الف.
سلام...
من از گرافیک هیچی نمیدونم، از نقاشی، از طراحی، از ترکیببندی، از نور، از عکاسی، از تاریخ هنر، از سبکای هنری... من از هیچکودوم اینا هیچی نمیدونم... اونقدری هیچی نمیدونم که وقتی دوستم کارش رو نشون میده و میخواد که نظر بدم، از خودم خجالت میکشم. من نظرم رو میدم ولی در نظر خودم فقط نظریه که با توجّه به احساسات و عواطف یه پسر نوجوونِ خنگِ نفهم گفته شده. این سه سال هنرستان یک چیز رو به صورت اساسی به من فهموند، و اون هم هماین بود که من هیچچیزی در مورد هیچ مقولهای بلد نیستم. ممکنه از هر چیزی ناخونکی زده باشم، امّا به طور کلّی هیچ چیزی در هیچ زمینهای بارم نیست. راست و پوست کندهش که هیچ چیزی حالیم نیست. تمام کارهایی هم که کردم توی طراحیِ پوستر یا تصویرسازی یا هرچیز دیگهای فقط و فقط بر اساس احساساتم بوده... شاید احساساتم با دیدن کارهای خوبِ این و اون کمی تربیت شده باشن که بفهمن چی خوب و چی بده. امّا خب به طور ذهنیه ولی نمیشه توضیحشون داد، توی قسمت ناخودآگاهن... و با این که دارای ارزش بسیار بسیار مهمی هستن، هیچ ارزشی ندارن.
با همهی اینها اگه بخوام یک نکتهی مثبت در مورد خودم بگم اینه که ایدههای خوبی دارم. هماین که جملهی قبل تموم شد حس کردم که زیادهروی کردم. امّا خب این نه فقط حرفِ من، که حرفِ دوستان و استادانم هم هست و این باعث خوشحالیِ منه که چیزی در وجودم وجود داره:)) امّا ایدهی خوب تا وقتی اجرا نشه به دردِ جرزِ لایِ دیوار هم نمیخوره! میخوره؟! امّا من اجرای خوبی ندارم. پاراگراف قبلی رو برای هماین نوشتم که بگم من اجرای خوبی ندارم، چرا که چیزی حالیم نیست. در هیچ زمینهای. تأکید میکنم در هیچ زمینهای... چه هنری چه غیر هنری. و اصولن همیشه اجراهایی که از ایدههام داشتم با تصویر ذهنیم، زمین بوده و آسمون. این در هر زمینهای:)) یکی از دلایلی هم که همیشه موقع خودکشی منو به سوی دنیا باز میگردونه هماین ایدههاست... یه جورایی میگه دلت چه شد؟ دلت چه شد؟ به باد رفت؟ تمام ایدهها و آرزوها؟ ز یاد رفت؟ چون که حس میکنم که ایدههایی که دارم نیاز دارن که اجرا بشن... چون حس میکنم که حرفی برای گفتن دارند... حالا این که این حرفا، حرفای منن یا خودشون رو... نمیدونم:))
اون روز، احتمالن سهشنبه بود و ما تصویرسازی داشتیم. تصویرسازی فرمِ به شدت موردِ علاقهی منه. به خاطر هماین لابد با ذوق و شوق فراوان در کلاس حضور به عمل رسونده بودم... آخرین جلسهی کلاس بود و استادهای ساعتهای بعدی نیومده بودن. بچهها بعد از تموم شدن زنگ دوّم حاضر و آماده شدن که برن خونههاشون... امّا هرچی اصرار کردن که من برگردم، این کار رو نکردم... چون کاری رو شروع کرده بودم که دوست داشتم به پایان برسه. البته اون کار توی خونه هم میتونست به پایان برسه، امّا دیگه استاد تصویرسازیای نبود که راهنمام باشه. پس مسلمن موندم و استاد هم گفت که در ساعات بعدی کاری نداره و اگه بخوام میتونه بمونه! نتیجهی کار اون روز، کاری شد که به شدّتِ زیادی دوستش دارم. تنها تصویرسازیای از منه که کاملن کاملن دوستش دارم و دوست ندارم هیچ تغییری توش اتّفاق بیوفته. استاد از من خواست که با یه گاو، یه تصویر بسازم... تصویرهای مختلفی توی ذهنم شکل گرفت، که بهترینشون، روی مقوّا نقش بست.
همون روز یا بعدتر گاوِ رویِ ماهم رو، در اینستاگرام به اشتراک گذاشتم. امّا خب فضای اینستاگرام هیچ اون بازخوردی رو که میخواستم نداد! جایی که توش لایک مهمتر از کامنت باشه هماین میشه دیگه! از اون موقع حس کردهام که در حقِّ این عزیز دردونه ظلم شده. این شد که تصمیم گرفتم براش یه پست بنویسم:) و بگم که بهتر از اونی نیست. و تمامن دوستش دارم، هرچند که خیلی گاوه... کاملن گاوه:))
پ.ن: وقتی توی فکر نوشتن این پست بودم، به یاد داستانی افتادم از محمّدِ صالحعلا. این داستان رو من با صدایِ دلنشینِ خودش از داستانِ همراهِ شمارهیِ یکِ همشهریِ داستان شنیدم. اسم داستان اسم جلالآباده. شخصیت اصلی داستان دانشجوی دامپزشکیایه که عاشق گاوهاست:)