*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
*/نامهای به خودم، به یک سال پیش، اگر میشد، اگر میدید، اگر... ./*
شبی در مجلس انس با آصفالدّولهی شیرازی و مرحومین جلوه و حاجمیرزا صفا سخن از گذشته میداشتیم، گفتند ما نفهمیدم محمدشاه غازی بود که سالها با روسیه میجنگید [کذا] و سالار به زمان او چندان بسط شوکتی در خراسان نداشت و علناً اظهار مافیالضّمیر نمینمود. فقط میگفت بهمنمیرزا ولیعهد باشد تا رونق قاجار دولّو را حفظ کند، چه شد هر قدر محمدشاه قشون فرستاد شکستند و محمدشاه از غصّه دق کرد و مرد و ناصرالدّینشاه جوانی شهوانی وقتی به تخت نشست نه یک دینار پول در خزانه بود نه یک نفر سرباز و یک توپ در لشکرخانه، نه یک ولایت امن داشتند و از اطراف سرکشان همهی ولایات پا از گلیم بیرون گذاشتند، شاه بود و طهران و تبریز آن هم بیاستعداد و نزدیک بود شوکت سالار و دیگر یاغیان به اغتشاش داخلی قدرت مرکز را هم از شاه بگیرد چه در فارس و بهبهان و مازندران و اصفهان نیز فتنه بود، به اندک زمانی خراسان امن و هرات و مرو و سرخس و ترکمان تحتامر آمدند. پیری حاضر بود گفت از من بپرسید، به اثر تفاوت دو جمله سخن شد. خودم ایستاده بودم محمدشاه پانزده فوج سوار مستعد مکمّل روانهی خراسان نمود. وقت سان دادن در میدان به آنها شخصاً خطاب نمود ای سرباز و سوار، زن و بچّهی خراسانیان یاغی را به شما بخشیدم بروید هرچه میخواهید بکنید این خبر به خراسانیان رسیده همه در طغیان و همراهی سالار فداییوار کوشیدند و هر چه قشون رفت خلع اسلحه نموده و کشتند و باز خود ایستاده بودم امیرکبیر به زحمتی فوقالحصر چند فوج راه انداخت، روز سان به حسامالسّلطنه فرمود مرادمیرزا خراسان ملک شاه است و خراسانیان اولاد شاه، تو مأموری با این افواج بروی یک نفر حسنخان سالار را که میگویند یاغی شده بگیری اگر شنیده شد یک سوار یک توبره کاه بیپول و بیرضایت از خراسانی گرفته و تو شکم آن سوار را ندریدهای شاه شکم تو را خواهد درید. عیناً این کلام به خراسانیان رسیده خودشان ولایت به ولایت بیجنگ دروازه را بر روی قشون دولتی باز کرده تا جایی که ایلخانی با وصلت به سالار بر سالار برگشته و تابع دولت شده کلید دروازهی مشهد هم اگر به دست سالار و قشونش نبود همان ساعت ورود بر روی حسامالسّلطنه میگشودند. (کتاب آگهی کار شهان ص 51-52)
پ.ن قرار بود این متن پیوستی باشد برای پست جدید، اما خب از آنجا که دیگر این ذهن توانایی نوشتنش ضعیف شده، خودش برای خودش پست شد! به امید این که بهزودی... .
خواهشمندم برایم دعا کنید، در سختیای از زندهگیام هستم که میدانم اگر پشت سرش بگذارم، سختیهای بیشتری به سراغم خواهند آمد و این یعنی پیشرفت و این یعنی حرکت رو به جلو. خدایا شکرت این تا این حد سختی را دارم.
شاید نامهی پنج
*/نامهای در شیشهای لبِ ساحل/*
*/بازگشتِ آرزوها!/*
"این روزها با خودم فکر میکنم که اصلن باید آرزوها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریمشان و برایمان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید اینکه شاید بیایند... ."
*/پایان تلخ، بهتر از تلخیِ بیپایان!/*
الف.
سلام.
" ابراهیم تندی گفت:«راستی راستی داریم میریم عملیات؟ من... یعنی توی این مدت، من توی هیچ حملهای نبودم، نمیدونم چه جوری است. یعنی... راستش نمیدونم مرگ چه جوریه...»
انگار که نتواند ته حرفش را بگوید. یک لحظه ساکت ماند و چشم دوخت به عبدالله. صورتش - از عجز و درماندهگی - به حالت زاری در آمده بود.
- ببین جوون، دنیا رقاصه است که جلوی هر کس، یه مدت میماند و میرقصد و یکدفعه - بهدون آنکه انتظار داشته باشی - میرود. میگویند توی جنگ، این را میشود خوبِ خوب دید. وگرنه - آن چیزی که دنبالش هستی تا بفهمی - خیلی هم چیزِ مهمی نیست. جوون، مرگ وحشتناک نیست - اتفاقن اصلن هم چیز بدی نیست - مردن ترسناک است.
ابراهیم که معنیِ تکهی آخرِ حرفش را نفهمیده بود، هاج و واج نگاهش کرد. عبدالله پاشد سرِ جایش نشست. پایراستش را جمع کرد تو بغل و دو دستی چسبید. اینطوری عینهو یک مشتِ بسته شده بود:
- زن و اجل، هر دو از یک قماش هستند: یقهی کسانی را میگیرند که از آنها فرار میکنند و از دستِ کسانی در میروند که طالبشان هستند. تو هنوز گیرِ هیچ کدامشان نیفتادهای که بفهمی چه میگویم!
