتم به نظرم بهتره برم بیمارستانِ روانی بستری بشم، گفت واقعن میخوای؟ اگه بخوای میشه. فکرِ پولِ خانوادهمو کردم. فکر منتِ بابا به خاطرِ بیمارستان. کاش فکر نمیکردم. فکر نمیکردم و میگفتم آره. کی میدونه اونجا چی میشد. برایِ من یکی که غیرقابلِ پیشبینیتر از بقیّهی راهها بود. نه چرا اون موقع هنوز امید داشتم. اون موقع میخواستم حالم خوب بشه که یه کارِ کیری بسازم. نشد.
راضی نیستم اگه اوضاعم خوب بشه هم حتا. حالم بهتر باشه. راضی نیستم. چون زیادی کشیدم. زیاد. اونقدری باید باشه که راضی نباشم.