"...نشستهام و هی ریلود میکنم مرکز مدیریت را و صفحه اینستاگرام را... منتظرم!..."
"...نشستهام و هی ریلود میکنم مرکز مدیریت را و صفحه اینستاگرام را... منتظرم!..."
*/"منِ خوب"، "منِ بد" و دیگران/*
الف.
سلام.
اصولن من از آن دسته آدمهایی نیستم که بخواهم برای امتحان درس بخوانم... یعنی اگر دستِ خودم باشد زندهگیم، نه، به هیچ وجهِ من الوجوه نمیخوانم، اما فعلن زندهگیم مالِ من نیست و من هیچی که سرم نباشد، میفهمم، حداقل باید از آن که خرج را میدهد پیروی کنم.
اصولن از آنجایی که پدر میگوید درس بخوان یک چیزی بشوی، که البته این را هیچوقت به من نگفته (هرچند خب قصدش از اینکه به من میگوید درس بخوان هماین است دیگر!!)، من بر خود واجب میدانم که درس بخوانم، و از آنجایی که این واجب دانستن هم فایدهای برای من در این تصمیم "من ساز" نخواهد داشت، پس سعی میکنم که حداقل بخواهم که درس بخوانم و تصمیمش را میگیرم، اما از آنجایی که "منِ بد" نمیخواهد که من درس بخوانم و تهش یکچیزی بشوم، این برنامهها به هم میخورد و در دقایق آخر یکچیزهایی را که از آنچه خواندهایم از ابتدای سال مرور میکنم، که اگر همانها را هم نفهمم امتحانم چه خواهم شد، ولله اعلم!
این نه یعنی که من میخواهم نخوانم و فقط الکی تصمیم میگیرم، بلکه در هماین تصمیمگیری و تا آن به ظاهر پیروزیِ "منِ خوب" در دقیقهی نود، "منِ خوب"ِ من با "منِ بد"ِ من در جنگ است. و خب اصولن نمیدانم در این راه باید کدامین شیوه را راه خود قرار دهم! شاید که نام شیوهای که من دنبالش هستم باید "درسخوان شدن در دو دقیقه" باشد، اصولن همهی شیوههای این زمینه میگویند که از اولِ سالِ تحصیلی باید روزی هشت ساعت درس بخوانی! این روش در مدارس خوب، مثل مدرسهای که پارسال در آن بودم، و هرچند از نظر من بد بوده و شاید باشد، جواب میدهد. ولی در مدارس و تنبلخانهای مثل اینجایی که من فقط به خاطر رشتهام، باید بروم، که نمیشود از متدها و شیوهها پیروی کرد. نه حالا به دلیل تنبل بودنِ بقیه که خود دلیلیست بس مبرهن، بلکه به خاطر زنده ماندنِ "منِ ایدهآلِ حال"م. یعنی من به خاطر درس باید از "منِ ایدهآلِ حال"م بگذرم. "منِ ایدهآلِ حال"م میگوید فیلمهایی را که دوست داری ببین، کتاب بخوان، تکالیفت را با درجه کیفیِ A انجام بده، بنویس، ایدهپردازی کن، برو عکاسی، برو خوشنویسی کن، بخواب، برو وبهای این و آن را بخوان و... . من که هماینطوریش نمیتوانم به تمام "ایدهآلهای حال"م برسم، چطور باید روزی هشت، نه اصلن هشت ساعت را هم بیخیال، روزی دو ساعت چطور من میتوانم درس بخوانم؟ الان اصولن جواب من این است "برنامهریزی".
"برنامهریزی" هم یکطوری گفته میشود، انگار که خودم نمیفهم که "برنامهریزی" بهترین روش ممکن است اما چطور؟ منی که نمیتوانم یک برنامه ی دو ساعته را برای درس خواندن شبِ امتحان تحمل کنم، چطور میخواهم برای یک نه ماه از زندهگیم "برنامهریزی" کنم، اصلن نه ماه نه، یک ماه، یک هفته، یک روز! من "نمیتوانم"، اصولن پس از هماین جملهی خودم باید عرض کنم که یک "نمیتوانم" برابر است با بیستا "تو میتوانی"، پس خفه شو! ولی خب من "نمیتوانم"... .
اصلن "برنامهریزی" را هم کردیم و من خواستم شروع به درس خواندن کنم، باز هم باید بگویم که اینکار غیرِ ممکن است، با آن همه دانشآموزی که من حداقل روزی چهار ساعت باشان مراوده دارم و دارم سعی میکنم که رابطهی خوبی باشان داشته باشم، نه. خوبترینشان را هم که بخواهی حساب کنی، سر تا پا، کلش انرژی منفیست. نه انرژی منفی کلیها نه، که اگر آنطور بود که اصلن بهشان نزدیک نمیشدم، یعنی نمیخواستم که بشوم، انرژی منفیاند در زمینهی درس خواندن، که خب من قطعن برای این امتحانات که خودم را جر نمیدهم، همهی اینها که از ابتدا نوشتهام را برای کنکور نوشتهام که خیر سرم میخواهم بروم دانشگاه تهران. همهی آن انرژی منفیها که هیچ کدامشان حالیشان نمیشود کنکور چیست را من چطور بیخیال شوم!
