الف
سلام...
توی یک پستی گفته بود از مادربزرگش، که فوت کرده بود، یا شاید هم از ترسش از آلزایمر، هیچ نمیدانم و دقیق به یاد ندارمش. امّا من گفته بودم آلزایمر داشتن آنقدرها هم چیز ترسناکی نخواهد بود. هر روز تجربههای جدید و اختراعات و اکتشافات جدید. چیزهایی که لازم هستند را توی یک دفترچه مینویسی و بقیه را هم کشف میکنی... .
هر دفعه که در مورد فیلمها صحبت میکردیم، وقتی که در جواب سوال فیلمهای نولان رو دیدی، نه را میشنید، فحش کشم میکرد و من میگفتم که حالا میبینم. یک روزی هم درمورد یکی از فیلمها گفته بود که در مورد یک شعبدهبازست و من خیلی از این خوشم آمده بود که دست روی موضوعاتی گذاشته که قبلن خیلی کم دیدهامشان و البته گفتم که هماین کافیست و دیگر هیچ نگوید... .
فیلم که شروع شد، اوایلش با خودم میگفتم ببین چه خفن دست روی موضوعی که کمتر مشابهش رو دیدی یا بهترش اصلن ندیدهای گذاشته. اواسطش که شد با خودم گفتم دیدی این مشابه همان فانتزیِ خودت است که با آلزایمر هم به راحتی میتوان زندهگی را ادامه داد و چنان مشکل حاد و ترسناکی نیست. اواخرش با خودم گفتم. درست فکر میکنی؟ یعنی میتواند اینقدر آدم را خطرناک کند؟ میتواند باعث شود خودت آنچه را که میخواهی را فراموش کنی و آنچه را که میخواهی توی ذهنت خودت بسازی؟ میشود؟!
نمیخواهم که تبدیل به تلقین بشود و اینها که بعدش میتواند ترسناک بشود! اما این روزها به اندازهی کافی حافظهی درستی ندارم و همهچیز را فراموش میکنم. بدتر از حافظه گیج شدنم است. فکر میکنم که شاید از بس دارم به خودم استراحت میدهم و اجازه میدهم که تنبلی کند به این وضعیت خودش را دچار کرده است. خب امیدوارم که بهتر بشوم. یعنی سعی دارم که سعیم را بکنم و نشانش هماین پست است که دارم مینویسم. عجیبترین حالت تنبلی این است که هر روز به خودت کلی کارت را نشان میدهی و انجامشان نمیدهی و عوضش غصهی این که انجامشان نمیدهی را میخوری. بامزه است برایم. آه.
یک شرط درونی شده بود که فیلم میبینی یا کتاب میخوانی یا داستان و موسیقی و اینها درموردشان بنویس. خیلی هم بد نبود، به نظرم حتا میتوانست مؤثر باشد اما با تنبلی کلیشان روی هم تلنبار شدند و همهچیز از نظم نداشتهاش و کنترل من تنبلِ تنپرور خارج شد. و این باعث شد که مدت زیادی خودم را مجبور به این کنم که نخوانم و نبینم چیزهای تازه، تا آن قبلیها را ننوشتهام. اما خب این تنبیه حدودن خوب میتواند بد هم بشود. یعنی هماین که برای من اتفاق افتاد. بیتفاوت شدن که خب حالا فیلم نبینم چه میشود. کسی هم که دستور به فیلم دادن میداد میگفتم خب نمیشود دیگر... . اینها را برایش تعریف کردم تجویز خوبی کرد. گفت ببین و ننویس، بخوان و ننویس تا بفهمی که ننویسی هم مشکلی پیش نمیآید. اما خب ذهنم میگفت مگر میشود ننوشت. باید درموردشان بنویسی، و مگر چیزی را از دست میدهی که بعدن حیفت میآید از نداشتنش. اما خب نهایتن این اتفاق افتاد و من حالا میبینم و هیچی در موردشان نمینویسم. میخوانم و نمینویسم. و اینقدر پیش رفتهام که در کل دیگر هیچ نمینویسم. حالا شدهام این که اگر ننویسم چه میشود مگر؟! زیادهروی در هرچه که باشد بد است، مگر غیرش ثابت شود... :)
برایش که گفتم این فیلم خوبیست و بد نیست که ببینیش گفت، وقتی که فیلم ایرانی میدهی ببینم، حس میکنم که باید استراحتی میان این همه فیلم خارجی که میبینی باشد. مثل این که خارجیها متال باشند و ایرانیها یک پاپ. برای آرام کردن مغزت خوبند. من اما نه زیاد از متال خوشم میآید و نه اصلن چنین دیدگاه بالا و پایینی به فیلمهای ایرانی و خارجی دارم. ربطی ندارد به نظرم. فیلمهای بد ایرانی را چون توی ایران هستیم میتوانیم ببینیم، همانطور که اگر در خارج بودیم فیلمهای بدشان را میتوانستیم ببینیم. اما حالا که ایرانیم فقط تاپهای آنوریها را داریم و خوب و بد قاطیهای داخلی را.
