صفحه‌ی 260

*/شاید هم من اشتباه می‌کنم!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 257

*/نامه‌ای به خودم، به یک سال پیش، اگر می‌شد، اگر می‌دید، اگر... ./*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 255

 

*/ممنتو و باقی ماجرا/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 244

*/یک‌سری چیزها هست که همیشه عجب آدم را در می‌آورد.../*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]

صفحه‌ی 224

"...نشسته‌ام و هی ری‌لود می‌کنم مرکز مدیریت را و صفحه اینستاگرام را... منتظرم!..."

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 222

 */برای دوستِ ماهی گلی‌م/*

"...دوستِ من ماهی نباش، حرف های خودت یادت نرود، گذشته‌ت یادت نرود! خیلی بدست که به من بگویی در توان‌ت نیست! درتوان‌ت هست، نمی‌خواهی! ماهیِ زیبای من از حریم تنگ‌ت بیرون بیا و توی حوض شنا کن! خودت را تحریم نکن! بیا بیرون! شروع کن به نوشتن! همه‌چیز خودش درست می‌شود!..."

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 221

"

  سلام...


1. "این‌جا کسی‌ست پنهان دامانِ من گرفته..." چه فازی دارید که من هیچ ننوشته‌م می‌آیید این‌جا؟

2. دنیای شما چه رنگی‌ست؟ خدای شما چه رنگ‌ست؟ دوستِ نسبتن محترمِ ما در جواب این که من همه‌چیز را شخصی‌سازی می‌کردم فرموندن که آخه آدمِ عاقل:"یه دنیا برا خودت ساختی، که توش محکومی به تنها بودن، که توش محکومی به افسرده بودن و بد اخلاق بودن، کسی هم حرف بهت می‌زنه، می‌گی من که نمی‌تونم، اخه نمی‌شه!" و البته بحث به جاهای باریک‌تر نیز کشیده شد، که خب به درک! اما دوست نسبتن محترمِ‌مان، نگذاشت ما از شخصی‌سازی دنیای‌مان بگوییم، نگذاشت از شخصی‌‌سازی خدای‌مان بگوییم!

  دوستِ نسبتن محترمِ من، بدان و آگاه باش که همانا من، برای این گفتم دنیای من با دنیایِ تو فرق می‌کند، خدایِ من با خدایِ تو فرق می‌کند، زیرا که دیدِ من به جهان با دیدِ تو به جهان فرق می‌کند! من اگر دنیا را تیره و تار ببینم،‌ شاید تو دنیا را روشن ببینی! آن وقت تو می‌گویی ماست سفیدست و من می‌گویم سیاه! من خدا را رفیق می‌بینم و تو خدا را هرچه! آن می‌شود خدایِ من و این می‌شود خدایِ تو! نه من کافرم و نه تو! این‌ست که می‌گویم این دنیایِ من‌ست! بی‌خیال‌ش!

  صرفن بعدن نوشتم باید درباره‌ی دیدِ من باشد به برخی چیز‌ها!

3. خواهر‌ها و برادرانم! پدرها و مادران! و بقیه‌ی خویشاوندانِ الکی‌م! لطفن و خواهشن سرِ مراسم مرحوم‌تان، حالا هر چندم‌ش! حلوا پخش نکنید، آن هم حلوای شیرین و خوش مزه! آدمی دل‌ش می‌خواهد خب و با خودش می‌گوید تا باشد از این مراسم‌ها! عوض‌ش هم شکلات تلخ نود و هشت درصد بدهید! هم بدعتی‌ست برای خودش و هم حرف پشت‌ش‌ست که مرگ تلخ‌ست اما در یک عصر بهاری می‌چسبد!

دیگر چه می‌خواستم بگویم ها؟ آها:

4. خیلی بدست که اسم‌ت را عکاس گذاشته‌ند، این‌جا را داشته باشی، آن وقت تاریخ آخرین عکسِ ارسالی‌ت برای یک سالِ پیش باشد!!!

5. تله‌گرام هم اختراع خوبی‌ست‌ها، می‌روی شماره‌ی آشنایی را پیدا می‌کنی و صبح تا شب مخ‌ش را می‌خوری، محض این که تن‌ها نباشی! ولی هم‌این‌طوری هرکسی پای حرفِ دل‌ت نمی‌نشیند که نیازمندِ یکدوست نسبتن محترم باید باشی!

6. ام‌روز، بر خلاف همیشه به‌دونِ پلیور رفتم مدرسه، تن‌ها فرق‌ش این بود که باز هم گرم بود! 

تمام!

