الف
سلام.
یکسری چیزها هست که همیشه عجب آدم را در میآورد. امروز بعد از ظهر، از صدای تلهوزیون که عروسی گرفته بود بابت ماه رمضان بیدار شدم و دیدم که مادر مشغول کارهایشست و پدر هم در خوابست روی مبل، هنگ به تلهوزیون نگاه کردم. و خب صدا را هم کم کردم که پدر بیدار نشود. اما او هم بعد از کمی پیچ و تاب خوردن بیدار شد و هنگ من و مادر و تلهوزیون را نگاه کرد. بعد از چند دقیقه خطاب به من مادر یا تلهوزیون گفت که امروز حمله کردن به مجلس و یکی از بچهها معصومیه هم کشته شده. در نگاه اول چیز خاصی به نظر نیآمد، مردم همیشه جوگیر را متصور شدم که باز بابت یکچیزی تظاهرات کردهاند. و خب بدبختانه یکی هم آن وسط کشته شده. ادامه داد که به حرم هم حمله شده و آنجا هم کشته داده. که اینطور :/ مادر برایش ماجرا غیرقابل حلتر بود تا من، پس پرسید که کی حمله کرده آخه؟! پدر هم گفت داعش. دیگربار به هنگی خود فرورفتم:/ داعش؟ آمده ایران؟! خیلی برایم غیرباور بود، آن هم تقصیر خودِ اینهاست که هی میگویند نیروی امنیتی فلان و بیسار و اینها. و کلی پز قوی بودن و امنیت ایران را میدهند که آدم دیگر نمیتواند باور کند داعش برای ایرانیها هم وجود دارد. حالا اصلن وجود هم داشته باشد، نیروهای همیشه در صحنهی ما کجا رفتهاند که اینها حمله هم میکنند؟ اینقدر از خودتان تعریف میکنید که توقع آدم از شماها بالا میرود دیگر! اینقدری هم بالا میرود که به جای ترس کلی فیلم داریم از ماجرا که توسط مردم غیور همیشه در صحنهی نترس ما گرفته شده. و البته تصور من اینست که اگر این فیلمها نبود، و منتشر نمیشد خبرش، خیلی ساده از آن میگذشتند و میرفتند پیکارشان. مثل یک شرکت خودروسازی که سوخت و هیچ خبری از آن در صدا و سیما منتشر نشد. مثلِ چند سالِ پیش که در زاهدان درگیری در حدِ ورود نیروهای امنیتی پیش آمد و هیچ خبری از آن انعکاس پیدا نکرد. از این بابت باید همه جانبه ممنونِ دوستانِ شهروند خبرنگارمان باشیم. شاید اگر آنها نبودند خبری از پلاسکو هم نمیشد حتا. در هرحال ماجرا با همهی این احوالات باز هم ساده گرفته شده. و مردم غیور ما باز هم در شهر حاضر شدند و دیگر مثلِ آن فرنگیها نرفتند برای چند روز در خانههایشان قایم نشدند. جالبست برایم که دوازده نفر آدم مردهاند ولی من هنوز متوجه نشدهام که کسی از آقایان مملکت تسلیت گفته یا نه. و جالبتر این که یک ربع به نه بود و وقتی زدم تا در بیست و سی ببینم جریان در چه جاییست دیدم اصلن دارد چیزهای دیگر میگوید و متوجه شدم که چنین چیزی حتا ارزش یک ربع خبر و گزارش را هم نداشته. از این هم که بگذریم باز هم تعدادِ زیادی آدم مردهاند اما تلهوزیون به عروسی و رقص و پایکوبی خودش بابت ماهِ میهمانی خدا ادامه میدهد. حتا یک نوار تسلیت هم آن بغل، مغلها ریز و کوچک نمیزند برای چند نفر آدم. در صورتی که یک نفر آدم هنوز نمرده، عزایش را میگیرند تا یک ماه پس از مرگش. آدمی که کارنامهاش خوب و بد را با هم داشته و یکی بوده مثلِ بقیهی آدمها، حالا دستش بالاتر بوده، کارهای بزرگتری کرده و بیشتر هم خورده و تفریح کرده، دیگر اینقدر نیاز به تبعیض نیست که. با همهی این احوالات من به این فکر میکردم که اگر قضیه جدی باشد یا جنگی هم در پیش بیاید (حالا از کجایش را بروید از قوهی تخیل این جانب بپرسید)، حاضرم که بروم و بجنگم. در صورتی که هماین امروز