صفحه‌ی 299 - چه می‌شد اگر؟

الف

 سلام

  سرم داره از یه چیزایی می‌ترکه برای هم‌این خواستم دوباره شروع کنم به نوشتن. نمی‌دونم این یکی رو منتشر می‌کنم یا نه، امّا نوشتنِ هم‌این جمله احتمالِ منتشرش شدن‌ش رو می‌بره بالا.

  واقعن؟ هیچ‌چیزی برای نوشتن ندارم. نمی‌دونم کلّه‌م به شدّت زیادی داره درد می‌کنه و من منتظرم که یه چیزی بزنه بیرون که بنویسم، امّا به جایِ این کار رویِ صدایِ یخ‌چال فکوس می‌کنم. این چه وضع‌شه آقا؟

  انگار یه وقتایی برایِ خالی کردنِ این دُمَلِ چرکی باید بیش‌تر فشار بیارم و باز گذاشتنِ سرش کافی نیست. این کلمه منو می‌بره به سال‌های سال پیش. و جایی که برایِ اوّلین بار این کلمه رو خوندم. مطمئن‌م که یه داستانِ مذهبی‌طور بوده. و احتمالن یه ربطی هم به دیدار به امامِ زمان باید داشته باشه. این داستان‌ها رو می‌خوندم که معتقد بشم، آخرش کارم کشیده به این‌جا. واقعن قصد تعلیم دادن به بچّه‌هاتون رو دارید سعی کنید منابعی که نیاز دارند رو براشون تهیه کنید. همیشه حواس‌تون به بچّه‌ها باشه. چون خیلی مهمه. نمی‌دونم نمی‌تونم الآن درست در این باره بگم. ولی خب به نظرم این باید یه اصل باشه که یک بی‌طرفی رو رعایت کنیم در مقابل بچّه‌ها و سعی کنید دیدگاه‌های متفاوت رو به‌شون نشون بدیم در صورتی که دیدگاهِ خودمون رو به زور واردِ مغزش نکنیم. بذاریم خودش تصمیم بگیره که می‌خواد چه کار بکنه و چه کار نکنه. چون وقتی سرشو از یه چیزی پُر می‌کنی و نمی‌ذاری که خودش انتخاب بکنه که چی می‌خواد، باید منتظر باشی یه دفعه که از دست‌ت در رفت خودش یا دیگران شروع کنن به پُر کردنِ سرش و باید اینو بدونی که اون موقع دیگه اون دانشِ این رو نداره که چیزهای درست رو پی‌گیری بکنه فقط دنبالِ پُر کردن سرشه با چیزهایِ جدید. چه درست چه نادرست. شاید دارم کس می‌گم، نمی‌دونم واقعن. من دانشی در این زمینه ندارم و هیچ تحقیقی نداشتم، این چیزا رو بر اساسِ تجربه‌هایِ و تفکراتِ خودم می‌گم. قابلِ اعتماد نیستن. ولی خب اینو که می‌تونم بگم حتمن در موردِ بچه‌ها و رفتار کردن باهاشون دانش کسب کنید. چون تأثیرپذیرترین موجوداتی‌ن که در برابرتون قرار می‌گیرن و هر رفتاری ممکنه تأثیری اشتباهی روشون بذاره و شاید نه خیلی زیاد ولی باعثِ تغییری در آینده‌شون بشه. خیلی خب، به من نیومده از این گُه‌ها خوردن. یکی بیاد منو جم بکنه.

  دل‌م تنگ شده. پدر و مادرم هیچ‌وقت نتونستن منو بفهمن. بودن تو تهران هرچند تنهایی و هزارتا مرض دیگه از نظر من یا اونا داشت ولی یه مزیت داشت و اون این بود که می‌تونستم دوستان‌م رو هرچند کم و کوتاه دعوت کنم و ببینم و پیش‌شون باشم. آدم‌هایِ آشنایی که هر چی نبود برایِ هم قابلِ پذیرش و درک شدن بودیم و می‌تونستیم کنار هم حرف بزنیم. امّا این‌جا و این وضعیت سکوت و رنجیدن از پدر و مادر. یادمه بچّه که بودم، یه وقتی کتکِ شدیدی از مامان‌م خوردم و هی با خودم تکرار می‌کردم که به هیچ‌وجه نمی‌بخشم‌ش. این برایِ یه مدّتی رفتارم شده. ولی آخرش دل‌م نمی‌اومد و یه مدّتی که می‌گذشت می‌بخشیدم. بچّه بودم. قلبِ ساده‌ای داشتم. شاید مثلِ الآن کینه‌ای نبودم. ولی در هرصورت فکر می‌کنم که اون دردها، هرچند که برای اون زمان‌م خیلی زیاد بودن، ولی چیزایی نبودن که نشه نبخشیدشون. ولی یه چیزهایی از خانواده هست که من نمی‌تونم نبخشم‌شون. می‌دونم یه بخشی از رفتارها. بخشِ زیادی از رفتارهاشون از ناآگاهی‌شون می‌آد و واقعن نباید خرده گرفت. ولی من نمی‌تونم از پدرم خرده‌ای نگیرم برایِ ادعایِ مسلمون بودن‌ش. و این به عنوانِ یه روحانی دانش بالاتری از دیگران هم در این زمینه داره. و خب صد البته که به نسبتِ پدرِ هم‌سن و سال‌هام شاید حتا منطقی‌تر و به‌تر رفتار کرده باشه. یا حدِّاقل آخرین روان‌شناس‌م قصد داشت چنین چیزی رو تو کلّه‌م فرو کنه. ولی به عنوانِ کسی که من می‌شناسم‌ش و علاقه و ایمانی که داره، به نظرم یه ذرّه از اون حد رو در حق خانواده‌ش روا نداشته. کاری ندارم به این که اسلام یه دینِ مرد سالاره و کم و کاستی‌هایِ خودشو داره که بازم من تو این زمینه دانشی ندارم واقعن. ولی خب هرچی که هست در حدِّ همون روایات و احادیثی که من گیر آوردم و خوندم و تو سخن‌رانی‌ها شنیدم با خانواده‌ش درست برخورد نکرده. و این اعصابِ من رو بیش‌تر از هرچیزی خورد می‌کنه. چون کسیه که می‌تونم اعتقادش رو باور کنم.

