صفحه‌ی 306 - نومید نتوان بود از او

الف

 سلام

  نمی‌دونم از کجا و از چی شروع کنم، چه‌طور ادامه بدم و چه‌طور پایان بدم. به معنای واقعیِ کلمه اصلن نمی‌دونم که چی می‌خوام بگم. از اون وقتایی شده که فکرام اصن سامون نداره. هیچیا. ینی مشخص نیست، به فارسیِ نارسا بیش‌اندیشیِ گنگ.

  از همه بابتِ تبریکِ تولّد گفتن‌هاشون متشکرم. مهدی که دیگه تا جایی که می‌تونست کم نذاشت. اصن یه وضعیتی. سه‌تا پستِ اینستاگرامی و فلان و بهمان که من اصلن نمی‌فهمم چرا در این فرم باید باشه. شایدم دندونِ اسبِ پیش‌کشی رو نمی‌شمارن. اصن مهم نیست که می‌گن خوش به حال‌ش به خاطرِ داداش‌ش. یا تولّدِ داداش مبارک یا هم‌چه چیزایی. ینی یه نفر مستقیم با خودِ من کار نداشته این وسط. به تخمِ شربتیِ رها شده در فاضلاب، بی این که به شربت برسه.

  آسمون دل‌ش گرفتهههه، می‌خواد بباره برامون. داره می‌باره برامون هم. و من خیلی احساس بی‌هوده‌گیِ فراوان می‌کنم. سرگشته و دیوانه و از این کس‌شرا شدم واسه خودم. تمرکزی هم رو نوشتن ندارم حتا. و این زنده‌گی جز این غم چیست؟

  حس می‌کنم هرچی بیش‌تر ادامه بدم به نوشتن، انگار بیش‌تر تویِ باتلاق دست و پا زده باشم، بیش‌تر فرو می‌رم. نمی‌دونم دیگه. حس می‌کنم دچارِ یه اشتباهِ روانی‌م. یه مشکلی چیزی دارم. چون این چند وقته دارم می‌بینم که اوقاتی هم که باهام خوب رفتار می‌شه احساس ناراحتی می‌کنم از این که باهام خوب رفتار می‌شه و من نمی‌فهمم‌ش که چرا این‌طوره.

  قلب‌م رو انگار گرفتن و فشار می‌دن بسِ که درد می‌کنه و انگار در حالِ فروپاشیه و فقط با دست جلوی منفجر شدن‌ش رو گرفتن، که از سینه‌م نزنه بیرون. فشار زیادیه. نمی‌دونم جریان چیه که وقتی من می‌افتم به چس‌ناله کردن هیچ‌کس هیچ حرفی برایِ گفتن نداره. خب یک‌م با من حرف بزنید. درسته من وحشی‌م، پاچه هم می‌گیرم ولی خب شما که به سگ و گربه محبّت می‌کنید، به من‌م محبّت کنید خب :/ من محبّت نیاز ندارم؟ این انصافانه‌ست؟

  و همین مخسره بازی رو کم داشتیم که بغض گلومو بگیره. دیگه وخت‌شه که بریم بمیریم. واقعن یه روزی می‌شه که همه‌چی درست بشه؟ این امیدِ واهی داشتن به آینده که دل‌تنگ‌ش هم هستم و فلان و بهمان سرِ چیه؟ ینی امید دارم به آینده که خوب باشه؟ ینی نیاز دارم که آینده خوب باشه؟ جریان چیه؟ من تلاشی نمی‌کنم نمی‌تونم بکنم یا چی؟ چرا نمی‌کنم. چرا درگیر می‌شم و این‌طوری حال‌م نابود می‌شه و آسمون‌م که دل‌ش گرفته و داره می‌باره برامون :|

  بیش‌تر از همیشه، خیلی زود به زود فرسوده می‌شم و از دست می‌رم. دیگه نیست اون دورانی که طول می‌کشید خوشی و آرامش یا ناراحت نبود و دو-سه روزی پایدار بود. ولی حالا چی؟ نمی‌فهمم اصن. 

  نمی‌دونم دیگه چی بگم و چه کار کنم. خسته شدم دیگه واقعن باید یه غلطی کرد دیگه؟ غیر اینه؟ آقا من می‌خوام با یکی حرف بزنم. اصن یکی باشه که خیلی کم‌تر از بقیّه من بشناسه، راه‌کار داشته باشه، کمک کنه خودمو بشناسم، دل‌گرم‌م کنه به این روزگار گُه. بقیه هم دل‌گرم می‌کنن، ولی به حرف‌شون چه اعتنا که خودشون دارن دست و پا می‌زنن. که این‌قدر این حرفایِ تکراری رو زدن آدم دیگه باورش نمی‌شه. من نیاز به یکی دارم که حرفاشو باور کنم. به روان‌شناس جماعت‌م حتا اعتماد ندارم دیگه چه کار کنم. اعتماد هم داشتم پول نداشتم و خب قضیه ریده‌مان اندر ریده‌مانه و خب چی بگم. به شما کسایی که خوشید یا ناراحت نیست یا در وضع من و بدتر از من نیستید فحش بدم یا پند و نصیحت که قدر بدونید و این کس‌شرا.

  دارم نابود می‌شم. کسی این رو متوجّه می‌شه؟ می‌شه که تنهام نذاره. کمک‌م کنه. خسته‌م. کسی می‌فهمه که سرم درد می‌کنه؟ که قلب‌م داره می‌ترکه؟ کسی که حوصله‌ی جواب تله‌فون دادن‌ش رو داشته باشم، نه این که مامان‌م جواب‌شو بده. چی می‌گم؟ در حالتِ انفجارم. خسته‌م. خیلی خسته‌م.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)