الف...
سلام.
وقتی که زندانبان رو میساختم فقط حواسم به خودم بود... به خودمی که زندانبان بود. به خودمی که رویاهامو درون خودم زندانی کرده بود و اجازهی رشد و پرواز بهشون نمیداد، به خودمی که زندانبانم و رویاهامو درون خودن زندانی کردم و اجازهی رشد و پرواز بهشون نمیدم... چون میترسم، تنبلم و خودم رو به تنبلی میزنم چون نمیخوام... چون نمیخوام به خودم زحمت بدم... چون دوست دارم همه چی مثل فیلمهای عاشقانه آروم و خوب اتّفاق بیافته... ولی این زندهگی سختتر از فیلمها عاشقانهست... تو فیلمای عاشقانه ناامیدی انتها داره... امّا توی زندهگی واقعی نه. تو همیشه و همیشه با خودت درگیر خواهی بود. همیشه و همیشه به آرمانهات شک داری، به خودت شک داری... به ساده و درست زیست بودنت. همیشه فکر میکردم که بالأخره باید یه امیدی باشه و یه راهی که از این مخمصه بیرون بیام، امّا نادانم... این رو به خوبی میدونم که نادانم و این باعث میشه توی باتلاقی که هستم بیشتر دست و پا بزنم و تقلّا کنم... چون راه دیگهای بلد نیستم... برای هماین هم هر دفعه بیشتر و بیشتر فرو میرم...
فکر میکردم که داشتن یه دوست که ساعتها بشینه و حرفهام رو گوش بده کافیه... امّا هیچوقت به درستی نتونستم این رو درک کنم... چون هیچوقت آدمی نشدم که بتونم دردامو برای دیگران توضیح بدم... همیشه برام سخت بوده و دردناک... الآن فکر میکنم که حتا داشتن یه دوست که بشینه و ساعتها حرفهات رو گوش بده، نمیتونه التیامی برای دردهای آدم باشه. آدم به کسی نیاز داره که بتونه راه و چاه رو به آدم نشون بده. امّا بعد از اونه که همهچیز به اختیار آدمه و باید راه درست رو جلو بره، امّا خیلی وقتا این کار رو نمیکنه... شاید برای این که از درد کشیدن و نمایش این که درد میکشه لذّت میبره... و هیچ لذّتی پستتر از مظلوم جلوه دادن خود برای دریافت توجّه نیست که نیست. هیچوقت من راهی رو هم که میدونستم درسته نرفتم، شاید به خاطر این که لذّت میبرم از این که نشون بدم که خودم رو، خودم زندانی کردم... .
پانوشت: دلم نمیخواد که اینجا هی تکرار پستهای اینستاگرام باشه. و اگر هم تعاملی قراره بین وبلاگ و اینستاگرام باشه این راهش نیست، منتها این پست و پست قبلی که تصویرشون رو از اینستاگرام برداشتم، حرفهایی داشتن که نگفته بودم و باید میگفتم!