الف
سلام
سرم داره از یه چیزایی میترکه برای هماین خواستم دوباره شروع کنم به نوشتن. نمیدونم این یکی رو منتشر میکنم یا نه، امّا نوشتنِ هماین جمله احتمالِ منتشرش شدنش رو میبره بالا.
واقعن؟ هیچچیزی برای نوشتن ندارم. نمیدونم کلّهم به شدّت زیادی داره درد میکنه و من منتظرم که یه چیزی بزنه بیرون که بنویسم، امّا به جایِ این کار رویِ صدایِ یخچال فکوس میکنم. این چه وضعشه آقا؟
انگار یه وقتایی برایِ خالی کردنِ این دُمَلِ چرکی باید بیشتر فشار بیارم و باز گذاشتنِ سرش کافی نیست. این کلمه منو میبره به سالهای سال پیش. و جایی که برایِ اوّلین بار این کلمه رو خوندم. مطمئنم که یه داستانِ مذهبیطور بوده. و احتمالن یه ربطی هم به دیدار به امامِ زمان باید داشته باشه. این داستانها رو میخوندم که معتقد بشم، آخرش کارم کشیده به اینجا. واقعن قصد تعلیم دادن به بچّههاتون رو دارید سعی کنید منابعی که نیاز دارند رو براشون تهیه کنید. همیشه حواستون به بچّهها باشه. چون خیلی مهمه. نمیدونم نمیتونم الآن درست در این باره بگم. ولی خب به نظرم این باید یه اصل باشه که یک بیطرفی رو رعایت کنیم در مقابل بچّهها و سعی کنید دیدگاههای متفاوت رو بهشون نشون بدیم در صورتی که دیدگاهِ خودمون رو به زور واردِ مغزش نکنیم. بذاریم خودش تصمیم بگیره که میخواد چه کار بکنه و چه کار نکنه. چون وقتی سرشو از یه چیزی پُر میکنی و نمیذاری که خودش انتخاب بکنه که چی میخواد، باید منتظر باشی یه دفعه که از دستت در رفت خودش یا دیگران شروع کنن به پُر کردنِ سرش و باید اینو بدونی که اون موقع دیگه اون دانشِ این رو نداره که چیزهای درست رو پیگیری بکنه فقط دنبالِ پُر کردن سرشه با چیزهایِ جدید. چه درست چه نادرست. شاید دارم کس میگم، نمیدونم واقعن. من دانشی در این زمینه ندارم و هیچ تحقیقی نداشتم، این چیزا رو بر اساسِ تجربههایِ و تفکراتِ خودم میگم. قابلِ اعتماد نیستن. ولی خب اینو که میتونم بگم حتمن در موردِ بچهها و رفتار کردن باهاشون دانش کسب کنید. چون تأثیرپذیرترین موجوداتین که در برابرتون قرار میگیرن و هر رفتاری ممکنه تأثیری اشتباهی روشون بذاره و شاید نه خیلی زیاد ولی باعثِ تغییری در آیندهشون بشه. خیلی خب، به من نیومده از این گُهها خوردن. یکی بیاد منو جم بکنه.
دلم تنگ شده. پدر و مادرم هیچوقت نتونستن منو بفهمن. بودن تو تهران هرچند تنهایی و هزارتا مرض دیگه از نظر من یا اونا داشت ولی یه مزیت داشت و اون این بود که میتونستم دوستانم رو هرچند کم و کوتاه دعوت کنم و ببینم و پیششون باشم. آدمهایِ آشنایی که هر چی نبود برایِ هم قابلِ پذیرش و درک شدن بودیم و میتونستیم کنار هم حرف بزنیم. امّا اینجا و این وضعیت سکوت و رنجیدن از پدر و مادر. یادمه بچّه که بودم، یه وقتی کتکِ شدیدی از مامانم خوردم و هی با خودم تکرار میکردم که به هیچوجه نمیبخشمش. این برایِ یه مدّتی رفتارم شده. ولی آخرش دلم نمیاومد و یه مدّتی که میگذشت میبخشیدم. بچّه بودم. قلبِ سادهای داشتم. شاید مثلِ الآن کینهای نبودم. ولی در هرصورت فکر میکنم که اون دردها، هرچند که برای اون زمانم خیلی زیاد بودن، ولی چیزایی نبودن که نشه نبخشیدشون. ولی یه چیزهایی از خانواده هست که من نمیتونم نبخشمشون. میدونم یه بخشی از رفتارها. بخشِ زیادی از رفتارهاشون از ناآگاهیشون میآد و واقعن نباید خرده گرفت. ولی من نمیتونم از پدرم خردهای نگیرم برایِ ادعایِ مسلمون بودنش. و این به عنوانِ یه روحانی دانش بالاتری از دیگران هم در این زمینه داره. و خب صد البته که به نسبتِ پدرِ همسن و سالهام شاید حتا منطقیتر و بهتر رفتار کرده باشه. یا حدِّاقل آخرین روانشناسم قصد داشت چنین چیزی رو تو کلّهم فرو کنه. ولی به عنوانِ کسی که من میشناسمش و علاقه و ایمانی که داره، به نظرم یه ذرّه از اون حد رو در حق خانوادهش روا نداشته. کاری ندارم به این که اسلام یه دینِ مرد سالاره و کم و کاستیهایِ خودشو داره که بازم من تو این زمینه دانشی ندارم واقعن. ولی خب هرچی که هست در حدِّ همون روایات و احادیثی که من گیر آوردم و خوندم و تو سخنرانیها شنیدم با خانوادهش درست برخورد نکرده. و این اعصابِ من رو بیشتر از هرچیزی خورد میکنه. چون کسیه که میتونم اعتقادش رو باور کنم.
اینا رو تویِ یه نامه که این روانشناسه گفته بود به بابا بنویسم نوشته بودم با طول و تفسیر و کینهی بیشتر. امّا در نهایتش برای روانشناسه فرستادم و در نهایت گفت آفرین. کثافت حتا ده دیقه وقت نذاشت که بخوندش. اینم شانسِ مایه شاید. همهش روانشناسام به درد نخور از آب در میآن. برگردیم به دوتا پستِ قبلی: چی میشد اگه درآمد یه تراپیِ درست و درمون در هفته رو داشتم واقعن؟