صفحه‌ی 309 - من قلقلکی نیستم

الف

 سلام

  با عرضِ نه‌خسته و این حرفا به هم‌راهانِ گرامیِ کُمُد، خواستم هم‌این اوّل به اطّلاع برسانم که هم‌چنان پی‌وند‌هایِ روزانه یا همون بخشِ "می‌خوانم می‌خوانم، تو خواندنِ منیِ" قشنگِ خودمون در جریانه و شمام در جریان باشید و از دست‌ش ندید و این حرفا. شاید خودم چندان مالی نباشم، ولی خب سلیقه‌م چندان مالی هست.

  این‌جا هم‌چنون می‌باره بارون اگه پی‌گیره اخبار هواشناسی باشید، همه‌ش یه تیکه ابر رو نقشه‌ست این‌م دقیقن این‌جاست. خواستارِ ابر با شدّتِ زیادید این‌جاست، از ما گفتن، بیاید، من‌م دل‌م وا می‌شه واسه خودش.

  به نظرم فردا باید روزِ خوبی باشه چون که زیرا. امید که باشه. من تلاش‌م رو می‌کنم که سعی‌م رو بکنم که بتونم تلاش کنم تا یک کمی سعی کرده باشم برایِ خودم و این حرفا.

  یه ایده‌ی خیلی خفن و غریب‌عجیب داشتم برایِ هدیه‌ی چارلی که می‌دونی چی شد؟ تصمیم گرفتم رهاش کنم. هرچند خیلی خوب بود و شدنی هم بودا ولی نه برایِ من با این شرایط. ینی خب اگه من یه کونِ تنگ داشتم و هرروز تلاش می‌کردم و کارِ دیگه‌ای هم جز تلاش کردن برایِ این امر نداشتم آره پروژه‌ی خیلی خفن و خوبی بود. ولی الآن فقط یه سنگ بزرگ بود برایِ نزدن. داشتم به این فکر می‌کردم که علاوه بر ایده باید نحوه‌ی برخورد کردن با ایده‌ها رو هم بلد باشیم. نکته‌ی خیلی مهمیه. اگه کسی‌تون بود کِه مطلبی در این مورد داشت خوش‌حال می‌شم که به اشتراک بذاره، من‌م اگه مطلب برام جذّاب بود تویِ "می‌خوانم می‌خوانم، تو خواندنِ منیِ" قشنگ با بقیه به اشتراک می‌ذارم‌ش.

  دیگه این که چی شد در نهایت موند همون ایده‌ی ساده‌ی هدیه‌ی چارلی که دیگه اون رو می‌مونم و انجام‌ش می‌دم و تلاش‌م رو می‌کنم که به به‌ترین نحوی که می‌شه در بیاد. و حالا یه سری ایده‌های تکمیلی هم اگه بیاد کنارش که خوب می‌شه. خلاصه که مثل همیشه من به قول‌هام وفادارم، منتها زمان‌ش نامشخص، مثلِ اونی که به چارلی گفتم تویِ چالشِ عکاسی‌ش هستم و چالش‌ش تموم شد ولی من هنوز عکس ندادم بیرون. ولی خب کرونا و در خانه بمانید هم تموم نشده هنوز و بالأخره یه روزی از هم‌این روزا نمی‌آم محلّه‌ی شما بلکه خبر این عکسا می‌زنه بیرون دیگه. بعد از کرونا یه روزی از همون روزا منو دعوت کنید، محلّه‌تون‌م می‌آم چرا که نه؟ بریم جاهایِ قشنگ‌شو نشون‌م بدی، هر کی پایه‌ست من دسته‌م.

  ما این‌جا یک دارتی داشتیم که برایِ من تنها نشانه‌ی امید بود. چون یادِ خاطراتِ پارسال با علی‌رضا می‌افتادم. علی‌رضا واقعن از کسایی که به شدّت ازش خوش‌م می‌آد و به شدّت دوست داشتم که یه جو از اخلاقایِ درست و درمون‌ش توم بود. یکی از این اخلاقا اینه که اگه یه چیزی رو بخواد ول نمی‌کنه تا به‌ش برسه. وقتی سه ماهه رتبه‌ی شیش کنکور هنر شده اون‌م بی‌هیچ زمینه‌ای دیگه چه کس‌شر گفتی آخه. وقتی من به عینِ دیدم اینا رو. و این دارت مثالِ مجسمِ این کار بود. وقتی که علی‌رضا قصد که تیر خودش رو به مرکز صفحه برسونه، من شاهد بودم که دو سه روزی ساعت‌ها پرتاب می‌کرد تا به خواسته‌ش برسه. در صورتی که من حتا یه دونه تیرم هم صفحه نمی‌خورد یا اگه می‌خورد نمی‌موند. در این حدِّ از کس‌دستی. و من ناامید از این که شاید یه روزی بتونم این کار رو بکنم، علی‌رضا علاوه بر تلاش برای به مرکز زدن، شروع کرد به من یاد دادن و در هر دو زمینه موفّق شد. پری‌روز اون دارت خورد زمین و از هم پاچید. سیستمِ پیچیده‌ای که وقتی خواستم سرپاش کنم جز فاک نشون دادن و خورد کردن اعصاب‌م کارِ دیگه‌ای نکرد. و من باید یه دارت بسازم.