  اینا رو تویِ یه نامه که این روان‌شناسه گفته بود به بابا بنویسم نوشته بودم با طول و تفسیر و کینه‌ی بیش‌تر. امّا در نهایت‌ش برای روان‌شناسه فرستادم و در نهایت گفت آفرین. کثافت حتا ده دیقه وقت نذاشت که بخوندش. این‌م شانسِ مایه شاید. همه‌ش روان‌شناسام به درد نخور از آب در می‌آن. برگردیم به دوتا پستِ قبلی: چی می‌شد اگه درآمد یه تراپیِ درست و درمون در هفته رو داشتم واقعن؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 298 - فضا فضا فضا

الف

 سلام

  راست‌ش رو بخواین ورد رو پین کردم به تَسک‌بار و واقعن نمی‌دونم فارسیِ اینا چی می‌شه که بخوام بگم. گذاشتم‌ش قبل از کروم. اوّلِ اوّل، کنار استارت. حالا انگار من هم‌این که سیستم رو روشن کردم می‌رم سراغ‌ش و کلیک می‌کنم روش. ولی خب بودن‌ش به‌تره از نبودن‌ش نه؟ مثلن این که من ام‌روز روش کلیک کردم. باید بپذیریم که اگه نمی‌دیدم‌ش احتمال این که وسوسه بشم کم‌تر بود.

  مهدی می‌گفت که اگه زیاد بنویسی از این بیش‌اندیشی یا overthinking می‌آی بیرون. پس خب بذار این‌م امتحان کنیم ببینیم چی می‌شه. یه وقتایی می‌گن همه چیز رو نباید تجربه کرد و اینا. ولی خب من آدم تجربه‌گرایی‌م اصن. و یه آلبوم از مونو دارم پخش می‌شه که علی‌رضا به‌م دادت‌ش و خب جذّابن اینام. کاش یک‌م انگلیسی حالی‌م می‌شد می‌رفتم ببینم اینا کی‌ن واقعن. و خب تا یادم نرفته این‌م اضافه کنم که شباهنگِ سابق خیلی مخفیانه و در تاریکی شب یه لینک از توشه‌ش درآورد و گذاشت جلوی کُمُدم و در زد و رفت. شاید به دردِ شما هم بخوره:

vajeyar.apll.ir

  یه چند روزیه از آماده کردن هدیه‌ی چارلی خلاص کردم، نه برای این که بخوام دق‌ش بدم یا هرچی ولی خب ذهن‌م اصن درست کار نمی‌کنه و تشخیص نمی‌ده که چه کار باید بکنه. واقعن امیدوارم که چیز خوبی از آب در بیاد چون اگه در نیاد خودمو نمی‌بخشم :|

  نمی‌دونم چرا ولی الآن دل‌م می‌خواد گریه کنم. و خب قابلِ توجّهِ شما دوستانِ عزیز بعد از روزها یه لینک جدید گذاشتم توی  بخشِ "می‌خوانم می‌خوانم، تو خواندنِ منی" یا همون پی‌وندهای روزانه که می‌دونید. هرچند که خودِ لینک مربوط به سه هفته‌یِ پیشه ولی خب خیلی دوست‌ش داشتم و خب اگه خوندیدش برید دوباره بخونید.

  و این که دی‌شب که داشتم با فاطمه صحبت می‌کردم، حرف از این شد که فضای وب‌لاگا چرا این‌قدر خلوت و جز اون سلبریتی‌های مشهور بقیه شاید یکی دوتا کامنت گیرشون بیاد، شایدم نه. من به ذهن‌م رسید که ما خیلی از وب‌لاگ‌نویسای دیگه‌ای که هستن رو نمی‌شناسیم و خواستم بگم بد نیست اگه جای شبکه‌های مجازی یک‌م تایم‌مون رو برایِ وب‌لاگ‌ها بیش‌تر بکنیم و با اینوریدر یا فیدلی درست و حسابی پی‌گیر وب‌لاگ‌ها باشیم و براشون کامنت بذاریم، هرچند که من خودم هم کم کامنت می‌ذارم، ولی خب می‌خوام زیادش کنم. همه این‌طوری شدیم. خیلی با این که فقط لایک کنیم خوشیم. خاک بر سرِ همه‌مون کنن جزوی از دنیای فست‌فودی شدیم. نباشین تو رو خدا. وب‌لاگاتونو ول نکنید بذارید برید شبکه‌های مجازی مثلِ اینستا و تله‌گرام و توییتر. اصن هر غلطی دل‌تون می‌خواد بکنید به من چه؟ :| نه این که رد داده باشم. ولی خب چی می‌خوام بگم اصن من؟ حوصله دفاع کردن و اینا ندارم. خودتون آدم باشید، نیستیدم به درک.

  این موزیکه چه‌قدر مریضه :/ من هی صد دفعه به همه می‌گم موزیکاتونو تمیز کنید بابتِ هم‌اینه دیگه. الآن این اسم ترک روش نیست. باید برم فولدرش چک کنم. که چش‌تون دربیاد نمی‌رم که تو کف‌ش بمونید. حالا انگار تقصیر شماست که موزیکای من تمیز نیست.

  البته سهل و آسون بودنِ شبکه‌های مجازیِ دیگه رو نمی‌خوام ندید بگیرم ولی درسته اگه حیطه‌ی وب‌لاگ هم خیلی از دست‌رسی‌هاشو آسون می‌شد شاید طرف‌دارای بیش‌تری داشت ولی خب الآن انگار دیگه کسی براش مهم نیست. برمی‌گردیم به پست قبل، چی می‌شد اگه غیر از پولِ هفته‌ای یه بار تراپی و سیگار پول داشتم می‌دادم یکی از این شرکتای خدمات وب‌لاگ دهنده رو به کل می‌خریدم و شروع می‌کردم به روزش کنم. و داشتم به این فکر می‌کردم که اگه بلاگ سهام‌ش آزاد بود -نمی‌دونم که هست یا نه- همه‌ی ما وب‌لاگ‌نویسانِ به جا مانده می‌تونستیم بریم ذره ذره سهام‌شو بخریم میهن خود کنیم آباد واقعن.

  هنوز ادیوس رو نصب نکردم. باورش سخته ولی آره نکردم و شما نمی‌دونید جریان چیه و قرار بود یه سورپرایزی چیزی باشه و آخرش تا الآن این‌قدر لفت‌ش دادم که دیگه شور انجام دادن‌ش هی کم‌تر و کم‌تر می‌شه. نکنید تو رو جونِ عمه‌هاتون این کار رو. اگه خاله‌هاتونو بیش‌تر دوست داریم جونِ خاله‌هاتون نکنید این کار رو با ایده‌هاتون. تا فرصت داشتید انجام بدید. هی انجام ندید می‌شید مثلِ منِ کون گشادا. از من گفتن.

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم

وز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده به کام خویش نابوده شدیم

این برنامه شعرخوانی :/

  به طرزِ غریبی این حسِ دل‌تنگی‌م انگار خاک رو از روش زده باشن کنار، دوباره پیدا شده، و پیدا شده نه این که قبلن نبوده، بود ولی جلوی چشم نبوده. ولی الآن هست. دل‌تنگیِ غریب‌عجیبیه. فکر کنم قبلن گفته بودم یه جور دل‌تنگی به آینده و این‌جور چیزا.