همه یکطوری حرف میزنند که انگار خودشان سالهای سال در انجمنهای پاک درس خواندن جان فشانی کردهاند. نه خیر عزیزم، همهی آنها که یک روزی مثلِ من این مسئلهی مهمشان بوده، آخرش "منِ بد"شان به "منِ خوب"شان رکب زده و برده! که اگر نباخته بودند که نمیگفتند "تو بخوان که حداقل تو یک چیزی بشوی"... .
اصولن زندهگیست و سختی. من ماندم و این سختی... !
الف.
سلام. ساعتِ شش و ربعِ صبح هم که باشد، اگر آدم حوصله یک ربع نوشتن داشته باشد، هر چند موضوعی نداشته باشد و هر چند که ننوشته باشد چند روزی، چیزی، باز هم میتواند بنویسد، حتا اگر خوابش بیاید!
امروز دوشنبه است. چندمش را نمیدانم، مهرِ نود چهار. امروز روزیست که یک زنگ عربی و دینی داریم. هر چند شاید خوش نیاید دلمان را و یا خوش نیامده باشد، ولی به قولِ مهدی، باید سعی به دوست داشتنِ دروس کنم، برای هدفی به درد نخور، برای نمره. زندهگی کلش چیزِ به درد نخوری نمون میکند. آدم میخواهد به چی برسد؟ آدم هیچوقت غرقِ چیزهایِ خوبِ زندهگی نمیشود. غرقِ پولش میشود، غرقِ بدبختیهایِ روزانه و بدخوابیهایِ شبانه! که چه بشود؟ آدم فقیر زندهگی کند ولی با آرامش خیلی بهتر است، از...، از چی؟
شش و ربعِ دوشنبه!
*/از برای آن معلمی که معلم نپنداشتمش!/*
یادت میآید همیشه در امتحاناتت گند میزدم؟
یادت میآید که هی جریمه میشدم؟
یادت میآید ردیف اول بودم؟
یادت میآید من نمیگذاشتم درا ببندی و خودم میبستم؟
یادت میآید اصلن حواسم به درست نبود؟
میپرسم تا یادت بیاید، امتحان نوبتِ اولم را یادت هست؟ 12/5 شدم.
یادت هست توی سوال آخر باید دنبال غلط املایی میگشتیم؟
یادت هست من غلط کم آوردم و روی اسم عباسی طراح سوال تشدید گذاشتم؟ یادت آمد؟
نمیدانم قبول کردی یا نه و خیلی ممنونم که بعد از آن توی امتحانات بعدیت با کم کردنِ نیم نمره یادآوری میکردی اسمم تشدید دارد!
میخواستم بگویم واقعن درس مسخرهای داشتی!
*/درس/*
اه بدم میاد از اینایی که میگن، درس داریم! الان از خودم بدم میاد!
به نام خودِ خودِ خودِ خدا!
یه مدت ننوشتم و.... چی؟ چه بهونهای دارم که بیارم؟؟؟؟؟؟
یادش بخیر.... .
نمیدانم که چند میشود معدلم! میدانم که من زحمتم را کشیدهم حتی اگر بقیه فکر کنند که درس نخواندهم! مهم مگر خودم نیستم؟ نباید افکار دیگران رو به خودم تلقین کنم! من آرزوهایی دارم که برای رسیدنشون باید زحمت بسیار کشید! خب اندر این زحمت بسیار گر به فکر حرف دگران باشیم باید گفت که زحمت پوچ، زحمت هیچ!
دوست جدیدی پیدا کردم که ایشالا میشه رفیق فابریکم!
نمیدنم چرا دلم زندگی روستایی میخواد، البته دلم هزار تا چیز دیگه هم میخواد، البته شاید مرد عمل نباشم! البته قابل توجه است که زندگی روستایی + لپتاپ یا تبلت اصلن به کامپیوترش راضیم + اینترنت سرعت بالایی که هر ماه شارژ بشه + سهتار اصلن به ساز دهنی هم قانعم + اسب طبیعی یا چوبی فرقی نمیکنه فقط خوب باشه البته مدل اول بهتره + یه کار که بهش علاقه داشته باشم و به درد رده سنیم هم بخوره!
مدرسه قصد سینما بردن بچهها رو داره! قصد داره فیلم تنهای تنهای تنها رو درخواست کنه و من..... . دیدم و دوست دارم ببینم ولی نمیرم!:))
دوچرخهی عزیزم هنوز پنچره!
قدیم به بود از الان یا الان به است از قدیم؟
کاش روزی بود که همهی کنار هم بودیم!
به امید آن روز... .
به نام او.
نمیدانم چرا وقتی که درس نمیخوانم باید بگویم که درس میخوانم.
نمیدانم چرا همه وقت این رمانهای مهدی برایم جذابیت ندارند ولی نوبت امتحانات که میرسد جذابیت خاصی پیدا میکنند. یا دلم میخواهد کتابهایی را که قبلن خواندهام دوباره بخوانم. یا مثلن علاقهی خاصی به نقاشی نمودن، نوشتن، و دوچرخه سواری پیدا میکنم.
همیشه نمیدانستم که چرا این گونه است اما کنون میدانم:
-تنبلی-
و حال هر چه دنبال راه حل میگردم نمییابم.
دیگه بیخیال زندگی شدم. این که دارم میشم شبیه یه آدم دیونه بارم خیلی عذاب آوره!این که تنبل شدم و درس نمیخونم و عینهو دیوونهها فقط و فقط و فقط دارم رفع تکلیف میکنم. این که زندگیم شبیه هم شده و این که دیـونه باشی خیلی عذاب آوره!