به نام او.
*/نادر/*
سلام.
گونهی نادریست از یک انسان بیتکلیف و هاج و واج و مانده در راهِ بودن یا نبودنی که هنوز نخوانده! گونهی نادری از انسان پرمدعایِ بیادعا که مانده بین دو دههای که یکیشان سوخته و آن یکی شدهستی یک موجود جهش یافته، که نامش را گذاشتهاند گودزیلا. اواخر دههای بینام که مانده بین سوختهها و سوزانندهها. به دنیا آمده در تهِ تهِ دههی بینام در اوسط سال و اوج گرمایش. موجودی بیفایده و بیمصرف که بد غذا هم هست! با قدی که خودش حس کوتاهی دارد از آن و بقیه میگویند دیلاق. چهل کیلویش را به زور سرِ هم کرده و هرچه هم شام را دو کیلو، دوکیلو بخورد، معلوم نیست به کجا میرود. یک دروغگوی صداقتدوست، یک بدبخت، که عاشق خوشبختیست، یک غوطهور در خیالِ واقعنگر، یک کتکخورِ زورگو، یک ساکتِ زبان دراز، یک نقاش سیاه مشق! کسی که رژه دید و عاشق سپاه شد، کتاب خواند و دوستدار نویسندهگی، موزیک گوش کرد و بلبل پربسته، و حالا هم که خودش را دیده میخواهد جنون گرفتهای شود که لیلیش را برای خودش متصور میشود. که شاید اصلن لیلیای نباشد و شیرین نامی باشد لیلیگونه تلخ. یکی از اعضای اصلی کمپین نقض کنندهی حقوق والدین و خوانندهی هر روزهی نیکی به پدر و مادر عبادت است. کسی که یکبار خودش را جلوی آینه نشناخت و حالا هر روز ده برنامهی تلهوزیونی جلوی آینه برگزار میکند که مبادا یادش برود خودش را. یک باهوشِ بیحافظه. پرکارِ تنبل. گاهی با خودش فکر میکند، از عهدهاش بر میآید که شاهزادهی کسی باشد اصلن؟ و به خانواده و فامیل میگوید: کی میخواهد زن بگیرد؟! چون میداند که شاهزادهگی و جنتلمن بازی بلد نیست و هماینطور اسبسواری و چه کسی اصلن مهدخت خودش را میدهد به کسی که حتا در بازی هم بلد نیست شاهزاده باشد. مجله میخواند که به دانستههایش اضافه شود، آن هم با چه حافظهای! کلی ایده داشت برای وب گروهیشان و وقتی یکبار لغو حذف را توسط یکی از نویسندهگان دید، همهی نویسندهگان را اخراج کرد و از دوباره دکمهی حذف را فشارید، بی آن که با خودش فکر کند که شاید فرصتی داده شده برای دوباره اندیشیدن به موضوع. و هماین طوری حذف کرد کانون ایدهپردازیهای بالا بلندش را که با هیاهُل شروع شده بود. نمونهی نادری از انسان اولیه، بیدرک و احساس. نمونهای که برخلاف اولیه بودنش هر غذایی را نمیخورد و حتا گاهی خیلی کمخرجتر هم هست. یک موجود تاریخی که حالش به هم میخورد از درسی به نام تاریخ که فقط و فقط باید مورخهی تولد و مرگ را حفظ کرد. جغرافیای که حتا یک شب نگهشان نمی دارند آسمان را با صور فلکی نشانشان دهند! چه برسد به اینکه بخواهند کفشهایشان گلی شود! حالش به هم میخورد از درسی به نام اجتماعی که باید حفظ کند چه مقامی در چه مواقعی و چگونه توسط چه کسانی کسب میشود وقتی همهچیز پارتی و رانت و دستور خارج از سلطهای که اجرا میشود باشد. دیوانهای که هی دلش میخواهد ور برود با اعداد و هیچوقت هم نفهمید که وات و اهم و قوانین و فرمولهایشان را، که فیزیک شود یازده و نیم. منفور است برایش شیمیای که یکبار هم در طول سال به آزمایشگاهش نرفتهاند. متنفر است از درسی که اسمش را گذاشتهاند زیست وقتی یک درخت نکاشتهاند و حتا شکم قورباغهای را پاره نکردهاند. متنفر است از درسی که اسمش را گذاشتهاند زبان فارسی که هیچ فایدهای جز فارسیگرایی و دوری از عربی و کتابی که توسط خدا به آن زبان منتشر شده، هیچ فایدهای ندارد جز پایین آوردن معدل. و عاشق است به درسی که ادبیات است، هرچند معلم سختگیر باشد و نمرههایش کم، هرچند در سال فقط برای یک درس برود پای دفتر و آن ادبیات باشد، چون تویش برای اولین بار میخوانند. بالاخره برایشان یکبار از شعر و داستان و رمان میگویند، چیزی که همشاگردیهایش اصلن توجهای به آن ندارند، غیر قشر معدودی، و آیندهی ادبیان این کشور چه خواهد شد؟ موجودیست نادر که به قول دکترش یا دوستش باید تا الان چاق میشد، اگر به حرفهایش گوش میکرد. موجودی که عاشق کارکردن در مطبیست که دکترش را در چند جملهی قبل خواند دوست. از بس که عاشق بود بیماران هم فهمیدند عشق او را نسبت به این کار، آخر هم تنها فرصتش تمام شد و دوستی دیگر که به دلیل پارهای از مشکلات نمیتوانست به کارش برسد، برگشت به کارش و عاشق یک کار، به راحتی بیرون شد، و حالا هروقت که دوباره آن دوست به دلیل پارهای از مشکلات نتواند بیاید، یک عاشق به معشوق میرسد. موجودیست بس عجیب که دوست داشت میخوابید و خواب میدید رسیدن به رویاهایش را و بیداری میشد و میرسید به رویاهایش و از دوباره بیدار میشد که این دفعه در واقعیت بسازدشان! این موجودی به قدری عجیب است که نمیداند با هماین مطلب که تا اوج رسانده چه کند؟ و میگذاردش کناری که شاید، روزی بنویسد ادامهش را!