صفحه‌ی 231


نامه‌ی چهار
*/ به هر که روز تولدش‌ست ام‌روز /*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۷ ]

صفحه‌ی 230

نامه‌ی ســهـ
*/به آن زیبایی که من خفته دیدم‌ش!/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 229

نامه دو به 

*/ مصطفا /*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 202

الف.


سلام.

  رو آوردن دوباره به قایق ساخن یعنی پیدا شدن یک خلا و تن‌هایی جدید در وجودت که با وجود پر مشغله‌گی‌ت حس می‌کنی که بی‌کاری. یعنی نداشتن یک دوست ثابت و یک فرد که پای حرف‌های‌ت بنشیند. یعنی این که گاهی باید دیگران را مجبور کنی تا حرف‌ت را بشنوند. یعنی این که باز هم داری با چند نفر درگیر می‌شوی. حالا آن می‌خواهد معاون مدرسه‌ت باشد یا یک دوست، فرقی نمی‌کند. دوباره قایق ساختن یعنی تحلیل رفتن قوه‌ی تخلیه‌ت یا همان نوشتن، یعنی نداشتن شور و نشاط. یعنی که حتا برای راه رفتن در پیآده‌رو هم باید حتمن یک کاری بکنی وگرنه نمی‌توانی خودت را کنترل کنی، نه فقط جسم‌ت ، که حتا فکرت را هم نمی‌توانی کنترل کنی! یعنی داری دوباره بی‌دقت می‌شوی به جزئیات و به روبه‌رو که با کله بخوری به دختری. یعنی نیاز به یک هم‌راهی! نیاز به یک دوست که بتوانی چند ساعت را در فضای واقعی با هم بگذرانید و هی با هم مخالفت نکنید. هی با هم سر دعوا نداشته باشید. کسی که یتوانی هم‌راه‌ش تاب سوار شوی و او به این کار نگوید بچه‌بازی. کسی که کتاب بخواند یا حتا بتواند درک کند کتاب خواندن را.

