*/...پس خیلی راحت مینویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان میرسانم!.../*
*/...پس خیلی راحت مینویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان میرسانم!.../*
*/با من بمیر/*
الف
سلام.
لحظه ی مرگ لحظه ی نزدیکیست! لحظه ی خیلی خیلی خیلی نزدیک و ممکن است در شادترین لحظات زندهگی باشد. لحظه ی مرگ لحظه ی خیلی خوب و دوست داشتنی ست. تقلا، دست و پا زدن، برای کمی تاب بیشتر، برای بالا آمدن یک نفس دیگر، برای یک بار دیگر تپش!
راستش این است که من اصلن نمیخواستم کسی مرا برگرداند، نمیخواستم کسی مرا نجات دهد. خیلی سریع بود، سریعتر از آن که بتوانی تصورش را بکنی. خیلی سریع و خوب بود. میخواستم دست و پا بزنم و خر خر بکنم، میخواستم این قدر سرفه های ناتمام بزنم که عزائیل یادش بیاید باید مرا با خودش ببرد. راستش من اصلن از مرگ ترسی ندارم. یعنی ترس که هست، ترس باطنی در وجود. ولی من از مرگ ترسی ندارم، شاید از ارتفاع بترسم ولی این از طرف من نیست، از طرف بدن من است برای حفظ نجات من، برای این که من بیشتر جان بکنم. من از مرگ ترسی ندارم ولی دوست ندارم که بمیرم. دوست ندارم که خودم را به کشتن بدهم اصلن دوست ندارم. من نه آن پسری هستم در بیابان که منتظر است بمیرد تا لاشخورها بخورندش، نه آن پولدار بالای شهر نشین که اصلن و ابدن حرف مرگ را خوش نمی پندارد.
من داشتم میمردم! در یکی از شادترین لحاظات عمرم در لحظات خیلی شاد خانواده که کینه در کمترین مقدار خود بود. داشتیم میخندیدم و امیدوار بودم که ته مردنم یکی باز حرف خندهدار دیگری بگوید که با خنده بمیرم. داشتم میمردم و اصلن مشکلی با مرگ نداشتم. بدنم داشت تقلا میکرد برای زنده ماندن. داشتیم انار می خوردیم و حرف میزدیم من پدر و مادر و دایی و پسر و زن دایی. خیلی لحظه ی خوبی بود و خیلی لحظهی دوستداشتنیای. آخرین جملهها اصلن یادم نمانده با این که حتا نیم ساعت از ماجرا نگذشته. داشتیم انار میخوردیم و میخندیدیم. خیلی شاد که هجمه ی خیلی زیاد انار گلویم را پر کرد، داشتیم میخندیدم. داشتم خفه میشدم و میمردم و تقلا میکردم برای زنده ماندن. به یاد "یه حبه قند". هیچ کس شاید درک نکرد مردنم را. همه فهمیدند دارم خفه میشوم. اما هیچ کس درک نکرد که داشتم میمردم. نفسم که برید هنوز داشتم میخندیدم و سرفه میکردم. به پشت خوابیدم. شاید احمقانه ترین کار از نظر بقیه بود، چون مرگ حتمی بود. من نه برای مردن به پشت خوابیدم. بلکه برای یک دلیل خیلی احمقانه به پشت خوابیدم. برای این که استفراغ نکنم روی فرش و هیچکس این را به هیچ وجه متوجه نشد و مطمئنم که اگر دلیلش را از من نشوند خبردار نخواهند شد.
مرگ خیلی نزدیک و دوست داشتنی تر از آن است که فکر می کنی... .
*/من، نامقاوم/*
به نام خدا.
سلام. من کلن آدمِ مقاومی نیستم. در هیچ عرصهای مقاوم نیستم زیاد. زود پایم را پس میکشم. برای هر چه که باشد و اصلن به هر کس که قول داده باشم. باز هم کمی استقامت میکنم، بعدش ولش میکنم! حالا میخواهد این قول به پدر باشد، یا به امامی که نمیشناسمش یا به خدایم یا اصلن به خودم!