سرش را مثل آدمهای دانا - مگر نبود؟ - تکان تکان داد و وقتی دید هنوز هم ابراهیم معنی حرفش را نفهمیده بود و برّ و برّ نگاهش میکند، زیرجلکی خندید. باد سرد که بوی نمک را با خود میآورد و شور بود، ته حلقش را سوزاند. چند تا سرفهی خشک کرد. وسطِ سرفهها بالِ چشمهایش را بالا برد و نرم گفت:«من فقط این را فهمیدهام که: آدم بهتر است یکبار برای همیشه بمیرد تا اینکه همهی عمر با وحشتِ مرگ زندهگی کند.»
"پرسه در خاکِ غریبه" از "احمدِ دهقان"
رسم الخط نوسنده محفوظ نیست!
+ حافظه که نداشته باشی، نام کتاب را که قبلن "شاید" خواندهای یادت نمیآید، حافظه که نداشته باشی، وقتی شروع به خواندنِ کتاب میکنی، برایت آشنا میزند، حافظه که نداشته باشی نمیدانی که قبلن این کتاب را کامل خواندهای یا نصفِ و نیمه و هنوز تمامش نکردهای! همهش را که میخوانم یادم میآید، اما نمیدانم تا کجای را باید بخوانم که یادم بیاید که کلش را خواندهام یا نه!
+ پی نوشت نوشتهایم، مهمتر از خودِ نوشت شده!
الف.
سلام.
چند روزیست که با خودم کلنجار میروم برای نوشتن! برای این که از دوباره شروع کنم. یک وقفه در نوشتن میتواند باعث شود که از دوباره همه چیز را شروع کنی و من در آن وقفهم، و یا شاید من خودِ وقفهام! "عضلهها را دیدهاید که چطور بعد از مدتی سکون و بیحرکتی؛ ضعیف میشوند و رو به زوال میروند؟ قلمها هم هماینطورند... ."*
چند روزِ پیش وب یکی را دنبال کردم، کامنت داد که: "چیشد یهویی من رو دنبال کردید؟"، و چه سوال خوبی میتواند باشد این که "هدفتان از دنبال کردن من چه بود واقعن؟!"
پیرمرد و دریا را یکی از همکلاسیها که رشتهش نمایش است برای آورده بود. و از آنجایی که معلوم بود زیادی به کتابهایش دل بسته است، باید کتاب را سریع برمیگرداندم، اما از سرِ هماین تنبلیها که باعث شد ننویسم و از سرِ هماین کارهایم، کتاب را نتوانسته بودم بخوانم حتا با آن تعریفی که از سرعت خواندم برایش کرده بودم که حداقل سرعت خواندن من از خیلیها بهتر است و سریع برایت میآورمش! از آنجایی که در پی این بودم که حالا که کتابی تا اینجا به پیشم آمد باید بخوانمش و بعد تحویل صاحبش بدهم شروع کردم به خواندن، آنهم در کجا، در مسیر خانه تا مدرسه که باید هی از عرض این خیابان و آن خیابان رد شوی و از ایست بازرسی حرم نیز! خواندم! اسم اولش مقدمه بود، مثل همهی کتابها، اما به نظر من که تفسیر کتاب بود و چه ابلههانی بودند که تفسیر یک کتاب را گذاشته بودند اولش! خواندم، تفسیر روایت و توضیحِ خوبی داشت! تا مدرسه تمام نشد! رسیده بودم مدرسه، سرِ کلاس بود، رفتم کتاب را گذاشتم جلویش و دلیل و ادعاهایم را برایش آوردم که چرا نتوانستهام بخوانم، اما مهربانی کرد و گفت"من که حالا نیازش ندارم، ببر، بخون بیار!"
آوردمش خانه و شروع کردم به خواندن بقیهی تفسیر. بعد داستان شروع شد. میخواندم اما هیجان لازم را ایجاد نمیکرد، چون که با ساختار کلیش آشنا شده بودم. کتاب را گذاشتم کناری رو به کارهایم مشغول شدم.
آخر شب دوباره تصمیم گرفتم که بخوانمش تا فردا تحویل بدهم کتاب را. اینبار اما سرشار از هیجان شده بود، با این که حتا پایانش را میدانستم... . نویسنده کتاب یک جادوگر بوده و هست یا شایدم نیست!! همه کتابها و نویسندههایشان جادوها و جادوگرهایی قابل تحسین هستند اما حالا هریک به اندازه خودش و قدرت جادویش! و این صرفن حتا مختص کتابها نیست! نوشتهها هم، هماینطورند. اما جادو وقتی واقعن تاثیر خودش را میگذارد که در قالب کتاب باشد... .
کتاب را بردم، نیامده بود مدرسه! و این که هیچوقت تفسیر یک کتاب را با نام مقدمه در اولش چاپ نکیند، حرام کردن کار نویسنده است و بر فنا دادن درک خواننده... .
+ چه قدر آدم پرحرف میشود بعد از ننوشتن!
* منبع: [++]