  هم‌این فقط.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 201

*/دلقک‌بازی/*

الف.
سلام.
  آخرین دفعه بود که گذاشتند بروم سر صحنه. یعنی رئیس خیلی واضح و مردانه به من گفت اگر دوست دارم این‌جا به کارم ادامه بدهم یا زنده از این در بیرون بروم باید برنامه‌هایی که خودش سناریو‌ش را نوشته را اجرا کنم و اگر نکنم... .
  جمعیت خیلی زیاد بود یعنی خیلی خیلی زیاد به‌طوری که رئیس حتا وقت نکرد که تا آخر برنامه پول بلیط‌های‌ش را بشمرد یا تخمین بزند که چند تا بلیط فروخته و خواهد فروخت. این جمعیت فوق‌العاده زیاد ناقص‌العقل برای دیدن من آمده بودند. از عکاس و خبرنگار گرفته تا شاهزاده کوچولو‌ی دربار همه و همه برای دیدن من آمده بودند. تا آخرِ مراسم هم‌این‌طور فلش دوربین بود که می‌خورد توی صورت‌م البته که چیز‌هایی دیگری هم خورد! نمی‌دانم چرا رئیس با این همه تماشا‌چی‌ای که برای‌ش جمع کرده بودم هنوز مُسر بود که اجرا او را جلو ببرم! با آن برنامه‌ی مزخرف‌ش! من جلو پرده بودم و رئیس پشت‌‌ش! هل‌م داد جلوتر و گفت:«یادت باشه اگه برنامه‌ی من رو اجرا نکنی می‌اندازم‌ت جایی که عرب نی انداخت در واقع!» عرب‌ها برای چی نی‌هاشون رو می‌ندازن؟ ینی این قدر بی‌کارن که نی رو می‌برن بعد می‌ندازن‌ش؟ شاید منظور نی‌لبک باشه، حتا اگه منظور اون باشه یعنی حتا اگه منظور نی‌لبک باشه به هر حال خیلی بی‌کارن که نی‌لبک درست می‌کنن بعدش می‌ندازن‌ش دور!
  رفتم وسط و به چهار طرف برای این مردم ناقص‌العقل گفتم که من کسی نیستم که جلو یک مشت ناقص‌العقل تعظیم کنم! تازه دختر آقای رئیس گریم کرده بود و من حس لزج رنگ رو روی پوست‌م حس می‌کردم. معمولن من رو هر ماه یک بار بعد از این که می‌رم توی دریاچه‌‌های اطراف شهر‌های اجرا شنا، دوباره گریم می‌کنه. اما دختر آقای رئیس این یه هفته خیلی مهربون شده و می‌گه تو طرف‌دار زیادی داری باید همیشه خوشگل باشی و می‌گه که اصلن به حرف‌های پدرش توجه نکنم. البته پدرش حق رو می‌گه، اون زحمت می‌کشه، یک سناریو مسخره می‌نویسه که کسایی مثل من باید توش ده‌بار بخورن زمین. و خب هروز به‌مون غذای خیلی خیلی خیلی خیلی خوش‌مزه پوره‌ی سیب‌زمینی رو می‌ده و حق خوابیدن روی یونجه‌های موریس!
   داد زدم تا این‌جماعت ناقص‌العقل دست از پچ‌پچه‌های الکی‌شون بردارن:
- سلام این اجرای آخرمه. من دیگه این‌جا اجرا ندارم، البته گروه سیرک دوهفته‌ی آزگار دیگه رو هم، هم‌این‌جا پیش شما جماعت ناقص‌العقل می‌مونه! خب من چون آدم خوبی هستم آقای رئیس به من قول داده که برام بلیط بگیره تا بعد از این اجرا یک راست برم به جایی که اعراب نی‌هاشون رو اون جا می‌ندازن! تا برای اون‌ها یعنی نی‌ها و اعرابی که می‌آن نی‌هاشون رو بندازن اجرا داشته باشم. 
    جمعیت هر و کر می‌زنند زیر خنده و قاه قاه می‌کنند و ها ها ها ها!
- ولی من جدی گفتم!
    قیافه حق به جانب‌ها رو می‌گیرم چون حق به جانبه منه، چون رئیس خودش به من گفت! ولی جمعیت هم‌این‌طور هر و کر می‌کنند. جمعیت ناقص‌العقلی هستند خب، مهم نیست. 
- من تو این چند روز چیز‌های خیلی خیلی زیاد یاد گرفتم، ینی شاید زیاد نبود باشن ولی خب مهم بودن! ممنون ای جماعت ناقص‌العقل، من این یاد گرفتن رو مدیون شما جماعت ناقص القعل هستم. یکی از اون چیزایی که یاد گرفتم اینه که هرکسی که وسط حرف‌های جدی آدم بخنده خیلی خیلی ناقص‌العقله. یادتون باشه من چیزای زیادی یاد گرفتم که اینا نمونه‌ن!... چیزی دیگه‌ای که یاد گرفتم، اینه که آدمای ناقص‌العقلی مثل شماها در موردِ یک فرد واحد یا یک کار واحد ری‌اکشن‌هاتون با هم خیلی متفاوته. این رو بعد از اولین اجرا تو این شهر فهمیدم. یادتون می‌آد اصلن؟ وقتی که از روی توپ افتادم شما جماعت ناقص‌العقل هوش از سرتون پرید و عین موریس که همین بیرون بستن‌ش عر عر سر دادید و خیلی بد هر هر و کر کر کردید! من چیزی نگفتم اما وقتی اون دلقک که واقعن دلقکه دوباره افتاد شما از دوباره این حرکت شنیع‌تون رو تکرار کردید، من داد زدم که خرا برای چی به افتادن یه آدم این‌طوری می‌خندید، خیلی بی‌رحم شدید یعنی محبت و حس انسان دوستی از توی دل‌هاتون رفته، ما مجبوربم بیوفتیم تا شما بخندید ولی شما عر عر می‌کنید تا ما بتونیم دو روز دیگه پوره‌ی سیب‌زمینی بخوریم و روی یونجه‌های موریس بخوابیم؟ درست بعد از همون اجرا یعنی وقتی که رئیس با شلاق حرف‌های من رو تموم کرد اون دختره‌ی خبرنگار که الان سمت چپ من، یعنی درست بغل پله‌ها نشسته گفت:«تو دلقک نیستی، تو یک مرد خیلی بزرگی...!»  داد نزد، یعنی داد زد ولی بیش‌تر به جیغ شبیه بود. (جمعیت دوباره هر و کر کردن رو سر دادن! واقعن که ناقص‌العقلن!)