  ولی این ینی یه جورایی امید داری که آینده خوبه نه؟ چیز قشنگی به نظر می‌رسه که. امید به این که آینده خوبه. حتا اگه از خودت پنهان‌ش کنی. می‌دونید ما مریض جماعت -حالا یا شمام جزوش هستید یا نیستید- یه جورایی با ناامیدی و دردکشیدنِ خودمون کیف می‌کنیم. عشق می‌کنیم بگیم ناامیدیم و امیدی به دنیا نیست. یه جورایی به فضایی که داریم عادت می‌کنیم و خیلی وقتا حتا خودمون نمی‌خوایم تغییرش بدیم. این چیزا آگاهانه نیست. ولی وقتی آگاه‌ش می‌شی دوست داری توش بمونی و تغییرش ندی.

  آخ پسر به سراغِ من اگر می‌آیید با کمل مشکی بیایید بی‌عکس. خشک‌م نباشه جونِ هرکی. اگه یه پاکت توتونِ most virginia‌ی تازه با یه بسته پیپر بیارین که آقا دم‌تون درد نکنه.

  جانا چه گویم شرحِ فراقت. اوقات فراغت خود را چه‌گونه می‌گذرانی جانا؟ کاش فقط یک خیالِ خوشیِ کوچی برایِ این زنده‌گی گه گرفته باشد. حتا اگه تو خوش باشی من با خیال‌ش هم خوش‌م جانا. بی‌هیچ مخاطب خاصی برایِ همه‌ی عزیزانِ گرامی. من آدمِ خیلی مردم‌دوستِ آدم به‌دوری هستم محضِ اطلاع. محضِ اطلاع‌تر آدم به‌دور تویِ اشکور یه اصطلاح محسوب می‌شه.

  چی می‌شد اگه این‌قدر گشاد نبودم، اون وقت به همه‌ی کارام می‌رسیدم، اون‌وقت می‌تونستم هورم بیارم این‌جا. دل‌م ساز زدن می‌خواد الآن. فضایِ عجیبیه، نه؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 297 - ماتحت گشاد و دل آزرده

الف.

 سلام.

  همیشه اینتر سوم با عذابِ اینه که باید چه کلمه‌ای رو انتخاب کنم برای نوشتن و اکثرن هم منجر می‌شه به نوشتن از هم‌این بلایِ طبیعیِ ندانستنِ چه‌طور شروع کردن. بی‌خیال :|

  عرض‌م به خدمت‌تون که الآن یکی دو هفته‌ای شاید هم بیش‌تر می‌شه که پرچکوه‌م. می‌دونستم که قرار نیست چیزی مطابق میل من پیش بره، برای هم‌این خیلی از بارهام رو کم کردم، چون برام قابل پیش‌بینی بود که قراره اکثر برنامه‌هام انجام نشه. خب به هر حال آدم کونِ گشاد خودش رو به‌تر از هرکسِ دیگه‌ای می‌شناسه. حالا غیر از کونِ گشاد دلایل دیگه‌ای هم هستن ولی خب برایِ خودِ من یا بقیه‌ به وضوحِ کونِ گشاد نیستن پس همون کونِ گشاد رو به نماینده‌گی از همه‌شون بپذیرید. مدیونید که فکر کنید من صرفِ شکوندن ادبِ حاکم، با این بار، پنج بار از کونِ گشاد استفاده کردم. نمی‌دونم شاید هم کردم. به هر حینِ استعمال کونِ گشاد تنها قصدم توصیفِ وضعیت بود. ولی انگار با هر بار توضیحِ بیش‌تر درمورد کونِ گشاد، بیش‌تر دارم به قضیه می‌رینم. برایِ بیرون کشیدنِ از کونِ گشاد می‌ریم پاراگرافِ بعدی.

  هم‌این الآن داشتم به این فکر می‌کردم که واقعن چرا کروم و تله‌گرام و اینستا و حتا واتس‌اپِ احمق رو به تَسک‌بار پین کردم، ولی وُرد رو پین نکردم. اُف شیاطین بزرگ بر من و کونِ گشادم. سابق براین، شاید وقتی که من بچّه بودم، علاوه بر این که غم بود که هنوز هم هست، نوشتن بود، که دیگر نیست. چرا؟ نیم نمره. جواب دیگه خیلی مستعمل شد تو این پست :|

  این که می‌بینید من از اسمایل پوکر استفاده می‌کنم ولی از علامت تعجّب و اسمایل لب‌خند و اینا استفاده نمی‌کنم دلیل نشه که فکر کنید خیلی بی‌مخ‌م الآن خیر. من به اندازه‌ی همیشه بی‌مخ‌م. منتها کی‌بوردِ لِنوجان انگشت فاک‌ش رو قشنگ گرفته جلو صورت و خب من به این احمق چی بگم؟

  می‌خوام از مسئله‌ی بسیار حیاتی مغزم که در هم‌این پست هم ممکنه شاهدش باشید بگم. منتها خواستم خیلی باکلاس و روشن‌فکر به نظر بیام گفتم از واژه‌ی انگلیسی استفاده نکنم، و خب رفتم جست‌وجو کردم -به‌جایِ سرچ- و معادلِ درست و حسابی‌ای براش پیدا نکردم. به این دلیل، این‌جا از شباهنگِ سابق درخواست دارم که منبعِ موثقی و دمِ دستی رو برای پیدا کردن معادل کلمات یا ارجاع دادن کلماتی که معادل ندارند معرفی بفرمایند، البته اگر هم‌چنان بنده‌ی باکلاس و روشن‌فکر را خواننده‌اند.

  ای بابا این نبودِ علامت تعجّب هم بساطیه‌ها.

  و شمام یادتون رفت که قرار بود از یه چیزی بگم که معادل فارسی‌ش رو پیدا نکردم یا فقط خودم این‌قدر حافظه‌م یار نیست؟ خب یار باش :| تا یادم نرفته بگم که مسئله‌ی فوق، overthinkingـه که خب نمی‌دونم یه مدتی هست شدیدتر از تمام عمرم هم‌راهی‌م می‌کنه عین یک یار قدیمی و دم‌ش گرم. بچّه‌ی باشعوریه یه وقتایی اون‌قدر مسائل پرتی رو وارد افکارم می‌کنه که وسط زار زدن می‌خوام خنده‌م می‌گیره. این برنامه اَندر مزایایِ overthinking.

