صفحه‌ی 259

*/من فکر می‌کنم، پس نیستم!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 258

*/در پاسخ می‌گویم... نمی‌دانم.../*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 240

شاید نامه‌‌ی پنج

*/نامه‌ای در شیشه‌ای لبِ ساحل/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 238

*/...پس خیلی راحت می‌نویسم "تمام" و قال قضیه را مثل یک بازنده به پایان می‌رسانم!.../*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 227

*/بازگشتِ آرزوها!/*

"این روز‌ها با خودم فکر می‌کنم که اصلن باید آرزو‌ها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریم‌شان و برای‌مان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید این‌که شاید بیایند... ."

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 224

"...نشسته‌ام و هی ری‌لود می‌کنم مرکز مدیریت را و صفحه اینستاگرام را... منتظرم!..."

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 191

*/فتوگرافر جوان؟/*
الف.
سلام.

  ام‌روز خواستم خیلی هدف‌مندتر جلو بروم، همان اول گفتم: از بچه‌ها عکس می‌گیرم، چاپ شابلونیِ ماشین‌ها و حالا هرچیزی که جالب باشه! (اصلن این‌طوری نشد!)
  هم‌راهِ مردم راه افتادم، و بی‌هوا دنبال‌شان رفتم تا جاهایی که حتا نمی‌شناختم‌شان! عکس گرفتم و از دوباره هم‌راهِ همان مردم برگشتم، چند مسیر را گشتم، خیلی حرفه‌ای رفتار کردم که فکر نکنند آماتور و این حرفا! مثلن  وسط خیابان دسته‌ای کوچه باز کرده بود، بی‌هوا می‌پریدم وسط کوچه‌شان برای عکاسی! بعضی وقت‌ها هم می‌رفتم روی این اتاقک فلزی‌های اداره‌ی برق! وسط آن همه هیاهو، یک‌هو یکی گفت: تو عکاسی هم بلدی؟ برگشتم به سمت‌ش دیدم همان کسی‌ست که برای عکاسی از دسته‌ی مدرسه دعوت شده بود به علاوه‌ی من و من کلی خجالت کشیدم جلوی‌ش چون کردم حرفه‌ای‌‌ست و خیلی خودش را می‌گیرد و... ، اما دیدم آمده سمت‌م و روی خوش دارد خیلی خوش‌م آمد و خیلی ناراحت شدم که چرا آن روز بد فکر کرده‌ام راجع‌ به‌ش و نرفته‌ام پیش‌ش برای استفاده از تجربیات! خیلی خوش‌م اومد. یک‌م حرف زدیم، نمی‌دونم چی‌شد من گفتم حالا من باید برگردم خونه باتری‌م را شارژ کنم! دوربین‌ش را گرفت جلو و گریپ‌ش را نشان داد و گفت نزدیک چهارصد تومنه!!! و من هیییی! گفت موفق باشی و میان جمعیت گم شد! 
  داشتم از عَلَم یک دسته عکس می‌گرفتم، دیدم نوع رنگ را گذاشته‌م برای پرتره، چون هم از بچه عکس می‌گرفتم و هم از دسته‌ها دست‌م هم توی منوی ست کنترل پیکچر روی مونوکروم (سیاه و سفید) و پرتره می‌لغزید. داشتم پرتره را تبدیل به مونوکروم می‌کردم و سرم توی دوربین بود، که زد روی شانه‌م و صفحه‌ی دوربین‌ش را نشان‌م داد، از من گرفته، وسط آن همه جمعیت، سرم توی دوربین، نشان دادش و باز هم گم شد.
  نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم بروم باتریِ دوربین را شارژ کنم، بعد از سوال کردن از چند جا امانت‌داری را پیدا کردم، و سیب و کتاب و شارژر باتری را از توی کیف در آوردم و دوربین را گذاشتم توی کیف و تحویل دادم! که مثلن بروم داخل حرم، اما به سبب پیچ و ماپیچ کردنِ مسیر توسط مامورین و خدام این‌قدر گیج شدم که بی‌خیال شدم و نیم‌ساعت به دنبال سرویس‌های حرم که دی‌روز رفته بودم گشتم! پیدا شد و رفتم باتری را زدم به شارژ و "بخور و نمیر" پل استر را شروع بخواندن کردم! یکی گفت هم‌این‌ها رو خوندی که این‌قدر لاغری دیگه! کتاب تمام شد ولی شارژر هنوز داشت چشمک می‌زد، کشیدم‌ش، به درک! داشتم بیرون می‌آمدم از سرویس که باز آن جمله‌ی مسخره را دیدم: راه‌نمای استفاده از سرویس به‌داشتی! نه واقعن این چه جمله‌ای‌ست؟ آخر توضیح هم نداده که چطور باید استفاده کند که، گفته  مردانه این‌ور، زنانه آن‌ور!!!! آدم یاد هزار چیز دیگر می‌افتد غیر این!
  دوربین را تحویل گرفتم و رفتم طرف میدان صفائیه که شاید ساندویچی باز باشد! دسته‌ی مرکزی قم داشت می‌آمد و خب من هم عکس دیگر! هم‌این‌طور داشتم می‌رفتم که کاروان بازسازی حرکت اسیران داشت رد می‌شد و من هم باز عکس! توی هم‌این عکس گرفتن‌ها ماشینی از روی پای‌م رد شد و مرا پرتی‌داند روی زمین، دوربین را بالا گرفتم ولی دست‌های‌م به فنا رفت بدجور! رسیدم به ساندویچی و بسته بود، چه فکری با خودم کرده بودم نمی‌دانم! هم‌راه کاروان برگشتم سمت خانه!
  نزدیک ریل بودم که صدا گفت بدو، زودتر ردشو! نگاه کردم دیدم یک عکاس است! اما از آن‌جایی که لنز‌ش سفید بود (نمی‌دانم چرا!) با خودم فکر کردم که شاید مهندس است که آمده برای کار‌های دیوار‌های دور ریل! گفت زود باش دیگه فتوگرافر جوان! و من با کفش دم‌پایی پاره رد شدم و برگشتم که ببینم چه کار می‌کند، دیدم دارد از دوست‌ش که دارد از روی ریل رد می‌شود عکس می‌گیرد!
  با تشکر از همه!
اندِد!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 190