... ولی همون لحظه که اون داد زد، ینی جیغ زد، رئیس به من گفت که:«تو واقعن یک دلقک به تمام معنایی... !» و وقتی که من رو انداخت توی قفس لافکادیوی عزیز که تازه تیمارش کرده بودم، لافکادیو گفت:«غر غر غر غر... » بعد من رو بغل کرد خوابید. البته که شیر عزیزم لافکادیو هم مثل شماها ناقص‌‌العقله! (از دوباره این جمعیت هره و کره رو سر گرفتن) فرداش وقتی پسر کوچیکه‌ی... (نشنیدن، داد زدم): فرداش وقتی پسر کوچیکه‌ی آقای رئیس من رو از توی قفس در آورد گفت: تو یه دیوونه‌ای پسر! هم خنگی، هم عاقل! هم‌این پسر کوچیکه‌ی آقای رئیس رو می‌گم، یعنی اینی که بالای این دیرک وایساده و داره دست تکون می‌ده ، اون هم یک ناقص‌القعل به تمام معناس. یعنی فقط از شما ناقص‌العقل‌ها یک‌م کم‌تر ناقص‌العقله! ولی یه ناقص‌العقلِ به تمام معناس! می‌دونین من هیچ‌وقت از روی حرفام بر نمی‌گردم. و وقتی به شما می‌گم که ناقص‌العقل هستید یعنی ناقص‌العقل هستید. حالا مهم نیست که شاید بقیه به‌تون بگن روشن فکر! البته اگه به روشن فکریه که لامپ هم روشن فکره! ولی بدونین من هیچ‌وقت از حرف‌م بر‌نمی‌گردم که شما یک ناقص‌القعل هستید! (جمعیت هر و کر کرد.) برای این که به‌تون ثابت شه که من از روی حرف جم نمی‌خورم... (باز هر و کر) ...برای این که به‌تون ثابت بشه که من از سر حرف‌م جم نمی‌خورم این رو براتون می‌گم! توی اجرای دی‌روز وقتی گفتم که آقای رئیس یک ناقص‌العقله، آقای رئیس بعد از اجرا از من پرسید که در واقع نظر واقعی من اینه که اون ناقص‌العقله؟ و من خیلی راحت به‌ش گفت آره و آن هم ابراز خوش‌حالی کرد که در واقع نظر اصلی من رو در واقع خودش می‌دونه! و بعدش زارت خوابوند پای چشم راستم. (جمعیت دیگه داشتن گریه می‌کردن از خنده) و به مرحمت همون مشت من ام‌روز از رنگ بادمجونی کم‌تری برای صورت‌م استفاده کردم. 
چون ام‌شب اجرای آخرم برای شما‌ست من می‌خوام... البته اینو بگم که من هیچ ‌وقت از روی حرف‌م جم نمی‌خورم و مطمئن‌م که این اجرای آخرم برای‌شما‌ست و این اجرا به هیچ‌وجه تمدید نمی‌شه، چون تا الان مطمئن‌م که حداقل جمعیت خیلی کثیری از نی‌های اعراب و اعرابی که می‌خوان نی‌هاشون رو بندازن بلیط خریدن و منتظر اجرای هرچه سریع‌تر من پیش خودشون‌ن! پس سفر من به اون‌جا خیلی قطعیه! پس این‌ اجرای آخرمه! و من می‌خوام که مهم‌ترین حرفای زنده‌گی‌م رو براتون بزنم!
  شما جماعت ناقص‌العقل واقعن خیلی افسرده و دپرس و روانی هستید که برای دیدن چنین نمایشای مضحکی پول می‌دید و به سیرک می‌آید که تا یک دلقک بیوفته زمین به‌ش بخندید. واقعن روانی هستید که برای ایستادن شیری که پشت‌ش پر از جای شلاقه،  روی دوتا پاش دست می‌زنید و می‌گید براوُ! خیلی ابله و دلقک هستید که فکر می‌کنید من دلقک‌م و شما خیلی آدم حسابی و روشن فکر. به نظر من شما خیلی دلقک‌تر از من هستید که به خاطر گریه یک دلقک می‌خندید و با شلاق خوردن یک شیر دست می‌زنید. شما این‌قدر دقلک و ابله هستید که می‌خواید حقیقت رو از زبون یک دلقک بی‌چاره که قراره برای نی‌های اعراب و اعراب خری که می‌خوان نی‌های مسخره‌شون رو بندازن اجرا داشته باشه به سیرک می‌آید و تموم پول‌تون رو به جای این که حداکثر به خود اون دلقک یا حداقل به فقیرا بدید به رئیس ناقص‌العقلی می‌دید که الان می‌خواد بیاد تا از مصرف اضافی رنگ بادمجونی زیر چشم دیگه‌م هم جلوگیری کنه!»
  جمعیت اشک می‌ریخت و دست می‌زد و من زارت از هوش رفتم.
 پای چشم‌ِ چپ‌م می‌سوخت، یعنی سوزش خیلی بدی داشت. بیش‌تر از جاهای دیگه‌ی بدن‌م می‌سوخت. وقتی یادم افتاد که غیر از سوزش می‌تونم حس‌های دیگری هم داشته باشم بو کردم بوی‌ کاه و چوب و گل ‌می‌آمد. به زحمت چشم‌های‌م را باز کردم و تار و پود کیسه‌ی یونجه‌ی موریس را از فاصله‌ی خیلی خیلی نزدیک دیدم. و حس کردم سردیِ حلقه‌ای دور پام رو و سنگینی حرکت دادن‌ش‌. از لای تار و پود کیسه‌ی یونجه‌ی موریس دیدم که عرب‌ها نی‌های‌شان را در دریاچه‌ی خیلی عمیق ماه‌تاب می‌اندازند که سطح‌ش تکه تکه یخ زده! و شنیدم صدا تشویق و دست زدن نی‌ها برای‌م را "شالاپ" و سرمای وجود‌شان را.
  عرب‌ها کار خیلی خوبی می‌کنند که از آن سر دنیا می‌آیند این‌جا توی دریاچه‌ی ماه‌تاب نی‌هاشان را می‌اندازند. این‌طوری بعد از اجرا برای نی‌ها و اعراب نی به‌دست منتظر پرتاب نی، می‌توانم خیلی سریع به شهر‌های اطراف بروم و دوباره برای یک جماعت ناقص‌العقل، از ناقص‌العقلی‌شان بگویم، البته قبلش‌ باید این گوی فلزی سنگین را بعد از در آمدن از کیسه‌ی یونجه‌ی موریس از پای جدا کنم... .
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 187