  امید و خواستن‌ها رو نباید دستِ کم گرفت. من همیشه وقتی امیدوار می‌شم به یه چیزی یه حسِ جسمی داخلِ سینه‌م دارم. نمی‌دونم برایِ بقیه هم این اتّفاق می‌افته یا نه. یه چیزی شبیه این که داخلِ سینه‌م رو قلقلک بدن. شبیه اون حسی که آدم تو سراشیبی جاده‌ها یا تو هواپیما موقعِ کم کردنِ ارتفاع زیرشکم‌ش حس می‌کنه. و ناخواسته مدّت مدیدیه که هروقت این حس اومده سراغ‌م بعدش هراس و درد اومده. بلافاصله. و من دوست دارم به جایِ این که بترسم، از این حس لذّت ببرم. نمی‌خوام این حس برام فکرِ منفی‌ای باشه. الآن اون حسِ قلقلک رو تو سینه‌م دارم کمابیش و می خوام ازش لذّت ببرم. حتا اگه لذّت بردن‌ش فقط قراره باشه در هم‌این حد باشه.

  امیدوارم من‌م یه روزی، مثل یارو تو ماهیِ بزرگِ تیم برتون، خاطراتِ گذشته‌م رو اون‌طوری برایِ بقیه‌ی آدم‌ها تعریف کنم. این‌طور تعریف کردن، نیازمندِ اینه که این‌طور زنده‌گی کرده باشی و من هم دل‌م می‌خواد که این‌طور زنده‌گی کنم. زیاده‌خواهی نیست، هیچ‌چیزی زیاده‌خواهی نیست، فقط رفتار آدمه که مشخص می‌کنه چه چیزایی زیاده‌خواهی‌ن. چیزی که رفتارت لیاقتِ داشتن‌ش رو نداشته باشه.

  من‌م باید سعی‌م رو بکنم و خودم رو دربیارم از این وضعیّت. می‌دونم شاید هم‌این فردا شایدم زودتر دوباره بیوفتم به چس‌ناله کردن. مهم نیست. مادامی که به این درجه از آگاهی می‌رسم باید تلاش‌م رو بکنم، فعلن برایِ وقتایی که این آگاهی روش با شن‌ها پوشیده می‌شه نظری ندارم، اگه شما پیش‌نهادی دارید می‌تونید بدید. ولی وقتایی که آگاه‌م باید بیش‌تر بجنبم و سریع‌تر حرکت کنم. در این صورت تلاش‌م رو کردم. راست‌ش رو بخواید تا الآن هم تلاش‌م رو کردم، کمابیش. ولی خب بیش‌ترش می‌کنم. این خوبه. تنها چیزی که خوبه هم‌اینه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
فاطمه .ح
۱۹ مرداد ۱۴:۱۷

سلام. 

از این روح طنز مطالبت خوشم میاد، خیلی زیرپوستی ولی قویه. غم و شادی رو قشنگ بهم پیوند می‌زنی. 

پاسخ :

سلام.
بعد از مدّت‌ها خوش‌آمدی به کُمدِ ما. چه خبر احوال؟

دیگه دستِ خودم نیست، می‌خوام عینِ آدم هم بنویسم، کس‌شر می‌نویسم :))) در هر صورت دیگه در حدِ این برداشت‌هایِ عمیق فلسفی هم‌این نیست دیگه :/ هست؟!
فاطمه .ح
۲۰ مرداد ۱۳:۲۷

سلام. ده روز دیگه کنکور دارم، احوالم رو فکر کنم از همین یک خط بشه فهمید:)) زیاد جالب نیست ولی می‌گذره.

حالا من که برداشت فلسفی نداشتم ولی کلا از روزمره‌نویسی‌هات خوشم میاد؛ همین مزه‌پرونی‌هات خوبه. البته از این مثبت‌هجده‌ها خوشم نمیاد ولی چهار دیواری اختیاری 😁

 

پاسخ :

دوباره سلام کنم ینی؟ سلام.
ده روز دیگه به پوچ بودنِ همه‌چیز پی می‌بری🤣
متشکرم. من این وظیفه‌ی خطیر رو به گردن گرفتم که از این واژه‌گان زبانِ فارسی محافظت کنم. مثلن چرا باید بگیم شت وقتی می‌تونیم بگیم گُه یا بگیم فاک ایت در صورتی که می‌تونیم بگیم گاییدم‌ش؟😁
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)