  الآن خودتون واقفید که آخرِ پاراگرافِ قبل علامت تعجّب می‌خواست یا بگم؟

  خودم می‌دونم خیلی دارم کس‌شر و overthinkingوار از هر دری کس‌شری می‌نویسم ولی خب الآن کنترل دستِ من نیست خب، این یارو هم هی شبکه عوض می‌کنه، من که اگه یادتون نرفته باشه کون‌م گشاده. دیگه واقعن این‌جا اسمایل خنده می‌خواست :|

  دیگه جون‌م براتون از خیلی چیزا می‌خواد بگه که آخرش هم می‌دونم خیلی‌هاش یادم می‌ره و واقعن باور بفرمایید که من برنامه‌ای برایِ این‌قدر کس‌شر نوشتن نداشتم لیکن ذهن‌م یاری نمی‌کنه واقعن. فکر کنم از مراحلِ شدیدِ بیماری باشه. واقعن چی می‌شد اگه من به‌قدر یه تراپی در هفته درآمد داشتم؟ می‌دونم احمق‌م که حاضر نیستم از خانواده‌م پول بگیرم، در صورتی که ممکنه برایِ کس‌شرایِ دیگه‌ای بگیرم، ولی خب خانواده‌م هم اون‌قدری احمق هست که بگه مگه لازمه حالِ روحیِ همه خوب باشه تا زنده‌گی کنن؟

  هم‌چنان این‌جا پرچکوهه و در حوالیِ غروب هستیم. ام‌روزم به‌تر از دی‌روزم بود. ولی راست‌ش رو بخواید حتا از ام‌روزم راضی هم نیستم. صبح هرچند ساعت یازده بیدار شدم ولی خب تلاش کردم که یک تلاش‌کی بکنم که زنده‌گی‌م رو از حالتِ عادی‌ش بیرون بکشم و یه هفته که گذشتم با خودم کنار اومده باشم که منِ دیوث‌م برایِ چیزی که دوست داشتم یه تلاش‌کی کردم. لیکن از همون سرِ صُپیِ نزدیک به ظُهر که اوّل یک سوسکِ پرنده‌ی رویِ حوله نیش‌م زد که جای‌ش هنوز درد می‌کند بدجور... درد می‌کند بدجور... این برای کودوم آهنگ نامجو بود؟ آها آها هستی. داشتم می‌گفتم بعدش هم که اینترنت شروع کرد به گاییدنِ من. و فقط برایِ دان‌لود کردنِ یک قسمتِ سی‌صد چارصد مگی از یه سریالی که تو آرشیو اون قسمت‌ش خراب شده بود نزدیک شیش هفت ساعت وقت صرف کردم. در همان حین نشستم به وب‌لاگ خوندن و این‌ها که سرِ ظهری محمّد زنگ زد. دی‌شب هم زنگ زده بود ولی من با کونِ گشاد دوباره تماس نگرفتم. با یک حالتِ عصبانی و ناراحت و اینا هی حال‌م رو می‌پرسید و من هی می‌خواستم از خودش بپرسم می‌گفتم نه من باهات کار دارم ولی حالا بذار اوّل بپرسم چه‌طوری و اینا و تا وضعیتِ سوراخِ کون‌م رو چک نکرد، ول نکرد. که بعدش اطلاع داد که آره فاطمه اون شبی پیام داده و گفته فلانی و بهمان و اینا. و بعد من شروع به این که نه من خوب‌م و فلان و بهمان و در همون حین فحش به جد و ننه‌بابایِ فاطمه که خب اگه من بخوام یه کسی یه چیزی رو بدونه خودم به‌ش می‌گم لازم نمی‌دونم تو برام این کار رو بکنی. و بعد که شروع کردیم به خوش و بش کردن و در اومدن از اون فضای اعتراف‌گیری وزارت اطلاعاتی بابا اخمالو سرشو از پنجره کرد بیرون که بیا غذا بخوریم که خب اگه بخوام می‌آم دیگه یه دیقه امون بده و اینا. خلاصه که عرض به حضورت هیچی ناهارم ماهی داشتیم و طبیعتن سهمِ من سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌یِ بیش‌تر پخته بود که آره سالم‌تر هست، ولی خب دهن‌ش خوش‌مزه نیست سرِ ظهری که. بعدم اومدم این‌ور یه تو خجالت نمی‌کشیِ سنگین بارِ فاطمه کردم و یه دعوایِ بگیر نگیر کردیم و اون هی معذرت و خواهی و من هی نبخشیدن و اینا که خب من اصن با این تله‌گرام حال نمی‌کنم که حالا بخوام توش کسی رو هم ببخشم. هرچند تله‌گرام رو باید پرستید، تا واتس از میدان برود.

  خلاصه که روزم این‌طوری ریده‌ش. ولی خب کیه که ندونه پشتِ همه‌ی اینا یه کونِ گشاده. ولی خب خیلی وب‌لاگ خوندم و اینا و خب یه خاطراتی هم با خوندنِ یکی از وب‌لاگا زنده‌ شد که من باز می‌گم که چی‌ می‌شد که اگه یه درآمد اندازه‌ی هفته‌ای یه بار تراپی داشتم. حالا علاوه‌ بر اون پولِ سیگارم‌م در می‌اومد خوب بود. باید بگم که سیگارم هم تموم شده و الآن از نظرِ روانی علاوه بر فشارِ کونِ گشاد، فشارِ سیگار هم هست. و خب شاید شما بگید به‌تر مجبوری که نکشی و فلان و بهمان. ولی خب من به شما اجازه‌ی چنین کاری رو نمی‌دم چون ازتون در این باره نظر نخواستم که سیگار بکشم یا نکشم. مگه من به این که ناهار و شام چی می‌خورین و نمی‌خورین کار دارم که شما می‌خواین کار داشته باشین. حالا همه واسه من فکر سلامتی شدن. باید من‌م بیام تو زنده‌گی‌تون و چک کنم ببینم که شما هم معیارهای زنده‌گی سالم رو رعایت می‌کنید یا نه؟ که اگه من کوچک‌ترین چیزی پیدا کنم مسلمه که چوب می‌کنم تو آستین طرف تا تو جایِ دیگه‌ش نکرده باشم :|

  دیگه جون‌م براتون بگه که خیلی زیادی گفتم براتون. در نهایت این که ماتحت گشاد و دل آزرده.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 296 - بالایِ منبر رفتن

الف.

 سلام.

  بذارید براتون از یکی از کشفیات زنده‌گی‌م بگم. کشفی که چند وقته دارم متوجّه‌ش می‌شم و به زبون‌ش می‌آرم. بی‌این که حتا دلیلی براش داشته باشم یا بتونم اثبات‌ش کنم، امّا می‌دونم از جایی که می‌آد که آدم فکر می‌کنه حقایق‌ش اون‌جان. منظورم اینه که خب شاید اشتباه کنم و اصلن غلط گُه بخورم، ولی خب خودم با خودم روراست‌م که فکر می‌کردم درست دارم می‌خورم. به برکتِ سر سفره‌ی شما قسم.

