الف.
سلام.
رو آوردن دوباره به قایق ساخن یعنی پیدا شدن یک خلا و تنهایی جدید در وجودت که با وجود پر مشغلهگیت حس میکنی که بیکاری. یعنی نداشتن یک دوست ثابت و یک فرد که پای حرفهایت بنشیند. یعنی این که گاهی باید دیگران را مجبور کنی تا حرفت را بشنوند. یعنی این که باز هم داری با چند نفر درگیر میشوی. حالا آن میخواهد معاون مدرسهت باشد یا یک دوست، فرقی نمیکند. دوباره قایق ساختن یعنی تحلیل رفتن قوهی تخلیهت یا همان نوشتن، یعنی نداشتن شور و نشاط. یعنی که حتا برای راه رفتن در پیآدهرو هم باید حتمن یک کاری بکنی وگرنه نمیتوانی خودت را کنترل کنی، نه فقط جسمت ، که حتا فکرت را هم نمیتوانی کنترل کنی! یعنی داری دوباره بیدقت میشوی به جزئیات و به روبهرو که با کله بخوری به دختری. یعنی نیاز به یک همراهی! نیاز به یک دوست که بتوانی چند ساعت را در فضای واقعی با هم بگذرانید و هی با هم مخالفت نکنید. هی با هم سر دعوا نداشته باشید. کسی که یتوانی همراهش تاب سوار شوی و او به این کار نگوید بچهبازی. کسی که کتاب بخواند یا حتا بتواند درک کند کتاب خواندن را.
هماین فقط.
"...مردی که نه من و نه مردی به نام راوی و نه دوست مرد راوی است، در یازدهم اسفند 1343، در ساعتی که نمیدانست، به جای این که بگرید با خنده به دنیا آمد و هر وقت که گرسنهاش هم میشد میخندید. کتاب که میخواند، میخندید. ازدواج که کرد، میخندید. ماشین که سوار میشد، میخندید. روزنامه که میخواند، میخندید. و بالاخره آنقدر خندید که حوصلهی همه را سر برد و آنها تصمیم گرفتند که کاری کنند که دیگر نخندد؛ چون آنها کاری نمیکردند. آنها نه میخندید و نه گریه میکردند. آنها فقط زندهگی میکردند و زندهگی که خندیدن و گریه کردن نیست. پس با محکمترین نخی که تابهحال ساخته بودند و بهترین سوزنی که موجود بود، لبهایش را کیپ به هم دوختند. حالا او دیگر نمیتوانست بخندد، اما قیافهاش آنقدر خندهدار شده بود که آنها مجبور شدند برای اولین بار بخندند و از آن به بعد آنها هم گرسنهشان که میشد، میخندیدند. ازدواج که میکردند میخندیدند. کتک که میخوردند، میخندیدند. روزنامه که میخواندند، میخندیدند و کسی نبود که حوصلهاش سر برود و تصمیم بگیرد کاری بکند که دیگر نخندند و آن مرد زندهگی میکرد و آنها میخندیدند، همان کاری که آنها تا دیروز میکردند. آنها زندهگی میکردند و مرد میخندید..."
از "این کتاب را نخوانید" کارِ "کامرانِ سحرخیز"
متن پستِ 184 را نوشته بودم. فردایش مهمان داشتیم، علی، پسرِ آقایِ محمدی، از مهمانها، اجازه گرفت که یک کتاب را بخواند. شاهزاده و گدا! بعد من ناخودآگاه گفتم که صبر کن گزینه بهتری هست، و هم اینطور بیهدف گشتم توی قفسهی کتابخانهام، یک آن "این کتاب را نخوانید" را باز کردم و شروع کردم به خواندنِ هماین متن! خیلی برایم جالب بود که عینش نوشتهام بودم! من این کتاب را حداقل دو یا سه سال پیش خواندهم!
مقام معظم رهبری، دلم پر است. چرا کتابخانهت، آن هم با نوشتهی گندهی عمومی، شرط معدل دارد؟ مگر من میخواهم درس بخوانم آنجا! حالا گیریم من معدل هجده نشد، شد هفده، باید دلیل بر این باشد که من فرهنگ کتابخوانی ندارم، که نمیتوانم عضو شوم؟ یک عضو ساده، که حتا مجانی هم نیست! بغض توی گلویم را پرکرده، چون، چون تو حرفم را هیچوقت نمیشنوی... . معدل را گذاشتهاند برای واحد اندازهگیری دانش فردِ محصل مثلن! اما فقط در شرایط یکسان چنین چیزی درست است. وقتی همهی آموزشها یکجور باشد، همهی امتحانها یکجور باشد، همهی تصحیحها یکجور باشد... اما وقتی چنین چیزی نیست، چرا معدل معیار است؟ شاید با خودم فکر کنم که اگر صدایم را میشنیدی میگفتی که من را راه دهند به کتابخانهیِ عمومیت، با شرایط خاص. ولی من وقتی به آن کنف شدن جلوی همکلاسی فکر میکنم، چنین چیزی من را اصلن ارضا نمیکند. دلم پر است... . چرا نباید این کتاب را بخوانیم؟
یک چیزی میگوید که داغ میکنی، داغِ داغ... میخواهی چیزی بگویی، ولی زبانت را فشار میدهی با دندان که هیچ نگویی، هیچِ هیچ... نمیتوانی چون داغی، داغِ داغ.... . میدانی که هزار تا جواب داری برایش و حتا وقتی زبانت را آزاد میکنی که بگویی نمیتوانی، چون گلویت گرفته و پر شده از بغض، پرِ پر.... . میخواهی صاف نگاه کنی در چشمانش ولی، چشمانت میسوزد و بسته نگهشان میداری، بستهی بسته... چشمت شره میکشد به گونه و کل صورتت خیس میشود، خیسِ خیس... داد میزنی از ته قلب و جوابهایت را دانه به دانه میکوبی توی سرش و برایخودت احساس تاسف میکنی، ولی میبینی هنوز هیچ نگفتهای و خفهای، خفهی خفه. جایی که نشستهای جهنم میشود برایت، داغِ داغ... .