تابستان که بود، و محمدعلی آمده بود و پرچکوه، وقتی وضعیت نمرات خودش و خودم را گفت و شنید (البته زیاد بد نیست ها!!) گفت که بیا امسال بههم قول بدیم که بخونیم! ولی من رد کردم! و گفتم که بهترین قولِ آدم به خودشه یا خدای خودش!حالا وقتی من نمیتونم به قولِ خودم به خودم عمل کنم، به نظر تو میتونم به قولی که به تو دادم وفا کنم؟ واقعن چرا من و ما اینجوری هستیم؟
مثلن ما یک کارِ بد انجام میدیم. بعد به یکی (حالا هر کی) قول میدهیم که دیگر نکنیم تکرار کارمان را!حالا چه میشود که دوباره تکرار میکنیم کارمان را؟ عادت و عادت و عادت! مثلن هماین امسال من همراه خودم، مسواکم را هم برده بودم پرچکوه، ولی خب از سرِ عادت مسواک نزدن، هی تنبلیم میآمد که مسواک بزنم! و خب تهش هم نمیزدم! وقتی مهدی آمد شروع کرد به مسواک زدن و یاریام هم کرد در این راه که بزنم مسواکم را (به زور! یادآوری میکرد!). در نهایت هم پیشنهاد یک چکلیست را داد که کارهای روزانهم را بنویسم و خب واقعن جواب هم داد. الان من از بیست و چهار روزِ ظرفیتِ چکلیستم، فقط سه روزش را به دلیل جابه جایی نتوانستهام مسواک بزنم!
البته خودِ چک لیست، نه کمکی به من و نه شما، نمیکند! ولی اگر خودتان بخواهید کاری را بکنید و مداومت هم بورزید و خودتان را موظف به انجام دادن کاری مثلِ مسواک زدن بدانید، خوب قطعن یک چک لیست خوب میتواند کمکتان کند و بهتان یادآوری کند که چه کارهایی را نکردهاید و شما باید حتمن آنها را انجام بدهید! شما وقتی روحیه مقاومت را در خودتان به وجود بیاورید، آن موقعاست که در سختیها هم صبور خواهید بود و به راهِحلی برای حل مشکلتان میاندیشید!
سختی مقاومت در کارها برای این است که دارید با خودتان میجنگید! و هماین جاست که موضوع را سخت میکند. شما با خودِ تنبلِ عادتدار بهکارتان یا با خودِ تنبلِ عادتندار به کارتان میجنگید قطعن باید خودتان را بکشید و یک خودِ قویِ عادتدار یا یک خودِ قوی عادت ندارِ جدید پدید آورید. به هماین راحتی؟ هماینطور که جلو میروید، کم کم به جایی میرسید که دیگر نکردن کاری که میخواهید بکنید و نمیتوانید برایتان سخت میشود یا کردن کاری که هر روز میکنید و میخواهید نکنید برایتان سخت میشود. مثلن شما اگر در ابتدا، مسواک زدن برایتان یک کارِ سخت و کسل کنندهس، در طی یک فرآیند سخت و پیچیده در بدنتان و مغزتان تبدیل به آدمی میشوید که مسواک نزدن برایتان سخت و اذیت کننده خواهد بود و اگر یک مرتبه عقبش بیاندازید، احساس یک خلأ خواهید کرد. همهی اینها را خودم میگویم و باید بهشان عمل کنم، ولی خب نمیکنم. باید بکنم! مثالهای زیادی در این زمینه میشود زد یا انرژی زیادی میشود ارسال کرد، مثل هماین متن که سعی کردهام امیدوارانه و انرژیبخش باشد، ولی این انرژی و امیدواری به کمکتان نخواهد آمد، مگر این که خودتان بخواهید. پس هماین الان بلند شوید و بروید یک کاغذ بردارید و کارهای روزانهیتان را رویش بنویسید (خیلی کمک میکند!) و حتمن در آن، یک کلمه یادتان نرود، چک لیست!
چهارشنبه/یکِ/مهرِ/هزار و سیصد و نود چهار