  و آن حقیقت، و آن کشف، جز این نیست که غم، موهبتی‌ست بزرگ بسیار بزرگ‌تر از آن‌چه فکرش را بکنی. هرچه‌قدر که با خودم کلنجار می‌روم و هی درونِ این ذهنِ کوچکِ خالی‌م می‌چرخم جز این نیست. غم بد نیست. غم نیازیه مثلِ همه‌ی نیازهایِ دیگه. غم مثلِ آبه. نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کنم مثال بسیار زیباییه. فکر کنم برای درکِ زیبایی‌ش باید سیالات رو توی انیمه‌های میازاکی بررسی کنید تا بفهمید. غم مثلِ آبه و بس. و عشق و علاقه و خواستن شاید آتش. همه‌ی ما می‌دونیم که احساسات‌مون از حدودِ خودش خارج می‌شه. می‌ره و می‌ره و می‌ره. احساساتِ خوب و دوست داشتنی‌مون مثلِ کالیسفرِ قلعه‌ی متحرکِ هاوله. امّا گاهی از حدود خودش خارج می‌شه. شروع به آسیب زدن می‌کنه، بی‌فایده می‌سوزانه. آتش اجاقی که خونه رو می‌سوزونه. آب نیازه. دردناکه و غم‌باره خاموش کردن آتیش، اگه خودت جزوی از آتیش باشی، ولی نیازه. بگذریم از این امر که هرچیزی زیادی‌ش اسهال می‌آره. ولی خب باید بپذیریم که ما از اوّل کودکی‌مون این‌قدر که در موردِ بدیِ غم شنیدیم و هرگاه که غم‌گین شدیم موردِ توبیخ قرار گرفتیم که نیازه به خودمون یادآوری کنیم که غم در اصل چیز بدی نیست، مثلِ همه‌چیز. با آرامش غم‌گین باشیم.

پ.ن و چه بگویم از زیبایی‌هایِ میازاکی؟ زیبایی یک رویا رو به طور حقیقی در کارهاش می‌تونید ببینید.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 295- کاش فقط...

الف.

 سلام.

  ینی می‌خوام بگم امیدی وجود نداره. الکی داریم هی خودمون گول می‌زنیم. هی می‌خوایم بریم جلوتر ببینیم چی می‌شه. ولی خب مگه چی قراره بشه؟ دنیا هم‌اینه که هست. بدتر که می‌شه، به‌تر نمی‌شه. ما تلاش نمی‌کنیم؟ چرا می‌کنیم. خیلی‌ها می‌کنن. ولی امیدِ من و امثال من هم‌اینه که یه روزی بتونیم تلاش کنیم. ولی هم‌این کارِ به ظاهر ساده رو هم نمی‌تونیم بکنیم. هی می‌خوریم تو دیوار و هی می‌خوریم تو دیوار. من بازم خوردم تو دیوار. شاید الآن باید گفت که با هم‌این یه دفعه که چیزی تغییر نمی‌کنه، می‌کنه؟ آدم هرچه‌قدرم زمین بخوره باید بلند شه. ولی آدمی که بلند شدن براش یه آرزوئه. یه آرزوی خیلی قدیمی، حق داره دیگه نخواد بلند بشه. هرچند بتونه. هرچند بعد هزار دفعه دیگه زمین خوردن بتونه. که من می‌گم نمی‌تونه. ولی خب باید حق داد که این آدم نخواد بخوره زمین. نخواد هزار دفعه‌ی دیگه این بلا سرش تکرار بشه. هوم؟ من از این که به خودکشی فکر کنم هم خسته شدم. کیرم توش. زنده‌گی هرطوری می‌خواد پیش بره. من تلاش‌م رو برای بلند شدن کردم. کردمو هر دفعه زمین خوردم. می‌گی نه؟ پس چرا الآن رو زمین‌م؟ باشه قبول تلاشِ من به چشم شما نمی‌آد. به چشم هیچ‌کس نمی‌آد ولی من بابتِ لحظه لحظه‌ش درد کشیدم. من بابتِ لحظه لحظه تحمل کردنِ دوباره‌ی این زنده‌گی. امیدِ واهی داشتن تلاش کردم. نشد، نمی‌شه، نخواهدم شد. شاید این‌طوریه که تا فکر کنی نمی‌شه، نشه. ولی احتمالات چنین چیزی رو نمی‌گه. خیلی اتفاقا هستن که ما فکر می‌کنیم نمی‌افتن، ولی می‌افتن پس نمی‌شه چنین کس‌شری رو گفت. من درد کشیدم. زور زدم که خوب باشم. که بتونم تلاش کنم. اما هربارش خوردم زمین نه فقط خودم خوردم زمین، زمین‌م خودشو محکم‌تر کوبوند به من. آره من ناامیدم. یه ناامیدِ بدبختِ فلج. دیگه امیدی به خودم نمی‌ره. دیگه خودم‌م تلاش نمی‌کنم که به جایی برسم. چون نمی‌رسم. خسته شدم. خسته‌تر از اون‌م که بخوام فکر کنم. این مدت یه خوابِ‌ آروم نداشتم. همه‌ش درگیر فکرِ کار. خواب‌م‌م هم‌این بود هی یکی بود می‌کوبید تو سرم که باید کار کنی و فلان. خواب‌م‌م درد بود، استرس بود، ترس بود. مگه من نخواستم. مگه من ام‌روز با انرژی پا نشدم به ترسام غلبه کردم و به جایی نرسیدم؟ مگه من اونی نبودم که پونزده ساعت وقت گذاشتم یه تایپ کوفتی رو انجام بدم که آخرش اون یارویِ کیری حتا جواب‌م نده؟ من نخواستم؟ تلاش نکردم؟ من به‌ترین‌م رو گذاشتم و به‌ترین‌م هم‌این کس‌شری بود که می‌بینی. نهایتِ تلاش کردنِ من هم‌این‌قدر بود و به هیچ کجا نرسیدن. مگه غریب‌عجیبه‌گی نبود؟ مگه بی‌دلیل که داشتم پیش می‌رفتم نبود؟ به اون‌م امیدی نبود. اما من داشتم تلاش‌مو می‌کردم زمین خودشو کوبید به من. مگه من سعی نکردم؟ مگه من نخواستم؟ تو هر چی دل‌ت می‌خواد بگو. هرکی هر چی دل‌ش می‌خواد بگه. اون روان‌شناسِ عنتر بگه اوّل از همه باید خودت بخوای. می‌دونی چیه؟ من دیگه نمی‌خوام. خسته شدم. مامان‌مو نمی‌خوام. بابامو نمی‌خوام. خانواده‌مو نمی‌خوام. فقط آرامش می‌خوام که ندارم. فقط یه خواب آروم می‌خوام که نداشتم و ندارم. به درک که ندارم. کی می‌فهمه اصن چنین چیزی رو؟ چرا دارین عذاب می‌دین؟ خودتون باید بیاین مثلِ یه اسب که داره زجر می‌کشه یه تیر خالی کنین تو مغزم. باور کنین لحظه‌ی آخری به‌تون لب‌خند می‌زنم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 294 - دوره‌ی گیجی

الف

 سلام.