*/این‌کتاب را نخوانید/*
الف.
سلام.


  "...مردی که نه من و نه مردی به نام راوی و نه دوست مرد راوی است، در یازدهم اسفند 1343، در ساعتی که نمی‌دانست، به جای این که بگرید با خنده به دنیا آمد و هر وقت که گرسنه‌اش هم می‌شد می‌خندید. کتاب که می‌خواند، می‌خندید. ازدواج که کرد، می‌خندید. ماشین که سوار می‌شد، می‌خندید. روزنامه که می‌خواند، می‌خندید. و بالاخره آنقدر خندید که حوصله‌ی همه را سر برد و آن‌ها تصمیم گرفتند که کاری کنند که دیگر نخندد؛ چون آن‌ها کاری نمی‌کردند. آن‌ها نه می‌خندید و نه گریه می‌کردند. آن‌ها فقط زنده‌گی می‌کردند و زنده‌گی که خندیدن و گریه کردن نیست. پس با محکم‌ترین نخی که تابه‌حال ساخته بودند و به‌ترین سوزنی که موجود بود، لب‌های‌ش را کیپ به هم دوختند. حالا او دیگر نمی‌توانست بخندد، اما قیافه‌اش آن‌قدر خنده‌دار شده بود که آن‌ها مجبور شدند برای اولین بار بخندند و از آن به بعد آن‌ها هم گرسنه‌شان که می‌شد، می‌خندیدند. ازدواج که می‌کردند می‌خندیدند. کتک که می‌خوردند، می‌خندیدند. روزنامه که می‌خواندند، می‌خندیدند و کسی نبود که حوصله‌اش سر برود و تصمیم بگیرد کاری بکند که دیگر نخندند و آن مرد زنده‌گی می‌کرد و آن‌ها می‌خندیدند، همان کاری که آن‌ها تا دی‌روز می‌کردند. آن‌ها زنده‌گی می‌کردند و مرد می‌خندید..."

