الف
سلام
امروز چه روزیه؟ کِیه؟ حس میکنم یه مردِ مردهم که وسطِ خاطراتش قدم میزنه. صداهای دور، نزدیک، خاطراتی که میآن و میرن. نمیدونم. نمیفهمم. فقط باید قدم زد. نمیفهمم که کی؛ چی میگه و چرا میگه. فرقی هم نمیکنه. فرق آینده و گذشته معلوم نیست. همه با همند. حتا آیندهای که ندیدهام. زندهگی و من؛ مردِ مرده. نمیفهمم شاید مردن این شکلی باشه. شاد نیست. امّا آرامش حضور داره و پیادهروی در میانِ خاطراتِ گنگِ نبودن.
پنجشنبه ۱۶ مرداد ۹۹
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]