  این پست هم به صورتِ متن و صوت موجوده. در ادامه‌ی پست‌های قبلی لابد. شاید به خاطر این که وقتی تنهایی باید یه صدایی ازت دربیاد:) برای شنیدن به آخرِ متن برید:)

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 293 - تکراری!

سلام.

 برنامه‌های ما الآن تکراری می‌شه:) خوانش یک پست رو داریم و آهنگِ درخواستی:)

 


هم‌این دیگه! خوب و خوش باشید!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 292 - سالِ نو، رختِ نو یا نامه‌ای به چارلی یا دل‌تنگی‌هایِ اوّلِ هفته؟!

سلام.

این پست، صوتی‌ست! اگر حوصله‌ی نیم ساعت ورّاجیِ یک میماجیل را دارید بشنوید:)



برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 291 - چه باشد اگر مرگ در من بروید!

الف.

 سلام.

  خیلی کار دارم که باید انجام بدم، و در هم‌این هنگام فقط در حالِ وقت تلف کردن‌م. حقیقت تلخ این‌جاست که کرونا نخواهم گرفت هیچ‌وقت، امّا این مرضِ گشادی روزی من رو از پا در می‌آره. و من نمی‌تونم از پا درش بیارم چون... ، درسته! گشادم:) چرخه‌ی منصفانه‌ایه.

  بگذریم، کلمه‌ها رو با چنین کس‌شرهایی به هدر ندیم به‌تره. تازه من می‌خوام بنویسم که حال‌م به‌تر بشه و بتونم کار کنم. پس!

  اون‌هایی که تا حدودی با من آشنا هستن از علاقه و ارادت زیادِ من به محسن نامجو خبردارند. همیشه دوست داشتم و دارم که در مورد نامجو و کارهاش و طرز تفکرش و کلن این آدم بنویسم. برای هم‌این نمی‌دونم که این پست قراره به اون موضوعی که من می‌خوام بپردازه یا به محسن‌ نامجو. در هر حال من سعی خودم رو می‌کنم که از موضوع خودم منحرف نشم، و در نهایت هم با تدوین سر و ته این متن رو دربیارم:)

  تویِ مترو بودیم و در مسیر ترمینال جنوب تا با هم بیایم به این‌جا. این شهر غربت زده و من برای این که بی‌کار نباشیم، دفترچه‌ی الکترونیک اشعار مطنطن رو دادم که بخونه. تا بعدش بتونیم با هم آلبوم رو گوش بدیم. رسیدیم به شعرِ سوّم. شعرِ "چه باشد". تقدیم به بهار. هم‌سرِ نامجو. قبل از این که شروع به خوندن کنه، گفتم که خیلی برام جالبه که چنین شعری رو تقدیم به زن‌ش کرده و من هم اگه هم‌چین شعری می‌گفتم زمانی، دوست داشتم که به تو تقدیم‌ش کنم. فضایِ کلّی شعر در حالِ ترسیم اینه که چی می‌شد اگه من نبودم. شعرِ سختی نیست و معنا کردن‌ش تنها اینه که کلمات رو از حالت آهنگین خارج کنی و بس. شعر با این مصرع شروع می‌شه که "چه باشد اگر مرگ در من بخسبد".

  نکته‌ی جالب قضیّه اینه که توی کتاب درّابِ مخدوشِ محسنِ نامجو که من افست‌ش رو از دست‌فروش‌های حوالیِ انقلاب خریدم، توی یکی از یادداشت‌های دوره‌ی جوانی، نامجو می‌گه که دیگه نمی‌خوام به خودکشی فکر کنم. و پانویس کرده که دیگر هم این کار رو نکردم. وقتی من این‌ها رو می‌خوندم، برام باور نکردنی و غیر ممکن بود که یه آدم نخواد به خودکشی فکر کنه و دیگه هم این کار رو نکنه. ولی نکته‌ی جالب‌تر قضیه، دقیقن جلوی چشمِ من و هم‌این‌جاست. چیزی که وقتی با هر کسی در مورد خودکشی‌م صحبت می‌کنم می‌گم. تا یکی دو ماه بعد از خودکشی، حال‌م به شدت کیری بود. می‌گم کیری چون بد، جواب‌گوی اون حال نیست. زیباترین لحظه، تراژیک‌ترین لحظه‌ی بیمارستان هی می‌اومد جلوی چشم‌م. توی تراژدی‌های یونانی اگر خونده باشید، تهِ اکثرشون یه فاجعه‌ست. مرگ‌های خواسته و ناخواسته و بلا و خودکشی. ولی هیچ‌کودوم از اونایی که من خوندم این صحنه‌ی تراژدی رو نداشت که من تجربه کردم. فکر کن پایان رومئو و ژولیت (هرچند نه رومئو و ژولیت برای یونانِ باستانه و نه حتا من خوندم‌ش!) این‌طور باشه که وقتی ژولیت به هوش می‌آد و می‌بینه رومئو، بالای سرِ ژولیت؛ که فکر می‌کرد مرده، خودکشی کرده، خنجرِ رومئو رو بیرون بکشه و فرو کنه توی قلب‌ش. در انتظار که بمیره ولی این اتّفاق نیوفته. ندیمه‌ها وارد بشن و سعی کنن که ژولیت رو از جسد رومئو جدا کنند و پزشکان سعی کنن که زخم‌ش رو مداوا کنند، ژولیت امّا در این لحظه هم‌چنان بخواد که بمیره. اشک بریزه و فقط بخواد که بمیره. امّا این اتّفاق نیوفتاده و نمی‌افته. پایان. به نظر من این تراژدی‌تر از داستان شکسپیره. این چیزیه که برای من اتّفاق افتاد. من روی تخت خوابیده بودم و پرستار داشت از توی لوله‌ی بینی‌م سرم وارد معده‌م می‌کرد و یوسف با رومینا اومدن تو اتاق با چشم‌های اشک‌آلود. و من اشک می‌ریختم که دیگه خسته شدم. نمی‌خوام ادامه بدم... زیاد دارم این قضیه رو تکرار می‌کنم نه؟ برای من خیلی تأثیرگذار بود این لحظه. تا الآن از ذهن‌م پاک نشده. توی اون یکی دو ماهِ بعد بیمارستان تمام حال‌م هم‌این بود. تنها خواسته‌ام این بود که نمانم.