"

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 151

*/نادر/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 147

*/دوست‌م، سلام یا خداحافظ!/*
به نام او.


سلام.
خوبی؟ یک روز، هم‌این ام‌سال، ماه رمضان! اوایل‌ش بود. سه - چهار ساعت مانده به افطار! پیرهن و شلوار قهوه‌ای سوخته‌ام را پوشیده بودم، رفتم مغازه و با تنها پول دم دست‌م دو بستنیه لیوانی خریدم، وانیلی! باز کردم اولی را سریع و شروع کردم و آمدم سمت‌ت! گلو‌یم یخ شده بود که یادم آمد روزه‌ام، خوردم و خوردم و آمدم پیش‌ت! چه غصه‌ای که خوردم و بستنی را هم‌راه‌ش! یادش بخیر! چه قدر کنار تو رفتم و آمدم، هی رفتم و آمدم و شعر حافظ خواندم برای‌ت، با شیوه‌ی نامجو. خواندم و رفتم و آمدم! داد زدم! خواندم رفتم‌ و رفتم تا رسیدم به همان پل که تو از روی‌ش می‌گذشتی و من از روی تو، می‌خواهم‌ت می‌خواهم باز هم هر وقت که گرفت دل‌م بیایم و برای‌ت بخوانم! یادت هست می‌رفتم توی زیر گذر بتنی‌ت آواز می‌خواندم و صدای‌م می‌پیچید؟ و کیف می‌کردم و یادم می‌رفت که دل‌م گرفته بود! آهااااای، یادت هست بعضی وقت‌ها دخترها می‌آمدند از توی زیر گذرت رد می‌شدند و به من می‌خندیدند و می‌گفتند دیوانه؟ یک روز، هم‌این ام‌سال، هم‌این ام‌روز، کارگر‌ها دارند دورت دیور بتنی‌ می‌کشند که شل نکنند مردم پیچ‌ها‌ی‌ت را! ولی من می‌دانم، می‌دانم که این‌ها نمی‌خواهند من قطارت شوم و تو ریل‌م باشی! دارند زیرت، هم‌‌این‌جا و توی هم‌این نزدیکی، زیر گذر می‌زنند، برای‌ت آواز می‌خوانم، حتمن ریل من، این دفعه تو از روی‌م رد شو من زیرت هستم! هستم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 139

*/خیالِ خام/*

به نام او.


سلام.


می‌دانی؟ خواب‌‌م می‌آید، نه، نه، مثل رضای داخلِ خوابم می‌آد، در وهله‌ی حساس. اصلن چه مهم است که من خواب‌م آید یا نه! چه مهم است من خراب‌م یا خوب! تو خوبی؟ تو خوب باشی من خوب‌م! نمی‌دانی چه‌ها که می‌خواهم بگویم به تو! از خسته‌گی‌م، تا نقاشی‌های‌م، تا پر‌چکوه، تا مدرسه‌ای که نمی‌دانم می‌خواهم بروم یا مجبورم! تو خوبی؟ تو، تو بگو ... . می‌دانی؟ می‌خواهم دستان‌ت را باز کنی و بدوم در آغوش‌ت! سخت فشار دهی، سخت، فشار دهم! که قلنج‌ها‌ی‌مان ترق، ترق بشکند و غش، غش بخندیم! مثل همیشه که عمو دکتر بغل‌م می‌کند و... . می‌دانی حدود یه سال خورده‌ای‌ست که ندیده‌ام‌ش! قلنج کرده‌ام! بغل می‌کنی؟ می‌دانی؟ می‌خواهم دست‌ت را فشار دهم، محکم فشار دهم، که درد بگیرد و آخ بگویی و بگویم مگر مرد نیستی؟ مثل دایی همت، می‌دانی حدود یک ماه است ندیده‌‌ام‌ش، دست‌م فشار می‌خواهد! بعد دستا‌ن‌ت را همان‌طور محکم بگیرم و ببرم‌ت! با هم برویم از همان جا‌هایی که همیشه می‌خواستم برویم، دوتایی... . تو خوبی؟ بیداری، می‌خواستم بگویم برای‌ت که دوست‌ت دارم، تو خوبی؟ دوست‌م داری؟ اصلن هستی؟ کجا داری می‌روی؟ محو می‌شوی چرا از جلوی چشمان‌م، کی می‌آیی؟ کی؟ به زودی؟ خوب‌ است! زودتر بیا! 


+ کشته مرده‌ی حرف زدن‌م، با او که نیست، نبوده، هیچ وقت، ولی می‌آید!


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)