از "این کتاب را نخوانید" کارِ "کامرانِ سحرخیز"



  متن پستِ 184 را نوشته بودم. فردای‌ش مهمان داشتیم، علی، پسرِ آقایِ محمدی، از مهمان‌ها، اجازه گرفت که یک کتاب را بخواند. شاهزاده و گدا! بعد من ناخودآگاه گفتم که صبر کن گزینه به‌تری هست، و هم‌ این‌طور بی‌هدف گشتم توی قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ام، یک آن "این کتاب را نخوانید" را باز کردم و شروع کردم به خواندنِ هم‌این متن! خیلی برای‌م جالب بود که عین‌ش نوشته‌ام بودم!  من این کتاب را حداقل دو یا سه سال پیش خوانده‌م!

  مقام معظم ره‌بری، دل‌م پر است. چرا کتاب‌خانه‌ت، آن هم با نوشته‌ی گنده‌ی عمومی، شرط معدل دارد؟ مگر من می‌خواهم درس بخوانم آن‌جا! حالا گیریم من معدل هجده نشد، شد هفده، باید دلیل بر این باشد که من فرهنگ کتاب‌خوانی ندارم، که نمی‌توانم عضو شوم؟ یک عضو ساده، که حتا مجانی هم نیست! بغض توی گلوی‌م را پرکرده، چون، چون تو حرف‌م را هیچ‌وقت نمی‌شنوی... . معدل را گذاشته‌اند برای واحد اندازه‌گیری دانش فردِ محصل مثلن! اما فقط در شرایط یک‌سان چنین چیزی درست است. وقتی همه‌ی آموزش‌ها یک‌جور باشد، همه‌ی امتحان‌ها یک‌جور باشد، همه‌ی تصحیح‌ها یک‌جور باشد... اما وقتی چنین چیزی نیست، چرا معدل معیار است؟ شاید با خودم فکر کنم که اگر صدای‌م را می‌شنیدی می‌گفتی که من را راه دهند به کتاب‌خانه‌یِ عمومی‌ت، با شرایط خاص. ولی من وقتی به آن کنف شدن جلوی هم‌کلاسی فکر می‌کنم، چنین چیزی من را اصلن ارضا نمی‌کند. دل‌م پر است... . چرا نباید این کتاب را بخوانیم؟

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 184

*/چه‌کاره‌ای؟/*

الف.
سلام.
  او مثلِ همه نبود، فرق‌ داشت احساس‌های‌ش! شاد که می‌شد، قایق درست می‌کرد. ناراحت که می‌شد، قایق می‌ساخت. گریه می‌کرد و قایق درست می‌کرد. هیجان‌زده می‌شد و قایق می‌ساخت. رنج می‌برد و آزرده خاطر می‌ساخت. این‌قدر قایق می‌ساخت که غرق شد در بی‌آبی قایق‌های‌ش!
  شما اگر به یک کار معتاد بودید چه می‌کردید؟ من قایق ساز بوده‌ام، دیگر ترک کرده‌ام!
+با پراگراف اول یادِ کتابِ "این داستان را نخوانید" افتادم! اگه بخواید اون قسمتی رو که شبیه‌ش هست رو می‌نویسم.
+ایده می‌خواهم که با دو ساک قایق کاغذی چه کار کنم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 151

*/نادر/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌‌ی 128

*/او، من، را، آفرید/*

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 121

*/داغِ داغ/*
نام خدا


یک چیزی می‌گوید که داغ می‌کنی، داغِ داغ... می‌خواهی چیزی بگویی، ولی زبان‌ت را فشار می‌دهی با دندان که هیچ نگویی، هیچِ هیچ... نمی‌توانی چون داغی، داغِ داغ.... . می‌دانی که هزار تا جواب داری برای‌ش و حتا وقتی زبان‌ت را آزاد می‌کنی که بگویی نمی‌توانی، چون گلوی‌ت گرفته و پر شده از بغض، پرِ پر.... . می‌خواهی صاف نگاه کنی در چشمان‌ش ولی، چشمان‌ت می‌سوزد و بسته نگه‌شان می‌داری، بسته‌ی بسته... چشم‌ت شره می‌کشد به گونه و کل صورت‌ت خیس می‌شود، خیسِ خیس... داد می‌زنی از ته قلب و جواب‌های‌ت را دانه به دانه می‌کوبی توی سرش و برای‌خودت احساس تاسف می‌کنی، ولی می‌بینی هنوز هیچ نگفته‌ای و خفه‌ای، خفه‌ی خفه. جایی که نشسته‌ای جهنم می‌شود برای‌ت، داغ‌ِ داغ... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)