الف
سلام
راستش را بخواهید، دیگر متنفر شدهام از این راستش را بخواهید! اما باز با این جملهی راستش را بخواهید شروع میکنم! مسخره است، اگر یک کسی راستش را نخواهد چه؟ اگر یک کسی دنبال حقیقت نباشد؟ یا بهترش دنبال رویاها و آرزوها بگردد چه؟ قطعن در آخر به من با این جملهی راستش را بخواهید نمرهی صفر خواهد داد!
اما باز هم اگر راستش را بخواهید، باید بگویم که واقعن آدمهای مسخرهای هستید، هنوز هم راستش را میخواهید؟! خب پس بگذارید راستش را بگویم برایتان، همهی قضیه از آن روزی شروع شد که رفته بودم خانهی دایی فرامرز اینها، همان روزی که محمدعلی آمد پیش مهدی و از وبلاگش گفت، اما باز اگر راستترش را بخواهید همهچیز از آن روزی شروع شد که مهدی به من گفت "بنویس، پس چرا معطلی"، یا شاید هم آن روزی که دفتر خاکستری رنگِ ساده را با آن خودکار زِبرا داد دستم، پیگیرانهترش شاید بشود آن روزی که رفتم مدرسه تا خواندن نوشتن را بیاموزم، یا شاید هم آن روزی که پدر آن پیراهن قرمز میکیموس دار را برایم پوشید، و موهایم را شانه کرد و مرا برد بیرون، بعد نشاندندم روی یک صندلی و گفتند بیا و به آنجا، به لنز خیره شو، بعد من هم لافکادیو گونه، شاید گفتم "لنز، پنز، شنز، خنز، خِنزِر پِنزِر، لنز دیگر چیست؟" اما در همان زمان صدای شاتر آمد و گفتوگوی من و جناب لنز را که مظلومانه بهش خیره شده بودم ثبت کرد، و حالا این همان اولین عکس پرسنلیِ من است، که آن زمان برای مهدِکودک گرفتندش!
شاید هم همهچیز از آن روزی شروع شد که دست مهدی کتاب دادند و شروع کردند برایش خواندن! و یا شاید از آنروزی که...، شاید هم از آن روزی که قرار شد پدر، مادر را بگیرد، شاید از آن روزی که پدر کلهاش به سنگ خورد و رفت حوزه، به نظرم همهچیز از آن روزی شروع شد که بشر آمد، نه همه چیز از روزی شروع شد که حوا سرش خارید، یا از آن روزی که میمون برای غذا خاست!
تا به حال نمیدانستم که همهی اینها جوابِ سوال چرا مینویسیست، البته هنوز جدی حرف نزدهام! اما اگر، آن روز که پرسیده شد "چرا مینویسی؟"، و بعد هم یک کلمهی "جدی" ضمیمهی سوال شد، من نمیگفتم که "من الآن حال جدی جواب دادن را ندارم!"، لابد خیلی ساده هرچه که توی دلم بود را میگفتم، میگفتم که "من از نوشتن لذت میبرم، و خب این لذت بردن را فایده هم هست چه بهتر"، بعدش لابد میگفتم "که من باید به شما میگفتم که امروز حال جدی جواب دادن را ندارم!" اما اگر اینها را هم نمیگفتم باید میگفتم که "خب راستش من کسی رو ندارم که شنودهام باشه، که حرفهای من رو بشنوه، که احساس همدردی کنه، و در ضمن من نمیتوانم همهی حرفهایم را بگویم، پس ناچارن باید بنویسمشان"، احتمالن در این زمان جوابم را مثل خرس مربیِ توی زوتوپیا میدادند که "کارت تمومه!"
پس باید جور دیگری جواب میدادم که حداقل خودم هم از جواب راضی باشم، یا باز هم میتوانستم بگویم، "من امروز حال جدی حرف زدن را ندارم"، و مثل همیشه فرار کنم از سوالهای مهم، مثل آزمونهایِ سنجشِ کوفت و زهرمار که ریاضی را ندیده رد میکردم، و در آخر هم از سر بیکاری روی جزوهی سوالاتش نقاشی میکشیدم، تا زمان جلوتر بودن من از بقیه به پایان برسد و بروم توی حیاط و یک گوشهای برای خودم کز کنم! میدانید، از این کلمهی میدونی یا میدانی، یا میدانیدِ اول جملهها هم متنفرم، اگر طرف میداند دیگر برای چی میگویی؟! اما با این حال میدانید، من هنوزم هم، بعضی اوقات با خودم حس میکنم که "نکند که من به خاطر فرار از درسهای سخت آمدهام و دارم گرافیک میخوانم و همه را هم به خاطرش به زحمت انداختهام!"