  امّا بدا روزگاریه. ماندم. و حالا می‌فهمم منظور نامجو از این که می‌گه دیگه به‌ش فکر نکرده چیه. چون خودم هم دیگه به‌ش فکر نکردم. درسته. من توی بیمارستان خیلی سختی کشیدم. اون شب، دوس‌دخترم پشت تله‌فون داشت زار می‌زد. مهدی اومد گفت دیگه به من ربطی نداره می‌خوای چه کار کنی. بابا اومد و گفت که صورت‌ مادرت هم‌این‌که خبرو شنید پر اشک شد، که فکر اینو نکردی که ما خرج کفن و دفن‌ت رو نداریم، که دفعه‌ی بعدی که خواستی این کار رو بکنی اوّل برای خودت یه قبر بکن. پرسنل بیمارستان منو بابتِ هر دفعه بغل کردنِ دوست دخترم گاییدن، که این‌جا بیمارستانه آقای حیدری. سه روز کامل نسخ بودم با کلّی درد و حالِ بد. با فکر این که مهرآسا و یوسف و رومینا نشستن کنار هم، زار زدن و همه‌ی کمل مشکی‌هامو کشیدن. که بابا برام نامه گذاشته بود که اینا همه نشونه‌ست. ما بچّه نمی‌خواستیم، ولی تو به دنیا اومدی و یه هدیه از طرف خدا بودی. اینا نشونه‌ست که به دوست‌ت گفتی. که بعد تو اتوبوس برگشت‌ش پیام داد با صورتی خیس از اشک دارم می‌رم و تو نمی‌دونی که چه‌قدر دل‌م رو شکستی. بله مردِ بی‌احساسِ خانواده‌ام هم قلبی دارد که می‌شکند! که هر دفعه این بحث پیش کشیده می‌شه محمّدحسن می‌گه آره من گریه‌های باباتو شب، تو اتاق خواب‌گاه  می‌شنیدم. امّا هیچ کودوم اینا کوچیک‌ترین مانعِ ذهنی‌ای برای من نیست که نخوام خودکشی کنم. و می‌دونم که اگه زمانی دوباره تصمیم بگیرم خودکشی کنم. هیچ چیزی جلودارم نیست. حتا حالا به‌ترین فرصت رو برای خودکشی دارم. تویِ خونه‌م، در یک شهر غریب. یوسف و رومینا هم پیش‌م نیستن. به مادر و پدرم هفته‌ای یک‌بار هم زنگ نمی‌زنم. برادرم هم. دوست دخترم هم که دست‌ش به جایی بند نیست. و نهایتن تا کسی برسد بالای سرم، من کاملن مرده‌ام. همه‌چیز مهیاست، الّا خواستن این که بمیرم. که نمانم.

  این ذهن‌م رو درگیر کرده که چه اتّفاقی افتاده. نمی‌دونم. خارج از درکِ منه. پریمی، مشاورِ ترک اعتیاد که از طرف دانش‌گاه اومده بود وضعیت رو دریابه ول‌م نمی‌کرد. به بابا گفته بود، به مهدی گفته بود، به فاطمه گفته بود. که برم مشاوره. مشاوره با خانمِ محمّدپور. کسی که برای سنجش سلامت رفته بودم پیش‌ش و جالب بود برا‌م. با این حال دو ماه تمام همه‌ی این آدم‌ها مخ‌م رو جوییدن که برم پیش‌ش و نمی‌خواستم برم. امّا الآن بدم نمی‌آد که این‌کار رو بکنم.

  نگاه‌م به زنده‌گی دیگه مثل قبل نیست. چندان هم دوست نداشتم و ندارم که نگاه‌م این شکلی باشه. ولی هست. حالا فکر می‌کنم که چه اهمیّتی داره تلاش کردن برای رسیدن به اهدافِ بزرگ. نمی‌دونم حتا از نظر مذهبی‌ش چه اهمیّتی داره بهشت یا به خدا رسیدن. این‌قدر از مذهب جدا افتاده‌ام که همون اهداف بزرگ. آرزوها، برام واژه‌ی به‌تریه. چه اهمیّتی داره مگه؟ دنیا هم‌این دو روزه که هست. شد شد، نشد نشد. بعدش می‌میریم و در آن سوی تَتَق، تَق تَق معلوم نیست که چیه. مهم هم نیست که چیه. هر کاری دل‌ت می‌خواد بکن. اصلن هر کثافتی که می‌خوای بشو. چه اهمیّتی داره مگه. چندان برام جذّاب نیست این قضیه، این بی‌مبالات بودن من رو می‌ترسونه. ولی باور کنونی‌م اینه. و اگه بخوام برگردم به باور قبلی‌م دوباره زنده‌گی می‌شه همون گهی که بود. این‌طوری تحمّل‌ش راحت‌تره. دارم گه می‌خورم که می‌خورم، فعلن می‌تونم، پس می‌خورم! نگا! چه فلسفه‌ی آسون‌گیرتریه:)

  حالا نامجو، بعد سالیان می‌گه "چه می‌شد اگر مرگ در من بخسبد؟!" چیزی که من گمان می‌کنم اینه که، آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه به نبودن‌ش فکر نکنه. به این که اگر نمی‌بود چه می‌شد؟ و من به شخصه فکر می‌کنم که اگر نمی‌بودم، چیزِ خاصی نمی‌شد:) دنیا تفاوتی نداشت. حال‌م دیگه خوب نیست! شاید نباید از چنین چیزی می‌نوشتم، ولی می‌تونم، پس می‌خورم!

آلبوم جدید نامجو جذّاب و دوست داشتنیه. می‌تونید رایگان دان‌لودش کنید، چون خودِ نامجو، جذّاب و دوست داشتنیه و رضایت می‌ده که شهروندای ایرانی لازم نیست بابت کارش پول بدن. قطعه‌ی جذّابِ دیگه‌یِ این آلبوم که دوست دارم درموردش بگم قطعه‌ی "دیو و فرشته‌"ست. این قطعه خیلی به حال و هوایِ این سالی که گذشت می‌خوره. هم‌این. می‌خواستم هم‌این‌قدر درموردش بگم.

  دیگه خسته‌م. من کمل مشکی می‌کشم، شما هم به "چه باشد" گوش بدید.

 بیست و هفتِ اسفندِ نود و هشت.