نفس را دیدم، خشم و هیاهو را و آسمان زرد کم عمق. هر سهشان پشت صحنه داشتند. و این برایم جذاب بود. حتا در دوتای دومی پشت صحنهشان از خود فیلم برایم جذابتر بود. از پشت صحنههایشان خیلی لذت بردم. انگار واقعیت اصلی آن پشت باشد. رفتار با نورها و دوربینها و صحنهها و بازیگرها واقعن جذاب است. طرز کارشان را دوست دارم. و امید این که شاید یک روزی من هم آن پشت باشم. حالا به این فکر میکنم که شاید کارگردانها و بازیگرها دارند لذت اصلی را آن پشت میبرند و یک ساده چیزی برایمان آوردهاند این سمت که ممکنست خیلی هم خفن باشد، اما لذت اصلی آنورست. در لذتی که حرفش بود از پیمان هوشمندزاده، جایی از گفتوگو با استادش میگوید و حرف استادش که حالا عکاسی برایش از خود عکس مهمتر است.
یک کارهایی هست که آدم با خودش فکر میکند این کاریست که من باید قبل از مرگم حتمن انجامش بدهم. نتیجهاش هم اصلن برایم مهم نیست. باید این کار را انجام بدهم چون قرار است به من برای بزرگشدن و پیشرفت کردن کمک میکند. باید... و دیگر هیچ. استاپموشن ویکتوری برای من اینطور شده، این روزها بیشتر. تلاش میکنم که بشود. اما همچیز آنقدر کند و حوصله سر بر دارد پیش میرود که دیگر به این فکر میکنم شاید دارم اشتباه میکنم و شاید هم مسیر اشتباهی را در پیش گرفتهام. اما نمیدانم. با خیلی تصمیم مشورت داشتم. از دوستانِ عزیزم شروع کردم، اما خب قضیه حرف زدنِ با آنها اصلن آنطوری که من میخواهم پیش نمیرود. حس میکنم که شاید حتا اگر غریبه بودند برایم، و غریبه بودم برایشان قضیه ممکن بود بهتر پیش برود، اما خب... اصلن نمیدانم. خیلی ناراحت و غمآورست برایم که نمیتوانم باهاشان صحبت کنم و گاهی به این فکر میکنم انگار کن که دشمن شده باشیم. گاهی هم به این فکر میکنم که چرا من هنوز به آن دوست صمیمیِ به درد بخوری که همهجا پشتت باشد و یار و یاور و مشورت دهندهات نمیرسم؟ به این فکر میکنم که شاید مشکل از من باشد و من آدمِ درستی نیستم. اما خب توی مکالمهها حدودن رفتارم به نظرم درست میآید اما خب جواب درستی دریافت نمیکنم. اشکم دارد از این قضیه در میآید. با هر کسی که حرف میزنم یا نادیده میگیرد و با یک به من چهی خاصی صحبت میکند که تو از خیرش میگذری و یا چیزهایی را میگوید که خودت خوب میدانی و یا تنهایت میگذارد با قضیه. آه از زندهگی.
تمام تلاش، عبارتِ سنگین و سختیست. و انگار خدا با زیرکی این عبارت را گذاشته که تو تمام تلاشت را بکن، بقیهاش با من. اما خب تمام تلاش به نظرم عملی نیست و اصلن اتفاق نمیافتد هیچوقت، همیشه از رسیدن به تمام تلاش آدم ناامید میشود. حالا من ماندهام و میگویم اگر این کار باید انجام بشود برای چی تمام تلاشت را نمیکنی؟ اما خب تمام تلاش؟ اصلن ممکن است این؟ اتفاق میافتد که آدمی تمام تلاشش را بکند؟ آه از زندهگی.
بس است دیگر این همه تنبلی کردن و استراحتِ دردناک، بس است دیگر، بس است.
تمام.