الف.

سلام.


1

  جور دیگر دیده شدن توسط بقیه شاید خیلی کلاس دشته باشد در موقعیت ولی در کل حسِ خیلی بدی‌ست! این‌که به خاطر ماسماسکی که دست‌ت است و معادل فارسی‌ش شده دوربین، در صورتی که نزدیک را هم می‌بیند، جور دیگر ببینندت خیلی بد است. این که به‌ خاطر همان ماسماسک و و یک بند خوش‌رنگ رویِ کوله‌ی همان ماسماسک بچه پول‌دار ببیندت، خیلی بد است. خیلی بد است که بچه پول‌دار ببیندت در صورتی که وقتی که پدرت گفت که باشه پس یک و پونصد از حسابم بردارید، علاوه بر خوش‌حالی چه‌قدر خجالت کشیدی، که شاید، فقط شاید و نه حتمن، شاید، پدرت پول نداشته باشد! این نادانی‌‌ت هم بیش‌تر به خجالت‌ت می‌اندازد، هم‌این که پدرت به قدری قوی است که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت دارا بودن یا نبودن‌ش را نمی‌فهمی! هم‌این بیش‌تر خجالت‌ت می‌دهد که نمی‌دانی که پدرت دارد یا ندارد و هیچ نمی‌گوید، یعنی می‌گوید، می‌گوید یک و نیم از حساب‌م بردارید. جور دیگر دیده شدن توسط بقیه یک زجر است، یک زجر تدریجی، که شاید در لحظه متوجه‌ش نشوی، اما در دراز مدتچنان زجرت می‌دهد که نگو. این‌که فرض کنند که یک بچه‌ پول‌دار تیتیش مامانی هستی که هر چه خواسته سریع برای‌ت فراهم شده خیلی بد است... .


2

   نمی‌دانم چرا تصمیم گرفتم که چند بخشی کنم این پست را، ولی شد. دوربین را انداختم گردن‌م که از هم‌این اول عکاسی کنم، از هم‌این اول هر چه که دیدم ثبت کنم، شاید برود از دست و دیگر نباشد. پشت شیشه‌ی چند تا ماشین را دیدم که چاپ شابلونی موقت شده بودند! تصمیم گرفتم که عکاسی‌ام را از آن‌ها شروع کنم! هم‌این‌طور گرفتم و گرفتم. دیگر طرح‌ها دیگر داشت تکراری می‌شد، تا یک پراید صبای در حال‌ی حرکت دیدم. پشت‌ش دیدم نوشته حتا آب‌ هم از عباس خجالت می‌کشد. یک لحظه ماندم که بگیرم عکس را یا نگیرم یا به‌ قول راننده‌ش بندازم یا ندازم. که یک زنِ پشت رول که تا آن موقع نفهمیده بودم زن است برگشت و گفت بنداز! یک لحظه سرد شدم. بعد انداختم!


3

  داشتم برای بار دوم مسیر خیابان را بر می‌گشتم که خانم ماسماسک به دستی را دیدم که داشت خیلی قشنگ با سوء استفاده از یک سقا کوچولو عکس ساخته‌گی می‌گرفت. کاسه‌ی آب‌ش را پر کرد، داد دست‌ش، جهت تابش نور را با صورت بچه تنظیم کرد و شاتر را فشار داد، چیک!


4

  از همه آن‌هایی که صبر می‌کنند، فیگور می‌گیرند و مرتب می‌کنند خودشان را و در کل وقت می‌گذارند و برای‌ت ارزش قائل می‌شوند، تشکر کنید، حتا شده با یک کلمه‌ی ممنون! 

و با تشکر از: الف، پدر قدرت‌مندم، آن خانم پشت رول که فکر می‌کرد عکس را می‌اندازند، همه‌ی آن‌هایی که وقت گذاشتند و احترام، همه‌ی آن‌هایی که مرا غیر خودشان ندیدند، همه‌ی آن‌هایی که وسط عکسِ مستند خیره شدند به لنز تا تصویر را هر چند خوب پاک کنم، همه بچه‌های که موقع عکس‌برداری خندیدند، همه‌ی بچه‌هایی که موقع عکس‌برداری گریه نکردند، آن مادری که دست‌ش را گرفت جلوی صورت بچه‌ی معصوم‌ش که عکس نگیرم، همه‌ی سقاهای کوچکی بازیچه‌ی یک عده ماسماسک به دست شدند و همه‌ کسانی که ما ماسماسک به دستان را آدم حساب می‌کنند!

:)

اندِد

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 143

*/چشم‌ت را ببند!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 131

*/تو فک کن همین طوری، الکی/*

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)