صفحه‌ی 295- کاش فقط...

الف.

 سلام.

  ینی می‌خوام بگم امیدی وجود نداره. الکی داریم هی خودمون گول می‌زنیم. هی می‌خوایم بریم جلوتر ببینیم چی می‌شه. ولی خب مگه چی قراره بشه؟ دنیا هم‌اینه که هست. بدتر که می‌شه، به‌تر نمی‌شه. ما تلاش نمی‌کنیم؟ چرا می‌کنیم. خیلی‌ها می‌کنن. ولی امیدِ من و امثال من هم‌اینه که یه روزی بتونیم تلاش کنیم. ولی هم‌این کارِ به ظاهر ساده رو هم نمی‌تونیم بکنیم. هی می‌خوریم تو دیوار و هی می‌خوریم تو دیوار. من بازم خوردم تو دیوار. شاید الآن باید گفت که با هم‌این یه دفعه که چیزی تغییر نمی‌کنه، می‌کنه؟ آدم هرچه‌قدرم زمین بخوره باید بلند شه. ولی آدمی که بلند شدن براش یه آرزوئه. یه آرزوی خیلی قدیمی، حق داره دیگه نخواد بلند بشه. هرچند بتونه. هرچند بعد هزار دفعه دیگه زمین خوردن بتونه. که من می‌گم نمی‌تونه. ولی خب باید حق داد که این آدم نخواد بخوره زمین. نخواد هزار دفعه‌ی دیگه این بلا سرش تکرار بشه. هوم؟ من از این که به خودکشی فکر کنم هم خسته شدم. کیرم توش. زنده‌گی هرطوری می‌خواد پیش بره. من تلاش‌م رو برای بلند شدن کردم. کردمو هر دفعه زمین خوردم. می‌گی نه؟ پس چرا الآن رو زمین‌م؟ باشه قبول تلاشِ من به چشم شما نمی‌آد. به چشم هیچ‌کس نمی‌آد ولی من بابتِ لحظه لحظه‌ش درد کشیدم. من بابتِ لحظه لحظه تحمل کردنِ دوباره‌ی این زنده‌گی. امیدِ واهی داشتن تلاش کردم. نشد، نمی‌شه، نخواهدم شد. شاید این‌طوریه که تا فکر کنی نمی‌شه، نشه. ولی احتمالات چنین چیزی رو نمی‌گه. خیلی اتفاقا هستن که ما فکر می‌کنیم نمی‌افتن، ولی می‌افتن پس نمی‌شه چنین کس‌شری رو گفت. من درد کشیدم. زور زدم که خوب باشم. که بتونم تلاش کنم. اما هربارش خوردم زمین نه فقط خودم خوردم زمین، زمین‌م خودشو محکم‌تر کوبوند به من. آره من ناامیدم. یه ناامیدِ بدبختِ فلج. دیگه امیدی به خودم نمی‌ره. دیگه خودم‌م تلاش نمی‌کنم که به جایی برسم. چون نمی‌رسم. خسته شدم. خسته‌تر از اون‌م که بخوام فکر کنم. این مدت یه خوابِ‌ آروم نداشتم. همه‌ش درگیر فکرِ کار. خواب‌م‌م هم‌این بود هی یکی بود می‌کوبید تو سرم که باید کار کنی و فلان. خواب‌م‌م درد بود، استرس بود، ترس بود. مگه من نخواستم. مگه من ام‌روز با انرژی پا نشدم به ترسام غلبه کردم و به جایی نرسیدم؟ مگه من اونی نبودم که پونزده ساعت وقت گذاشتم یه تایپ کوفتی رو انجام بدم که آخرش اون یارویِ کیری حتا جواب‌م نده؟ من نخواستم؟ تلاش نکردم؟ من به‌ترین‌م رو گذاشتم و به‌ترین‌م هم‌این کس‌شری بود که می‌بینی. نهایتِ تلاش کردنِ من هم‌این‌قدر بود و به هیچ کجا نرسیدن. مگه غریب‌عجیبه‌گی نبود؟ مگه بی‌دلیل که داشتم پیش می‌رفتم نبود؟ به اون‌م امیدی نبود. اما من داشتم تلاش‌مو می‌کردم زمین خودشو کوبید به من. مگه من سعی نکردم؟ مگه من نخواستم؟ تو هر چی دل‌ت می‌خواد بگو. هرکی هر چی دل‌ش می‌خواد بگه. اون روان‌شناسِ عنتر بگه اوّل از همه باید خودت بخوای. می‌دونی چیه؟ من دیگه نمی‌خوام. خسته شدم. مامان‌مو نمی‌خوام. بابامو نمی‌خوام. خانواده‌مو نمی‌خوام. فقط آرامش می‌خوام که ندارم. فقط یه خواب آروم می‌خوام که نداشتم و ندارم. به درک که ندارم. کی می‌فهمه اصن چنین چیزی رو؟ چرا دارین عذاب می‌دین؟ خودتون باید بیاین مثلِ یه اسب که داره زجر می‌کشه یه تیر خالی کنین تو مغزم. باور کنین لحظه‌ی آخری به‌تون لب‌خند می‌زنم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
علی محمدرضائی
۱۱ تیر ۱۱:۵۰

سلام

درکت میکنم چون خودم هم تو این موقعیت بودم...

خیلی سخته که همه تلاشتو برای یک کار بکنی و یه دفعه یکی بیاد بگه تو که کاری نکردی و همه تلاش هاتو در نظر نگیره

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)