"
سلام.
نشستهام و هی ریلود میکنم مرکز مدیریت را و صفحه اینستاگرام را... منتظرم! نشستهام و فکر میکنم به امتحاناتی که تمامشان را گند زدهام و فقط صبحِ روز امتحان خواندهام به غیر از ادبیات و آن هم به لطف طاهایی که نمیدانم دوست دارد اسمش را بنویسم طاها و یا طه!
نشستهام به انتظار، به انتظار این که حتا بعد از این نوشته چه خواهم کرد، به انتظار این که مهدی از پرچِکوه چه عکسهایی به سوقات میآورد، نشستهم به انتظار که کی خواهم فهمید که سوغات با غینست نه با قاف که اول نوشتم، به انتظار آن که این اتاق کی قرار است جمع بشود، که آن کتابهای توی قفسه کی باید خوانده بشوند، کی سی سوال تاریخ معاصر را باید بخوانم که گند نزنم آن را. نشستهام به انتظار این که کی قرارست پر بشود این صفحهی سفید... .
شما هم نوشتههایتان را توی ذهنتان مینویسید؟ بعد مینشینید روی صندلی و فکر میکنید به انتظار که خالی شوند از ذهنتان بر روی این کیبورد و بعد به زبان صفر و یک شوند و بعد هم برگردند به همان زبان آدمیزادی؟ یا شاید هم که بر روی خودکار یا مداد خالیش میکنید و جاریش میکنید بر روی یک کاغذ! البته امکان دارد که نوشتهتان دیگر نوشته نباشد و شده باشد، یک طرح یا نقشی!
نشستهام و هی ور میروم با کدهای قالب عرفان و گند میزنم بهشان تا قالب دلخواهم را پیدا کنم! کدهایی که شاید عرفان با ذوق نوشته باشد و یا علاقه... . نشستهام به انتظار حل این معما که آیا عرفان با ذوق و علاقه قالب میسازد و یا... .
نشستهام به انتظار، به انتظار این که این عکسهایم را کی میخواهم پاسپارتو کنم. به انتظار ژوژمان عکاسی که آیا ممکنست باز هم نمرهی کاملی به ارائهم که هنوز آمادهش نکردهم ندهد؟
نشستهام به انتظار شبی که موقع حرف زدنم با خدا، حواسم پرت نشود یا خوابم نبرد. به انتظار شبی که بهقدری به خدا بگویم که یکی را بفرستد که سفت بغلش کنم، چون دلم برای بغلهای سفت تنگ شده. به قدری بگویم که یکی را بفرستد که باشد تا با هم حرف بزنیم. که هیچکسی نیست در این شهر که حرفهایم را بشنود یا برایم حرف خوب بزند که خدا کلافه شود و باز هم بخواباندم... !
نشستهام به انتظار جواب پیامکی که به حسن دادم و حتا نمیدانم بهش رسیده یا نه! به انتظار آمدن آلبوم نامجو و چاوشی، به انتظار این که آیا میتوانم مغازهای را پیدا کنم که حاضر باشد لباسهای چاپ زدهی من و دوستم را بفروشد یا نه! به انتظار این که میتوانم در این تابستان یک کار درست پیدا کنم. به انتظار این که آیا ممکنست من امسال به پرچکوه نروم و بمانم و بروم سرِکار؟ به انتظار این که ببینم خدا، مثل همیشه شگفتزدهم میکند یا نه! به این که معدلم در حدی میشود که بتوانم با پدرم در موردِ خرید لنز و سهپایه و کیت تمیز کنندهی لنز و آل این وان صحبت کنم که حداقل به چندتایش برسم... . به انتظار این که نمازهایم را اولِ وقت بخوانم. به انتظار این که کی در نماز حواسم به نماز خواهد بود... .
نشستهام به انتظار که موهایم خشک میشود یا نه؟ که کی قرارست این پست تمام شود... .
تمام
"
پ.ن: هماین الآن دیدم! زمانی همسایهیمان بود... . لینک