صفحه‌ی 268 - خوبی‌های خواب‌هایی که نصفه شب یادت می‌آید که نصف شب دیده بودی یحتمل!

الف.
 سلام.
  این‌قدر تو حال خرابی‌هام می‌شینم وب‌لاگ‌های روزانه‌نویس می‌خونم که بعدش از خودم می‌پرسم خب تو چرا روزانه نمی‌نویسی آخه عزیزکِ من؟!

  بابابزرگ از من خوش‌حال بود... نمی‌دونم چرا امّا از من خوش‌حال بود... همون بابابزرگی که ندیدم از کسی خوش‌حال باشه... توی خونه‌ش که خونه‌ش نبود اعلام کردم که دارم می‌رم... گفت صبر کن می‌خوام یه هدیه به‌ت بدم... من روی شیروانی بودم و روی دیوار حیاط خونه‌اش... که حدودن خونه‌ش بود... اون هم روی دیوار بود؟... یک ساعت مچیِ قرمز رنگ رو روی کف دو دست‌ش آورد سمت‌م... که بعدن که نتیجه‌دار شد، برای نتیجه‌ش باشه!! امّا به من گفت برای نوه‌م... امّا من در خواب حس کردم که نوه‌ش نیستم لابد... که تصوّرم این بود که ساعت رو باید به فرزندی در آینده‌های دور بدم... همه‌چیز، هم‌این‌قدر، گیج کننده!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 267 - رویاهای زندانی

"خودش، خودش را زندانی کرد، چرا که از همه چیز می‌ترسید!"


ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 266 - من هیچی حالی‌م نمی‌شه، چون گاوم!

"بی‌گاه شد، بی‌گاه شد، گاوی به روی ماه شد!"

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 265 - مدرسه‌های الکی:))

معلّمای الکی، دانش‌آموزای الکی

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 264 - چه خبر احوال؟!

خوب و خوش‌اید؟!

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 263 - یک نصیحت با تو گویم تو به کس ظاهر مکن

خانه‌ی نزدیک دریا زود ویران می‌شود!

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 262 - هیچی

الف.

 سلام.

  خیلی اوقات می‌شه که این یادم می‌ره که هیچ‌کس با من دوست نیست. هرکسی به خودش فکر می‌کنه و مسلمن خودش براش مهم‌تر از منه. نمی‌دونم شاید من پرتوقع‌م... امّا خب دوست دارم یا جاهایی ارجحیت داشته باشم به بعضی چیزها و کارها. دوست دارم که طرف شب رو برای من صبح کنه... درک‌م کنه... آروم‌م کنه... اون شب هم که تموم شد نگه یه شب‌م هم هدر رفت... حتا به‌ش فکر نکنه. نمی‌دونم شاید توقع بی‌جاییه. شاید به خاطر هم‌اینه که نمی‌تونم بگم دوستی دارم... منظورم از دوستی این‌جا دوستی پیش‌رفته و عمیق هم نیست. منظورم عمیق‌ترین نوع دوستیه.

  این روزها حس می‌کنم که باید به خدا پناه ببرم... از شر همه چی. امّا خودِ این خدا من رو گذاشته توی این همه شر. برای این که پناه ببرم به خودش؟ این که حس کنم خدا کمبود محبّت داره، بده؟ این که حس کنم اون خدایی که می‌خوام یا اون خدایی که خیلی وقتا بقیه تعریف می‌کنن نیست چطور؟ بده؟ این فکر هم هست که شاید همه‌ی این حرفا از سر نادونیه خودته. آدم تا عسل نخورده باشه براش مضحکه نیش بخوره که به چیز شیرینی برسه. اینا رو می‌فهمم. امّا خسته‌م. خسته‌تر از اون که بخوام پی عسل بگردم. ناراحت‌م. از این که هیچی مثل عسل نمی‌شه. اگه عسلی وجود داشته باشه. خیلی شده که این رو ببینم که از طرف مقابل غول ساختم... بت ساختم... ولی اون چه فکر می‌کردم نبوده... گاهی فکر می‌کنم نکنه خدا هم به اون خوبی که من فکر می‌کنم نیست. نمی‌دونم دارم شر و ور می‌گم یا حرفای تأمل برانگیز. برام هم مهم نیست. این روزها که کسی پیدا نمی‌شه که بشه باهاش حرف زد، دیگه این که چی می‌گی هم اهمیتی نداره انگار.

  حیف... از زمان‌هایی که گذشت... از تمام رویاهایی که عملی نشدن... تمام ایده‌های که ایده موندن... و زنده‌گی‌ای که گه گرفته موند.

  می‌شد این پست هم مثل ده‌ها پست دیگه‌ای که نوشته شدن و پاک شدن، از بین بره. امّا عذاب وجدان پاک کردن‌ش همیشه از عذاب وجدان بودن‌ش بیش‌تره و... 

صفحه‌ی 261 - گذشته‌ی شرم‌آور

*/این یک نظر تجربی‌ست: گذشته را اگر بخواهی فراموش کنی، فراموش نمی‌شود/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 260

*/شاید هم من اشتباه می‌کنم!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 259

*/من فکر می‌کنم، پس نیستم!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)