صبح تویِ اتوبوس به جادوگر گفته بودم که دلم میخواهد نسبت به ایران و وضعیتش طوری رفتار کنم که انگار در کانادا زندهگی میکنم، آنجا چهقدر اهمیت میدهم نهایتش به کشوری که در آن زندهگی میکنم، اینجا هم همانقدر بدهم. و به این نتیجه رسیدم که اصولن در وضعیتهای مختلف، آدم تصمیماتِ مختلفی حتا در موردِ یک موضوع یکسان میگیرد. و این را گویم خودشناسی. کاش میشد هرروز آدم به یک کمی از خودش پی ببرد، که البته میبرد، اما بهطور واضح. و خب به چیز جالبتری از خودم هم در هماین امروز رسیدم. محمد ارجمند، دوستِ همکلاسی، در پیِ صحبتهایمان که حتا یادم نمیآید در چه موردی بود برایم یک ویدئو از استیو جابز فرستاد که سخنرانیش بود در یک جشن فارغالتحصیلی (یکی از مزخرفترین جشنهای ممکن). یک قسمتی از آن دربارهی این میگوید که سرطان گرفته بود و دکترها گفته بودند که آخرِ عمرشست. بعدش هم جملهای را یادآور شد که به خودش میگفته، حالا در آن دوره یا قبلش را یادم نیست (لازم به ذکرست ویدئو را هماین سیدقیقهی پیش دیدهام، حافظه خوبم!). این که اگر امروز آخرین روزِ عمرم باشد باز هم هماین کارهایی را که قرارست بکنم، میکنم؟! به فکر فرو رفتم که من چطور؟! و دیدم که خاک برسم بکنند، نه، البته در حالِ حاضرش که داشتم فیلم را میدیدم بله، حتا اگر روز آخر عمرم هم بود، چنین می کردم. ولی خب کلن روز را به بطالت محض میگذرانم. البته از بطالت محض هم میشود آموخت و پیشرفت کرد، اما خب پیشرفتش در حدیست که وقتی شصتسالت شد میتوانی شصتسالهی خیلی خوبی باشی! و بعد فکر کردم که اگر رو به مرگ بودم چه کارهایی را میکردم، که رسیدم به لیست دلخوشکنکهای زندهگیام، که به خواستِ دوستی نوشته بودمش. و حالا برایم سوالست که پس چرا نمیکنم؟! واقعن چرا نمیکنم؟! حالا میشود گفت این یکی از مهمترین سوالهای زندهگیام شده که وقتی خیلی لوسطور نوشتهام که در زندهگی چه چیزهایی میتواند باعث این شود که از خودم رضایت خاطر ممکن را داشته باشم، اما اصلن به انجامش فکر هم نمیکنم! و چرا واقعن؟! محض اطلاع و ثبت و یادآوری به خودم لیست دلخوشکنکها را به صورت مختصر این ته مینویسم و خیره به نوشتههایم به این فکر میکنم که چرا؟! واقعن چرا؟!
لیست شامل اینها میشد:
خواندن کتاب، مخصوصن آنهایی که نوشتههایشان زیر فکرت مزه میکند.
نوشتن.
تصویرسازی و طراحی و حالا گرفتن عکس خوب را هم اضافه می کنم.
گوش دادن به موسیقی.
درک شدن توسط خانواده و این که بتوانیم بهدون هیچ درگیریای، آرام، کنار هم زندهگی کنیم.
اجرای درست و درمان همهی ایدههای خوبی که به فکرم میرسند.
تحقیق کردن در موردِ مسائلی که برایم موردِ سوال هستند، که این را میشود در دستهی خواندن و یا پرداختن به ایدهها هم جا داد.
آموختن زبانهای مختلف. و البته اینجا اضافه میکنم آموختن علمهای موردِ علاقه.
دیدن فیلم. کلن فکر کنم بشود یک دستهی کلی باز کرد با عنوان مصرف هنر و علم.
ادایِ دین و به خدا و خداشناسی.
نشستن و گفتوگو کردن یا به عبارت بهتر شنیدنِ طرز تفکر و دیدِ افرادی که دوستشان دارم یا از جهانبینیشان خوشم میآید که ماشاءالله کم هم نیستند و تعدادیشان هم، بین هماین خوانندهگان وبلاگ هستند.
طبق برنامه پیشرفتن و پیشرفت کردن در زندهگی و همهی مهارتهایی که دوستشان دارم.
ورزش هم آخرینست فکر کنم.
و دیگر تمام.
پ.ن
امروزها رو دیروز در نظر بگیرید!