الف.
سلام.
خیلی وقته که از جوّ به وجود اومده توی وبلاگم ناراضیم. هرچند من در کل آدم ناراضیای هستم. امّا خب این یه مورد، یه موردِ به خصوص محسوب میشه. چون خودم دوست ندارم که بیام ناله کنم. هرچند که من آدم منفیای هستم و کلن همهچیز رو با یه ته مایهی سیاه میبینم امّا خب... یکی از شرایطی که من یه نفر رو واجد زنده بودن میدونم اینه که بتونه حال دیگران رو خوب کنه، چون به نوعی حس میکنم هدف همهی آدمها اینه توی این دنیا. حالا اون طرف حال مردم رو خوب هم نکرد نکرد. مهمترش اینه که حال مردم رو بد نکنه. و شخصن این منو خیلی عذاب میده که این کار رو برای دیگران بکنم. هرچند اینجا یه رسانهی شخصی محسوب میشه و هر کس بخواد میخونه و هرکس هم که نخواد میتونه نخونه، ولی خب با این حال یه جور تقسیم کردن انرژی منفیِ خودت با دیگرانی که تعدادیشون رو هم درست و حسابی نمیشناسی یا کم میشناسیه. هرچند که من خوانندهی زیادی ندارم، امّا حتا اگه بگید یه نفر اینجا رو شانسی هم پیدا کرده و میخونه، من برای همون یک نفر هم ارزش قائلم. الآن نمیخوام بگم نباید با کسی درد و دل کرد و لاب لاب لاب... نه... خب باید با کسی درد و دل کنی که اوّل از همه بشناسیش و اون تو رو بشناسه و بفهمه افکارت رو و بتونه راه حل بهت بده. امّا خب مسلمه که وبلاگ این شکلی نیست. یعنی من میرم خودکشی میکنم بعد میآم دیگرانو نصیحت میکنم :| این که خودش اشاعهی فرهنگ آشغاله رو که بگذریم... خب یه نفر نیومد کامنت بذاره دردت چیه... البته من از این اتّفاق ناراضی نیستم چون اینجا وبلاگه و نمیشه کاریش کرد. البته به یه دلیل دیگه هم ناراضی نیستم ازش اونم اینه که عادت دارم که کسی ازم نپرسه که دردت چیه :| کسایی هم که پرسیدن به نتیجهی خوبی نرسیدن اصلن. از موضوع اصلی دور نشیم داشتم میگفتم که به هر حال اینجا جای این مسخرهبازیها نیست :)) مخلص کلام این که خودم هم دوست ندارم اینطورکی اصلن. یعنی چی. قدیمها بهتر بودم. الآن اینجا شده شبیه سوپاپ اطمینان من. هر وقت که جوش میآرم، بهش رو میآرم! (سجع شد :|) و خودم رو تخلیّه میکنم. یه وقتهایی هم که این کار رو نمیکنم یه اتفّاقی مثل پست قبلی میافته :| در صورتی که هدفهای ذهنی من از وبلاگنویسی چنین چیزهایی نبوده و نیست. دوست داشتم نوشتنم رو ارتقا بدم... دوست داشتم بتونم توی این فرم تجربههای نوشتاریِ جدید داشته باشم و کارهای مثلن نو بکنم. دوست داشتم هر روز یه پست بذارم. دوست داشتم اشاعه دهندهی فرهنگ مثبت باشم خیر سرم :| خلاصه که الآن دارم اشتباه میزنم!
از طرفی همهی اینها که گفتم درست :| امّا من آدمی نیستم که بتونم شاد و شنگول بنویسم. شاید هم دیگه آدمی نیستم که بتونم شاد و شنگول ببینم. یه سیاه بینیِ خاصی تمام وجودم رو فرا گرفته که اصن این کارها سخته واسم :| پس باید چه کرد؟ نمیدانم!
اون اوایل که شروع کرده بودم وبلاگ نویسی رو، فک کنم حدود شیش سال پیش، تهِ پستام همیشه منتهی میشد به یه سؤال چند گزینهای که اکثرن گزینهی آخرش هم این بود: در اینجا چیزی غیر از گزینههای بالا بنویسید. بعد چون ملت خیلی پاسخگویی هستیم و جواب کودکانمون رو هم به خوبی میدیم... من هیچ وقت به جواب سؤالام نرسیدم :| یعنی با طنز یا انتقاد یا هرچی میپیچوندنش. در نهایت هم گفتن اصلن کی گفته تو اینقدر سؤال کنی؟! چه معنی داره بچّه اینقدر سؤالو :|. هدف از تعریف این ماجرا این بود که دوباره میخوام سؤال بفرمایم:) این دفعه بهدون گزینه. اون هم این سؤاله که برای مسئلهی مطرح شدهی بالا. بالاتر از این پاراگراف چه باید کرد؟!
پ.ن اینقدر کیف میده این دفعه هم هیچکی جواب درست و درمون نده :| یا اینقدر کیف میده اصلن کسی کامنت نذاره برای این پست :|