بهتر از این که بگویم "من حال جدی حرف زدن را ندارم!"، این بود که بگویم "راستش زدید توی خال، میدانید چرا؟ چون این سوال من هم هست! این که چرا مینویسیم؟! این سوال خیلی وقت بود که من را قلقلک میداد و این قلقلک دادنش به قدری زیاد بود که دیگر برایم عادی شده بود و فراموش کرده بودمش حتا! اما واقعن برای من هم سوال است که واقعن چرا مینویسیم؟ و نه فقط من، بلکه شما، علی، فاطمه، مصطفا، مهدی، عرفان، همای و خیلیهای دیگه، همهی ما برای چی مینویسیم؟ و حتا چرا وبلاگ مینویسیم؟! این هم یکی از ایدههای من بود که خیال میکردم دیگر سرخورده شده و به سراغم نخواهد آمد، االبته من در این زمینه میخواستم خیلی جدیتر باشم، و خیلی علمی با قضیه برخورد کنم، و البته نبایدستی که احساس را هم فراموش کرد!"
احتمالن اگر اینها را میگفتم، دیگر این همه مدت سر دلم نمیماند که "نگاه کن، باز هم فرار کردی، مثل همیشه!"، دیگر سر نماز غصه نمیخوردم، حداقل غصهی این یک مورد را نه! اما حالا که چنین نشد!
من میخواستم که تحقیق جامعی را در مورد نوشتن بکنم،که حداقل بشود یک مقالهی درست و درمان علمی ازش در آورد، میخواستم پرسشنامهای درست کنم، و بعد بدهمش به همهی وبلاگنویسها که یک آمار درست و حسابی ازش در بیاورم، مثل همهی چیزهای مورد علاقهام که دوست دارم درست و حسابی رویشان کار کنم، مثلن پروژهی خاطرات یا جمع کردن عتیقهها، یا پروژهی عتیقهسازی و یا چیز دیگری که برایم مهم بوده و شاید هنوز هم هست، کاش کسی بود که واقعن میتوانست کمکی بکند، یا حداقل جواب پرسشهایم را بدهد!
راستش با این نوشتهام واقعن ادای دین ناقصی کردهام به تمامیِ فکرهایم! الآن واقعن گریهم دارد در میآید که "چرا خدای، چرا واقعن چنین رفتاری کردهام، چنین نوشتهی بدی را دارم، خدای من!" الآن حس همهی روزهایی که زنگ طراحی با خودم فکر میکردهام که من نمیتوانم طراح خوبی باشم، حالا هم ... ! مثل همیشه واقعن حالم از خودم به هم میخورد که چرا چنین آدم مزخرفی باید باشد اصلن روی زمین! واقعن وجود من روی زمین به هیچ موجودی، کمکی نتوانسته بکند! ضررهای بسیار زدهام، اما فایده در واقع هیچ! واقعن باید بگویم مثل همیشه احساس پوچی میکنم، و برای هماین است که دیگر نمینویسم، برای این که حالم از نوشتههایم به هم میخورد، برای هماین است که اثری از نوشتن من در این بیقوله که حتا اسمش هم دارد فراموشم میشود نیست! چون مینویسم و میبینم که بد کردهام که نوشتهام، میبینم که خیلی حالم به هم میخورد از نوشتهام، پس ناامید میشوم و دیگر نمینویسم! مثل همهی وقتهایی که میخواهم بروم به معلم طراحی بگویم "من را از کلاست بنداز بیرون، یا یکی چیزی یادم بده!"، اما خب از قیافهی جدیش و آن رفتار منحصر به فردش خجالت میکشم! من خیلی وقتست زندهای هستم که دیگر نمیدانم برای چی زندهام! دیگر نمیدانم! هیچ نمیدانم که برای چی! راستش اینجا را به این خاطر بعد از ششبار تغییر شکل و اسم دادن، به این وضعیت در آوردم، چون از آن زمان به بعد هیچ نمیدانم، نه اسمی، نه قیافهای، هیچچیز را نمیتوانم قبول کنم، چون دلم را میزند! "آه چه سرنوشت هولناکیست برای من!" واقعن از این جمله یا نمیدانم مشابهش که گفتید چنان حرصم گرفت که... واقعن نمیدانم حتا چطور این جمله را به پایان برسانم! پس خیلی راحت مینویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان میرسانم! و در ضمن این متن را حتا حوصلهی غلطگیری هم ندارم، هرچند که میدانم، که اگر روزی درش غلط ببینم که مطمئنن هم خواهم دید، ناراحت خواهم شد، اما خب من یک بازندهام، همانطور که همیشه بودهام، لابد همیشه هم خواهم بود، سلام بر تو بازنده!
تمام!