 پ.ن سابق بر این امکان مدیا قرار دادن توی پست بود ولی حالا نیست و از آن‌جایی که من از دی‌شب تا به حال، در حالِ پست گذاشتن می‌باشم و بیان تازه اجازه‌ی این کار را می‌دهد، پس به هم‌این اکتفا می‌کنم. چه می‌شود کرد. بیان که دیگر هیچ، خودمان باید بسازیم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 290 - چون است!

الف.

 سلام.
  معدلِ این ترم‌م به پونزده‌ هم نرسید و این افتضاحه. چون با خیالِ خوشِ من، که قرار بود دانش‌گاه تهران درس بخونم، با این وضعیّت، معدّل‌م توی تهران خیلی کم‌تر از این هم می‌شد. حالا فکر کن که من تمامِ تصوّر جدیدم رو روی این گذاشتم که از این خراب شده‌ای که همه‌ش حال‌م رو بد می‌کنه (تا اون‌جا که کاملن برای خودکشی مصمّم می‌شم و انجام‌ش می‌دم!) می‌تونم برم. امّا چه‌طوری؟! اگه قرار باشه از این‌جا انتقالی بگیرم به یه دانش‌گاه به‌تر، که من جایی جز تهران یا هنر سراغ ندارم (اگه باشه هم، به تصوّرِ من مناسب نیست، چون تو تهران واقع نشده!)، باید معدلِ کوفتی‌م بیش‌تر از این باشه، خیلی بیش‌تر از این. و من کی باید درخواست این انتقالی رو بدم؟! حدود اردی‌بهشت! دیگه بخوره تو اون سرم.

  امّا آیه‌ی یأس نخونم دیگه. این ترم باید خودمو جمع کنم. برای هم‌این خونه گرفتم. هرچند شاید اوضاع خیلی خوب نباشه، ولی از خواب‌گاه به‌تره. دیگه مجبور نیستی هرشب بین وسوسه‌ی مافیا بازی کردن یا نکردن، یا گل کشیدن یا نکشیدن فکر کنی. راحتی. خیلی‌ راحت‌تر می‌تونی تصمیم بگیری که کی چی‌ کار کنی. البته این مزیّت‌ها، معایب خودش هم داره مسلمن. ولی خب تا جایی که می‌شه باید بیش‌ترین بهره رو برد دیگه. غیر اینه؟!

  برای این ترم سیزده واحد بیش‌تر برنداشتم، ینی تا هیفده واحد می‌شد که بردارم. ولی خب همه‌ی ظرفیتا پر بود، بعضی از بچّه‌ها بیش‌تر از چهارتا به‌شون نرسیده بود، نمی‌دونم! این سامانه‌ی انتخاب واحد و اینا دیگه چه کس‌شریه آخه؟! به هرحال سیزده واحد برداشتم درصورتی که فکر کنم مینیموم حداقل باید چهارده واحد برداری. من هیچی از این قواعد مسخره‌ی دانش‌گاهی نمی‌دونم. نهایت دو واحد دیگه بردارم. سرم خلوت باشه می‌تونم خودمُ قوی‌تر کنم، بیش‌تر به کارام برسم و از درس‌ها نمره‌ی به‌تری بگیرم.

  دارم سعی می‌کنم که سیگارم رو کم کنم. دو روزه که روزی یه نخ کشیدم. راست‌شو بخواین زیاد به خاطر ضرر و زیان‌ش هم نیست، چون من سیگار کشیدنو دوست دارم، خیلی زیاد هم. امّا خب دیگه دوست ندارم که سیگار آشغالی مثل مونت‌کارلو بکشم و این‌جا هم سیگار خوب گیر نمی‌آد. پس ترجیح می‌دم کم بکشم، این‌طوری سینه‌م یک‌م از دود خالی می‌شه، کیف‌ش هم بیش‌تره:)

  شبایی که نمی‌خوابم رفلاکس معده دهن‌مو صاف می‌کنه. از این بابت که توی این وضعیّت نخوابیدم، خوش‌حال‌م. از ام‌روز می‌رم ورزش و حال‌م از اینی که هست به‌تر می‌شه.

  کلّی کار دارم که باید بکنم، از نوشتن دوباره‌ی فیلم‌نامه‌ی ویکتوری بگیر که خودش، شروع مرحله‌های بعدیِ کاره، تا کلّی کار نیمه‌تمومی دارم یا کارهایی که باید شروع می‌کردم، یا باید شروع کنم و اوووف نگم براتون. امّا خب من در این روز چند روز اخیر چون کردم؟! هیچی نشستم صب و تا شب، شب تا صب، غیر از مواقعی که خواب‌م یا غذا می‌خورم، وب‌لاگ خوندم. نزدیک یه هفته بود که اینوریدرم رو ول کردم بودم به امون خدا، و حالا که دوباره برگشته بودم نمی‌خواستم حتا یه دونه پست رو از دست بدم، که فکر کنم واقعن هم این اتّفاق نیوفتاد. تنبلی بد دردیه! نه؟!
  این روزا خوش‌حال‌م و حال‌م خوبه، واقعن می‌تونم بگم که حال‌م خوبه! امّا خیلی وقتا پیش می‌آد که یهو شروع می‌کنم به ترسیدن، معمولن با یه اتّفاق بد متوسط یا کوچیک. می‌ترسم، به شدّت هم می‌ترسم. یهو علائم برگشت حالِ بد رو توی خودم می‌بینم. امّا خب اگه قراره که برنگرده، خودم نباید راه‌ش بدم درسته؟! خب راه‌ش نمی‌دم:) حدِّاقل سعی می‌کنم! این کار رو که دیگه می‌تونم بکنم!

  خیلی راجع به موضوع پستِ قبل فکر نکردم، امّا الآن دیگه چندان میلی به آشکار کردن حقیقت پیشِ پدرم ندارم. یه مودی بود که گذشت. شاید راه درستی بود، نمی‌دونم و انکارش هم نمی‌کنم. ولی دیگه چنین حسی ندارم. شاید دفعه‌ی بعدی که این حس اومد سراغ‌م، این کار رو کردم. خیلی نمی‌تونم دیدگاه منطقی داشته باشم و خب خدا رو شکر که هیچ‌کس هم نیومد و نظر خاصی نداد در این زمینه، به غیر از فاطمه‌ی عزیزِ عزیز، که خب خودم قبلن در این مورد باهاش صحبت کرده بودم!

  کلّی حرف‌های دیگه مونده که می‌تونم بنویسم، ولی خب بسه. به نظرم باید یک‌م باید منسجم‌تر و درست و درمون‌تر بنویسم. از الآن می‌دونم که پستِ بعد در رو چه موردی می‌خوام بنویسم، و خب اون مثل این ریخته و پاش و قِی کردن یه عالمه فکر تو هم نیست! حدِّاقل سعی می‌کنه که نباشه، سعی که می‌تونه بکنه؟! :d

 تمامیما!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)