الف.
سلام.
اینقدر تو حال خرابیهام میشینم وبلاگهای روزانهنویس میخونم که بعدش از خودم میپرسم خب تو چرا روزانه نمینویسی آخه عزیزکِ من؟!
بابابزرگ از من خوشحال بود... نمیدونم چرا امّا از من خوشحال بود... همون بابابزرگی که ندیدم از کسی خوشحال باشه... توی خونهش که خونهش نبود اعلام کردم که دارم میرم... گفت صبر کن میخوام یه هدیه بهت بدم... من روی شیروانی بودم و روی دیوار حیاط خونهاش... که حدودن خونهش بود... اون هم روی دیوار بود؟... یک ساعت مچیِ قرمز رنگ رو روی کف دو دستش آورد سمتم... که بعدن که نتیجهدار شد، برای نتیجهش باشه!! امّا به من گفت برای نوهم... امّا من در خواب حس کردم که نوهش نیستم لابد... که تصوّرم این بود که ساعت رو باید به فرزندی در آیندههای دور بدم... همهچیز، هماینقدر، گیج کننده!
دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]